یاس از: لس آنجلس
من و جاوید با عشق با هم ازدواج کردیم، هر دو یک دوره نامزدی نافرجام را پشت سر گذاشته بودیم، هر دو قصد داشتیم از ایران خارج بشویم، قرار بود هر دو به ترکیه برویم، که یکروز در یک رستوران با هم آشنا شدیم. مادر جاوید در آستانه سقوط از پله ها بود، که من میان زمین و هوا او را گرفتم ودر واقع نجات دادم.
مژده مادر جاوید مرا رها نکرد، گفت باید با ما ناهار بخوری، و هرچه تلاش کردم تا زودتر به خانه برگردم، مژده اجازه نداد، آنروز درخانه شان همه نوع از من پذیرایی کرد، بعد هم گفت حاضری زن جاوید بشوی؟ من خنده ام گرفت و گفتم من نمی دانم جاوید چه جور مردی است، من یک آشنای فامیل را 4 سال می شناختم، ناگهان چهره دیگری نشان داد، حالا شما توقع دارید من در مدت 4 ساعت، مرد زندگیم را انتخاب کنم؟!
گفت بتو حق میدهم، ولی پسر من، یک مرد بیریا، اهل خانواده، فداکار و ازهمه مهمتر دست و دلباز است. گفتم اجازه بدهید بیشتر همدیگر را بشناسیم، گفت پس آخر هفته بازهم مهمان ما خواهی بود، دیدم چاره ای ندارم، گفتم حتماً خدمت میرسم، گفت سرساعت قرار بگذارد، ساعت 10 صبح خانه ما، گفتم نمی خواهید من شما را به ناهار دعوت کنم؟ گفت وقتی ازدواج کردید، من هفته ای یکبار مهمان شما میشوم.
اینگونه با تعارفات خاص مژده، من و جاوید بیشتر با هم آشنا شدیم، با آمدن مادرم از کانادا رفت وآمدهایی برقرار شد، هر دو خانواده بهم جوش خوردند، ولی من هنوز درمورد جاوید در حال مطالعه و بررسی بودم تا یکروز جاوید گفت این هفته باید تصمیم بگیری، چون مادرم برنامه سفر به ایران دارد و 6 ماهی می ماند، بهتر اینکه ما قبل از رفتن اش، ازدواج کرده باشیم. که البته 20 روز بعد تصمیم نهایی را گرفتم و قبل از سفرمادرم به کانادا، خواهرم و شوهرخواهرم نیز از کانادا آمدند و مراسم عروسی ما را برگزار کردند.
زندگی من و جاوید با عشق همراه بود؛ جاوید حتی یک روز تحمل دوری مرا نداشت و بمن اجازه نمی داد با خواهرم به کانادا بروم و عقیده داشت دو ماه دیگر همزمان با مرخصی سالانه اش، با هم راهی میشویم، که فکر پسندیده ای بود.
سفر به کانادا هم پراز لحظات خوش بود، برنامه ما بچه دار شدن بود، ولی به نوعی برنامه های زندگی خود را تنظیم کردیم، که زمان تولد بچه مان، هم مادر جاوید و هم مادر من، در آمریکا باشند و بقولی دو پرستار دلسوز درکنار خود داشته باشیم.
این نقشه هم با گذراز یک دوره سفرهای کوتاه عاشقانه، دید و بازدیدها، مهمانی های کوچک و بزرگ، ورود دوستان تازه به زندگی مان به انجام رسید ضمن اینکه دسترسی جاوید به یک شغل پردرآمد و شانس تازه ای برای من در قبول مسئولیت در کمپانی بزرگی که کار می کردم، همه روز ما را مشغول داشت، تا من بچه دار شدم، این رویداد خوش، فامیل را بیشتر به هم نزدیک کرد، جاوید هر روز به سرعت خود را به خانه میرساند، تا با مسافر تازه ما سرگرم شود. خانه پر از اسباب بازی شده بود، مادر بزرگ ها برای پرستاری از نوه شان، رقابت شیرینی داشتند و من گاه فکر می کردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم، هیچ کم و کسری نداشتم وهمه جا پر از عشق و محبت و صفا بود.
دراوج این روزهای طلایی زندگیم، در یک بعد از ظهر داغ لس آنجلس، از سر کار باز می گشتم؛ سر راه خود، بدون هیچ دلیلی چشمم به یک رستوران افتاد که از همان فاصله دور جاوید را دیدم که دست نوازش برسر زنی می کشد. باور کنید نزدیک بود، به اتومبیل های جلویی بکوبم، با ترمز شدیدی بخود آمدم، اتومبیل را کنار خیابان کشیدم، از آینه اتومبیل، از فاصله ای نه چندان دور، جاوید و آن خانم را دیدم که از رستوران بیرون آمدند، من برجای خشک شده بودم، قدرت حرکت نداشتم، آب دهانم خشک شده بود، فقط چشم به آینه اتومبیل داشتم، آنها تا کنار خیابان آمدند، آن خانم جاوید را بغل کرده و بعد هم اشکهایش را پاک کرد و رفت و جاوید هم بدرون اتومبیل خود پرید و راه افتاد.
جاوید حتی از کنار من گذشت، ولی من قدرت نداشتم یک بوق بزنم، یا سرم را بیرون بیاورم و فریاد بکشم، گرچه آنروزها بدلیل ناراحتی کلیه، با درد همراه بودم و قرار دیدار با دکتر متخصصی را داشتم، که آنرا هم از یاد بردم. درحالیکه پاهایم می لرزید، بر پدال گاز فشردم و جلو رفتم، وارد آپارتمان مان شدم، جاوید درحالیکه دخترک مان را در آغوش داشت جلو آمد، من او را پس زدم و به اتاق خود رفتم و در را بستم.
آن شب تا صبح روی تخت افتادم و گریستم، احساس کردم، همه آرزوهایم برباد رفته، دیگر آینده ای ندارم، نگران دخترکم بودم، که چگونه بدون پدر بزرگ میشود. چگونه من می توانم زندگیم را با آن همه رویاهای شیرینی که داشتم، با آن فخرفروشی ها و پز دادنها در مورد خوشبختی ام و شوهر بی همتایم، حالا سر بلند کنم؟ با مژده چکنم؟ جواب مادرم را چه بدهم؟ دیگر از این ببعد به چه کسی اطمینان کنم؟
فردا صبح مادرم به در اتاق کوبید، او را بدرون راه دادم و همه چیز را گفتم، گفت تو مطمئن هستی؟ شاید کسی شبیه جاوید بوده؟ گفتم من چاره ای ندارم جز اینکه با شما ودخترم به کانادا برویم. مدتی در آنجا می مانم تا تصمیم بگیرم، شما چمدانها را ببند، به جاوید هم بگو به من نزدیک نشود، من هم به سر کارم میروم تا یک مرخصی یک ماهه بگیرم.
من دست بکار شدم و علیرغم تلفن های پیاپی جاوید و بعد هم مژده، من و مادرم و دخترم به کانادا رفتیم، ولی سه روز بعد درد کلیه و خونریزی چنان مرا به وحشت انداخت که ناچار شدم به لس آنجلس برگردم و راهی بیمارستان شوم، من در مدتی کوتاه یکی از کلیه هایم را از دست دادم و دومین کلیه ام دچار عفونت شد، دکترها توصیه کردند باید در اندیشه پیوند کلیه باشم، همه فامیل و دوستان نگران شده بودند. همه به هر دری می زدند، یکی از روزها که من براستی از زندگی سیر بودم، ناگهان با زنی روبرو شدم، که درست همان بود، که آن روز با جاوید دیده بودم. لباس پرستاری به تن داشت بدرون آمد و گفت اجازه میدهید با شما چند کلمه حرف بزنم؟ من فریاد زدم، من با شما حرفی ندارم، اگر از اتاق خارج نشوید سکیوریتی را صدا میزنم، آن خانم سریع اتاق راترک گفت و من حالم بدتر شد، درد شدید مرا از پای انداخته بود.
به خانه برگشتم، در شرایط بدی بودم، یکروز باز هم آن خانم پیدایش شد، هرچه برسرش فریاد زدم، دست نکشید، عکس هایی بمن نشان داد که با جاوید بود، گفت من و جاوید 3 ماه نامزد بودیم، ولی کارمان به دعوا کشید، من جدا شده و رفتم، درحالیکه خیلی زود پشیمان شدم، هر کاری کردم دیگر جاوید حاضر به روبرو شدن با من نگردید تا فهمیدم ازدواج کرده و بچه دارشده، یکروز با التماس از او خواستم تا با من حرف بزند می خواستم بدانم او از سر لجبازی ازدواج کرده و یا براستی عاشق شده، آنروز جاوید برایم گفت چقدر تو را دوست دارد، چقدر با تو و دخترتان خوشبخت است و من برایش آرزوی خوشبختی بیشتر کردم و بدنبال زندگی خود رفتم، ولی براثر اتفاق از زبان دوستی شنیدم که از آن روز رابطه شما بهم خورده است من آمدم عذرخواهی کنم و طلب بخشش کنم واین را هم بگویم که من با بیمارستان تماس گرفتم، من پیگیری کردم، من کاملاً برای بخشیدن یکی از کلیه هایم بتو آمادگی دارم، پزشکان هم همه چیز را هماهنگ دیده اند. این آرزوی بزرگ من است که چنین خدمتی بتو بکنم، خواهش می کنم این هدیه مرا بپذیر.
من کاملاً گیج شده بودم. دو هفته بعد سمیرا، یکی از کلیه هایش را به من داد، من دوباره به زندگی بازگشتم، عجیب اینکه بعد از عمل و بعد از گذراندن دوره نقاهت هرچه من و جاوید و مژده و مادرم تلاش کردیم، سمیرا را پیدا نکردیم، او بکلی غیبش زد و فقط یک پیام تلفنی برایم گذاشته بود: اگر روزی ازدواج کردم می خواهم ساقدوشم تو باشی.