1321-1

پروانه ازنیویورک:
سالهای گمشده زندگیم

مجید خود را عاشق نشان داد، می گفت افتخار بزرگ من این است که خوشگل ترین دختر شهر را صاحب شده ام. می گفت توی شیراز، دختری از تو زیباتر و شکیل تر و نجیب تر وجود ندارد.
با وجود اینکه من دهها خواستگار بهتر از مجید داشتم، او با مادر وخواهرانش چنان پدر ومادر مرا محاصره کردند، که سرانجام آنها رضایت دادند و در یکی از روزهای داغ تابستان شیراز، من و مجید ازدواج کردیم.
من همان هفته اول فهمیدم، که مجید شدیدا تحت تاثیر مادرش قرار دارد، هر کاری و هر تصمیمی بدون اجازه مادرش، به انجام نمی رسد، تا آنجا که مادرش دستور داد برای ماه عسل به تهران برویم و بیش از ده روز نمانیم، مادرش دستورداد بعد از یکسال ونیم، بچه دار بشویم، مادرش دستور داد، ما در طبقه پائین ساختمان قدیمی شان زندگی کنیم و مادرش دستور داد، روابط زناشویی ما فقط شب های جمعه باشد و نه بیشتر!
من چون عاشق مادرم بودم، این احترام وعشق را ابتدا دوست داشتم، ولی وقتی دیدم، دیگر همه اختیار زندگی ما در دست مادر مجید است و من بعنوان همسرش هیچ نقشی ندارم، احساس بدی کردم، با مجید به جروبحث پرداختم. مجید گفت همیشه مادرم فرمانده خانه بوده، حتی پدرم در هیچ زمینه ای روی حرف او حرف نزده ونمیزند، ما هم مطیع اش هستیم، تو هم باید فرمانبردارش باشی!
من بخودم فشار می آوردم، خیلی چیزها را ندیده می گرفتم، بقولی چشم وگوشم را در خیلی از موارد می بستم، ولی بعد از دو سال تصمیم گرفتم بعنوان زن خانه، تصمیم گیرنده باشم، همزمان حامله شدم. دیدم مجید کوتاه می آید، می دیدم مادرش هم تا حدی ملایم شده و سفارش می کند، غذای بد نخورم، حرکت اشتباه نکنم، چون یک موجود تازه در راه است، که خانواده درست 30 سال انتظارش را می کشند.
روزی که پسرم بدنیا آمد، خانه ما پر از شور وحال وشادی و رقص بود، مادر مجید برخلاف همیشه در خدمت من بود، مرتب مرا می بوسید واز اینکه نوه ای سالم و قشنگی برایشان آوردم، سپاسگزاری می کرد.
من تا حدی خیالم راحت شد، که با ورود مسافر کوچولو، زندگیم وارد مرحله تازه ای شده وخانواده شوهرم مرا جدی گرفته اند. این وضع تا 3ماه ادامه داشت ولی بمجرد خشک شدن شیر من و استخدام یک «ننی» برای پسرم، ناگهان ورق برگشت، دوباره مادر مجید وارد میدان شد و دستورات تازه ای صادر کرد، اینکه بهتر است ننی با پسرم در خانه او زندگی کنند، وقتی من فریاد بر آوردم، گفت نوه من باید در محیط کاملا آرام و بی سروصدایی بزرگ شود، خانه شما هر روزه با مهمانان پر وخالی میشود. متاسفانه اعتراض من بدلیل پشتیبانی شوهرم از مادرش، به جایی نرسید و عملا فرزندم را از من گرفتند و من اجازه داشتم، آخر هفته دو سه ساعتی با او باشم، چرا که مادرشوهرم می گفت بهتر اینکه شما به هم عادت نکنید، چون ما بزودی این پسر را به یک مدرسه شبانه روزی در لندن می فرستیم، تا پایان تحصیلات دانشگاهی باید درانگلیس بماند!
من کاملا گیج شده بودم، از خودم می پرسیدم پس تو یک ماشین تولید بچه بودی و بعد از آن باید پی کار خود بروی؟! به مجید گفتم باز هم بچه می خواهم، ولی او گفت من بدستورمادرم، لوله هایم را بسته ام و درحقیقت عقیم هستم و خبری از بچه دار شدن نیست.
آنقدر کلافه شدم که یکروز پسرم را از خانه مادرشوهرم برداشته و به رامسر نزد عمه ام رفتم، یک هفته پر ازعشق مادری و شور وحال را پشت سر گذاشتم، تا یکروز ماموران به آنجا آمدند و مرا بعنوان دیوانه به یک بیمارستان بردند و پسرم را به شیراز برگرداندند.
بااعتراض و بعد هم شکایت پدر ومادرم، من به خانه برگشتم و بدنبال طلاق رفتم، می خواستم بجه ام را بگیرم، ولی خانواده شوهرم که صاحب نفوذ بودند، مدارکی تهیه دیدند که من اختلال روانی دارم وحتی یکبار میخواستم بچه ام را خفه کنم و حدود 20 عضو فامیل هم شهادت دروغ دادند!
پدرم گفت عجالتا دور فرزندت را خط بکش، تا ما راهی برای پیگیری و شکایت پیدا کنیم، من درحالیکه دلم برای پسرم پر میزد و هرشب خواب اش را می دیدم، به انتظار ماندم. ضمن اینکه به هر دری می زدم، همه کتاب های قانون را می خواندم و می دیدم چقدر زنها زیرستم و ظلم و تبعیض هستند، در اصل زن وحتی مادران به هیچ گرفته شده اند وهمه جا حق و حقوق شان را پایمال کرده اند. در این فاصله شنیدم که مجید و مادر وخواهرش به لندن نزد برادر بزرگش رفته اند و آخرین رشته امید من هم قطع شد.
مجید از طریق یکی از آشنایان دورخود، به تقاضای جدایی ما جواب داد و من بطور غیابی طلاق گرفتم. درحالیکه هیچ خبر و نشانه و رد پایی از پسرم نداشتم، کار من یکی دو بار به بیمارستان هم کشید، از هر چه مرد بیزار بودم، پای هر خواستگاری را می بریدم، به سوی هر عاشقی پرخاش می کردم و همه مردان را دروغگو می خواندم.
به توصیه خواهرم بدنبال رشته پرستاری رفتم، بعد از پایان دوره اش در یک بیمارستان که ویژه کودکان و نوزادان بود بکار مشغول شدم، انگار همه بچه هایی که در بیمارستان بدنیا می آمدند، بچه های من بودند، دلسوزی و توجه و فداکاری من در مورد بچه ها، همه جا زبانزد بود، همه آرزو داشتند، من پرستار بچه هایشان باشم.
دور از مشغله روزانه ام، همچنان بدنبال پسرم بودم، سالها گذشت، تا یکروز دوستی خبرداد، پسرم بعد از دبیرستان، برای تحصیل به دانشگاه معروف و معتبری در امریکا رفته است، خیلی خوشحال شدم، حتی شماره تلفن آن دانشگاه را پیدا کردم و پرسان پرسان پسرم شهریار را هم پیدا کردم، به او زنگ زدم، ولی در آن لحظه که پرسید شما کی هستند و با من چه کار دارید؟ نزدیک بود قلبم از سینه ام بیرون بزند. چند سالی صبر کردم، تصمیم داشتم به امریکا سفر کنم، ولی نه توان مالی داشتم و نه راههای اخذ ویزا را می دانستم، تا یکروز در بیمارستان با آقایی آشنا شدم که دخترش بستری بود، از امریکا آمده، در ایران ازدواج کرده بود. وقتی بیشتر پرسیدم فهمیدم همسرش فوت کرده ودرصدد بازگشت به امریکاست. ازاینکه می دید دخترش بمن دلبستگی پیدا کرده، خوشحال بود، کامی مرتب می گفت شما حاضرید پرستار دخترم بشوید؟ تا یکروز گفت شما حاضرید با من ازدواج کنید؟ من هاج وواج نگاهش می کردم، جوابی نداشتم، ولی در یک لحظه با خود فکر کردم، این مرد پل ارتباطی من با پسرم خواهد بود، بلافاصله گفتم بله، حاضرم.
من وکامی ازدواج کردیم و من 5 ماه بعد به امریکا آمدم، ولی خیلی زود فهمیدم که کامی مرد سادیسمی و بیمار روانی است، او هرشب مرا به بهانه عشقبازی شکنجه می داد. تا دیگر به تنگ آمده و به پلیس شکایت کردم، مرا بلافاصله در بیمارستان بستری کردند وکامی دستگیر شد، راستش من بخاطر دخترش از شکایتم گذشتم و از او طلاق گرفتم، خوشبختانه اداره مهاجرت گرین کارت مرا صادر کرد.
من بدنبال پسرم به نیویورک آمدم، در اینجا او را پیدا کردم، که ازدواج کرده و صاحب یک پسر ودختر دوقلو شده است، یک شب وقتی درباره پسرم با خانواده ای حرف میزدم، براثر اتفاق فهمیدم پسرم بدنبال یک پرستار ایرانی برای بچه هایش می گردد، من همان فردا به او زنگ زدم و گفتم سابقه طولانی پرستاری و همچنین معلمی دارم، مرا به مصاحبه دعوت کرد، آن لحظه که روبروی پسر برومندم نشسته بودم، همه وجودم می لرزید، نگران پرسید چرا می لرزید؟ گفتم از شدت هیجان، که مبادا مرا استخدام نکنید، خندید و گفت چهره شما به دلم نشسته، انگار سالهاست شما را می شناسم، پرسیدم بچه ها پدر بزرگ و مادر بزرگ ندارند؟ گفت پدرم 5 سال پیش فوت کرده ومادرم گاه به گاه به ما سر میزند. گفتم مادرتان؟ جا خورد و گفت مادرخوانده ام، چطور؟ مگر شما آنها را می شناسید؟ گفتم نه مرا ببخشید. فقط سئوال کردم!
من درخانه پسرم، پسر گمشده ام، پرستار نوه هایم شدم، چه خوشبختی بالاتر از این؟ از شوق زیرلب آواز می خواندم و مثل موتور کار می کردم و حتی از پسرم و همسرش هم نگهداری می کردم، آنها حیران مانده بودند که مگرمیشود یک پرستار غریبه، تا این حد مهربان و فداکار و دلسوز باشد؟
یکروز بچه ها از اتومبیل پسرم پیاده شده و ناگهان به وسط خیابان دویدند، من هراسان و بدون توجه به عبور اتومبیلها، خودم را سپرشان کردم، آنها را به سویی هل دادم و خود با ضربه یک اتومبیل به سویی پرتاب شدم.
در بیمارستان چشم باز کردم، دستهایم در دست پسرم بود، حیران نگاهش کردم، گفت مادر! از میان مدارک ات، تو را پیدا کردم، به من گفته بودند تو مرده ای، ولی می بینم در لباس یک فرشته بازگشته ای، تا سایه ای برسر همه ما باشی. پسرم را در آغوش کشیدم و به اندازه سالهای گمشده، با او گریستم.

1321-2