بارها از پاي افتاده و دوباره ايستادهام
من تا آنجا كـه بياد دارم، آدم حـق شـنـاسـي نـبـودم، مادرم ميگفت اگردست عسلي را توي دهان تو بگذارم، گاز ميگيري !من تا نوجوان بودم، معناي اين حرفها را نميفهميدم، ولي وقتي بزرگتر شدم، تازه فهميدم كه من دربرابر محبت و فداكاري اطرافيان نه تنها جواب مثبت نميدهم بلكه گاه در برابرشان ميايستم.
•••
من زاده شيرازم، در يك خانواده مرفه بزرگ شدم، تا پاي دندانپزشك شدن هم رفتم ولي نيمه كاره رهايش كردم چون عاشق شدم، آنهم عاشق يك جوان بي سروپا، ولي خوش قيافه،كه مال من نبود، مال يك مشت دختر وزن خوشگذران، شايد هرزه بود، كه برايشان وفاداري و نجابت معنائي نداشت.
خيلي زود از آن جوان جدا شدم، براي اينكه آبروي خانواده ام نرود، به تهران رفتم، در آنجا منشي يك شركت خصوصي شدم،منوچهر مدير شركت متاهل بود، ولي عاشق من شد، من هم از او بدم نميآمد، برايم يك آپارتمان اجاره كردو هفته اي سه شب تا ساعت 11 پيش من ميماند، تا من حامله شدم، خيلي ترسيد، بهر صورتي بود مرا وادار به كورتاژ كرد، من اصلا خـوشـحال نبودم، چون دلم بچه ميخواست، اين حادثه بمن ضربه روحي بدي زد، منوچهر هم احساس خطر كرد، بهانه آورد كه زنش فهميده و دارد شكايت ميكند، مرا اخراج كرد، دو سه ماهي بيكار بودم تا دوباره در يك شركت ديگر مشغول شدم، در آن شركت هم آقايي بودكه ميگفت از من خوشش آمده، قصدازدواج دارد، من فريب همين حرف را خوردم با او دوست شدم، ولي يك شب كه بر سر مسئله اي دعوا كرديم، فرياد زد تو فكر ميكني كي هستي؟ تو يك زن سهل الوصول هستي، هر مردي راحت به بهانه ازدواج ميتواند با تو بخوابد!
ازخشم به صورتش چنگ انداختم، به سختي مجروح شد، مرا نيمه شب از آپارتمان خود بيرون كرد. آن شب تا صبح در خيابانها سرگردان بودم، حدود ساعت 6 صبح رفتم به اتاقم، كه در يك مــــحلــــــــه فقير نشين بود وفقط اشك ريختم.
احساس ميكردم بختم در عشق و ازدواج سياه است، نبايد به كسي دل ببندم، حق داشتم چون از هر سويي ضربه ميخوردم و زودباور و ساده دل بودم. اصلا راه حقه بازي، كلك و چرب زباني و پشت هم اندازي را بلد نبودم.
حدود سه سالي از هر رابطه اي ميگريختم، تا برادرم از شيراز به تهران آمد وگفت تو باعث ننگ خانواده شده اي، هر روز خبرت را با مردي ميآورند، يا خودت را بكش و يا بزن برو بيرون كشور، اينجا جاي تو نيست، تو 4 خواهر ديگر هم داري، حداقل بخت آنها را سياه نكن.
دلم از حرفهاي برادرم شكست، بعد از دو ماه ايران را ترك گفتم و رفتم دبي، چون صداي خوبي داشتم، از طريق آقايي در يك كاباره كوچك شبها ميخواندم، ولي با وجود نقشه هاي جورواجور آن آقا، حـاضـر به دوستي و رابطه نميشدم، ولي 60درصددستمزدم را به او ميدادم، يكشب گـفـت در بـرابر هزار دلار در يك مهماني خصوصي برنامه اجرا كن،من با خوشحالي پذيرفتم، ولي در نيمه هاي برنامه فهميدم آنها قصد ديگري دارند، بهانه ناراحتي زنانه آوردم، حتي در توالت انگشتم را با تيغ بريدم تا آنها باور كنند من درحال عادت ماهانه هستم، همان لحظه پولي بمن دادند و عذرم را خواستند، وقتي از در بيرون ميرفتم، ديدم يك خواننده گمنام ديگر دارد وارد ميشود.
همان شب تصميم گرفتم دور خوانندگي را خط بكشم، يكروز در مك دانالد دبي با خانواده اي آشنا شدم كه از كانادا آمده بودند برايشان گفتم قصد سفربه خارج را دارم،خانم خانواده گفت حاضري پرستار بچه هاي ما باشي؟ گفتم با دل و جان.
گفت مداركت را بياور، ما برايت اقدام ميكنيم، البته چند ماه طول ميكشد، گفتم حتي دو سال صبر ميكنم. آنها دو سه روز بعد مرا با خود سفارت بردند، تا شايد يك آزمايشي بكنند، ولي جالب اينكه در همان جلسه بمن ويزا دادند، من از شوق جيغ زدم و 5 روز بعد با آنها به كانادا آمدم، ابتدا به تورنتورفتيم چون آنها به سراغ فاميل خود رفتند، سه روز مانديم، روزبه ا~قايي كه فهميدم برادرزن صاحب خانه است،به من گفت شما ازدواج كرديد؟ گفتم نه، گفت نامزد يا دوست پسري داريد؟ گفتم نه، گفت من حاضرم بيشتر با شما آشنا شوم، اگر به توافق رسيديم ازدواج ميكنيم گفتم ولي من براي پرستاري از بچه هاي اين خانواده آمده ام. گفت عيبي ندارد، پرستار بچه هايشان باش، با من هم ازدواج كن.
آن خانواده رضايت دادند ما با هم رفت وآمد بكنيم تا درصورت توافق ترتيب ازدواج را بدهيم و من پرستار بچه هايشان باشم بعد از سه ماه باز هم من ساده دل همه چيز را باوركردم. قرار ازدواج را گذاشتيم ، و روزبه با من رابطه برقرار كرد. باز من حامله شدم، روزبه وقتي فهميد، اصرار كرد كورتاژ كنم،چون نميخواهد خانواده اش بفهمند كه با من رابطه داشته است!
اين بار من زير بار نميرفتم،ولي وقتي روزبه به بهانه اي به اروپا رفت، من ترسيدم وكورتاژ كردم، اين عمل مرا تا 4 ماه دچار ناراحتي هاي زنانه كرد، از زندگي سير شده بودم، افسردگي همه وجودم را گرفته بود، در ساختماني كه يك اتاق اجاره كرده بودم دو سه تا دختر مكزيكي بودند كه همه شان اهل حشيش و حتي كوكائين بودند آنها بمن پيشنهاد كردند براي داشتن انرژي و بيرون كردن غم و غصه از دلم، ميتوانم با آنها همراه شوم كه من قاطي شان شدم، احساس ميكردم حالم خوب شده، بي خيال همه چيز هستم، حتي انرژي گرفتم، بطوري كه روزها براي آن خانواده غذا ميپختم وبابت آشپزي هم پولي ميگرفتم، آنها نميدانستند در پشت پرده زندگي من چه ميگذرد، تا يكروز كه بچه ها را براي بازي به يك محل تفريحي برده بودم، تصادف كردم پليس به وضع من مشكوك شد خيلي زود فهميد من مواد مصرف كرده ام، مرا دستگير كرده و آن خانواده را خبر كردند كه بچه ها را ببرند، من درحقيقت با آن حادثه كارم را از دست دادم، آن خانواده هم حاضر به پذيرش من نشدند،من بعد از 2 ماه آزاد شدم، ديگر جايي براي زندگي نداشتم پول مختصري داشتم كه مرا تا يك هفته سر پا نگه ميداشت، به اتاقم برگشتم بچه هاي مكزيكي آنجا بودند، مرا با خود بيرون بردند، آن شب تا صبح موادكشيديم، زمان بازگشت، بچه ها با سرعت بالايي بيك اتومبيل كوبيدند معلوم بود همه سرنشينان آن اتومبيل به شدت زخمي شده اند، اتومبيل را برگردانده واز مسير ديگري گريختند. من وسط راه پياده شدم، يكسره به سراغ روزبه رفتم توي رستوراني كه كار ميكرد پيدايش كردم، با همه وجود فرياد زدم به پليس شكايت ميكنم، ميگويم كه بمن تجاوز كردي، حامله ام كردي بعد هم وادارم كردي كورتاژ كنم، روزبه بشدت ترسيده بود مرا روي يك صندلي نشاند و گفت بي جهت سر و صدا نكن، من هنوز حاضرم با تو ازدواج كنم، گفتم همين فردا اگر ازدواج نكني، ميروم شكايت ميكنم، روزبه سه روز بعد با من ازدواج كرد، ولي ميدانستم كه از من نفرت دارد، حداقل راهي براي اقامت بود، زندگي بي سر و سامان و سرد با روزبه را آنقدر ادامه دادم تا سرانجام هم اعتيادم را ترك گفتم و هم گرين كارت گرفتم وبعد به روزبه گفتم حالا زمان رهايي است، طلاقم بده و برو پي كارت، آن لحظه صورت روزبه ديدني بود.انگار از چوبه دار نجات يافته است!
من سختي هاي بسياري كشيدم تا خودم را ساختم و بعد از سالها با سرافرازي براي پدر و مادرم دعوت نامه فرستادم تا به كانادا بيايند ولي هر چه برادرم تلفن كرد به او جوابي ندادم و گفتم تو يكبار چنان مرا خوار كردي كه هيچگاه ترميم نميشود.
پايان