من و رسول فرنگی با هم بزرگ شدیم

من در یک خانواده افغان در کابل به دنیا آمدم، پدرم تا حدی مذهبی ولی مادرم مدرن و روشنفکر بود. دو سه همسایه داشتیم، که همه متعصب و مذهبی بودند و از اینکه مادرم اهل مسجد و روضه نیست، دو سه بار به ما هشدار دادند، درجمع بچه های محل، پسری بنام رسول بود که موهای طلایی داشت و ما به او رسول فرنگی می گفتیم که همبازی من و خواهرم بود و پسری مهربان و حمایت کننده بود. خانواده رسول بخاطر درگیری پدرشان با مامورین، به ایران کوچ کردند و مادر من هم به پدر فشار آورد که قبل از یک حمله دیگر از این مملکت خارج شویم. پدرم بالاخره رضایت داد برویم ایران، مقصدمان مشهد بود.
اتفاقا رسول فرنگی هم با خانواده در مشهد بودند، تا دوسالی همسایه بودیم و همچنان رسول همبازی من و خواهرم بود، یکروز هم به شوخی گفت من بزرگ شدم می آیم خواستگاری تو، وقتی زنم شدی، هر روز کتک ات میزنم می پرسیدم چرا؟ می گفت چون پدرم گاه مادرم را میزند بعد هم آشتی می کنند و میروند توی اتاق خواب!
8 ماه بعد پدر ومادر رسول تصمیم گرفتند به طریقی پناهنده آمریکا بشوند چون دو سه تا از اعضای خانواده و فامیل شان بعنوان پناهنده، در آمریکا تلفن می زدند و خبرهای خوشی می دادند مادرم نیز به پدرم پیشنهاد داد ولی خانواده رسول فرنگی زودتر رفتند. تا پدرم تصمیم بگیرد و امکان سفر به ترکیه را پیدا کنیم، 9 ماه طول کشید، ولی بهرحال ما هم راه افتادیم و رفتیم. در ترکیه پدرم بکار خیاطی و دوخت و دوز در خشکشویی ها پرداخت، مادرم هم در یک رستوران ظرفشویی میکرد. درآمدشان خوب بود و همین سبب شده بود، فکر آمریکا را از سر بیرون کنند، ولی وقتی حرف از تجدید ویزای ترکیه شد، پدرم بدنبال پناهندگی رفت، اتفاقا خیلی زود هم پذیرفته شده و ما را بیک شهر کوچک فرستادند وهزینه های زندگی مان را هم پذیرفتند و بعد هم به اروپا رفته و بعد از یکسال ونیم به آمریکا رسیدیم.
ابتدا سر از تگزاس در آوردیم و بعد از مدتی چون پسرعموی پدرم حاضر شد، از ما نگهداری کند به فینیکس آریزونا آمدیم و در اینجا ساکن شدیم. من و خواهرم به مدرسه می رفتیم، پدرم در یک خشکشویی مشغول شد، مادرم با کار ابرو و بقولی بندانداختن آشنا بود، در یک آرایشگاه شروع بکار کرد.
من بدلیل چهره شرقی و نوع لباس پوشیدن و آرایشم در مدرسه مورد تمسخر بودم، ولی چون به چنین عکس العمل ها و درد و رنجها عادت داشتم، صدایم در نیامد، تا روزی که قرار شد همه بچه های غیر آمریکایی خود را معرفی کنند و درباره گذشته و فامیل و فرهنگ خود حرف بزنند، من وقتی از درد و رنج های دخران و زنان درافغانستان گفتم و اینکه چگونه کشور به کشور آمده ایم تا به آمریکا برسیم و پدر ومادرم همیشه حتی در مسیر سفرمان کار کرده اند، نظرها نسبت به من عوض شد خصوصا که حضور 10 تا بچه ایرانی در مدرسه کلی برای من کف زدند خلاصه از فردا رفتار بچه ها با من فرق کرد. فرانک یک پسر آمریکایی که ظاهرا به من علاقمنمد شده بود، بعنوان مشاور و راهنمای من در مدرسه، همیشه کنارم بود و به مرور از عشق با من گفت، که من هم به او علاقمند شده بودم و کارمان به عشق پرشوری انجامید، من وقتی به مادرم گفتم، هم خوشحال شد و هم نگران، می گفت مراقب باش مواظب باش خانواده اش مخالف غیرآمریکایی نباشند، من هم گفتم فرانک جوان خوبی است، اصولا اهل خانواده است و دلش می خواهد ازدواج کند.
من فرانک را با مادرم آشنا کردم، هر دو از دیدار هم خوشحال شدند، وقتی گفتم دلم میخواهد با خانواده اش آشنا شوم، گفت هنوز زود است من باید ذهن آنها را آماده کنم. تا حدی حدس زدم که شاید به وصلت ما زیاد مایل نیستند و به همین جهت من به مرور خودم را از فرانک دور کردم درحالیکه او می گفت عمیقا عاشق من شده است.
بعد از دو سال رابطه بسیار عاشقانه، یکروز در یک کافی شاپ با مادرش روبرو شدم، مادرش اهل اوکراین بود. می گفت خانواده شوهرش مخالف هرگونه وصلتی با غیر آمریکایی یا آلمانی هستند چون اصلا آلمانی نیستند. من هنوز بعد از 28 سال نتوانستم خودم را ثابت کنم. این حرف مرا ترساند دوباره سعی کردم از فرانک دور بشوم، ولی او یکروز من و پدر و مادرم را دعوت کرد به لاس وگاس برویم، ما هم با خوشحالی پذیرفتیم، در آنجا بود که گفت میخواهد در لاس وگاس با من ازدواج کند، مادرم گفت سپیده 18 ساله و تو 20 ساله هستی، هنوز زود است، گفت من تصمیم گرفته ام، چون کار خوبی هم دارم؛ راست می گفت درکار تعمیر کامپیوتر بود و درآمد خوبی داشت، علیرغم میل پدر و مادرم، ما با هم ازدواج کردیم و در بازگشت من متوجه شدم فرانک یک آپارتمان اجاره کرده است من به آن آپارتمان رفتم. یکروز که روز اول کالج بود، من با پدر و عموهای فرانک جلوی در خانه روبرو شدم، آنها مرا به یک کافی شاپ بردند و بعد از پذیرایی گفتند باید از فرانک طلاق بگیرم، چون دختر یکی از ثروتمندان آلمانی عاشق فرانک است وبا او آینده طلایی دارد. من حرفی نزدم و نگاهشان کردم شب ماجرا را برای فرانک گفتم،

خیلی عصبانی شد همان شبانه به سراغ خانواده اش رفت، دو ساعت بعد مادرش خبر داد فرانک سکته قلبی کرده و در بیمارستان است، من تازه فهمیدم که او سابقه بیماری قلبی داشته و در درگیری لفظی با خانواده اش دچار شوک قلبی شده؛ من خودم را به بیمارستان رساندم، ولی دیر بود، چون فرانک از دست رفت، خانواده اش پشیمان به سراغ من آمدند ولی من به آنها گفتم شما پسرتان را کشتید دیگر چه می خواهید مادر فرانک از خانواده شوهرش شکایت کرد.
من تا یکسال ونیم حال خوبی نداشتم، به دانشگاه رفته و سرم را گرم تحصیل و کار کردم، ناگهان یک روز خودم را با رسول فرنگی روبرو دیدم، رسول چهره اش کاملا آمریکایی شده بود، موها و ریش و سبیل طلایی داشت، مرا بغل کرد و گفت سالها بدنبال تو می گشتم، گفتم من در سوشیال میدیا نیستم، رسول مرا نزد مادرش برد، خیلی از دیدن من خوشحال شد، حتی به سراغ مادرم آمده و دوباره خاطره های کودکی مان زنده شد. سه روز بعد رسول پیشنهاد ازدواج داد من فهمیدم که در رشته دندانپزشکی فعالیت دارد، دو تا کلینیک دارد، پیشنهاد رسول شوک آمیز بود، می گفت من از همان کودکی عاشق تو بودم و حتی یکبار به تو گفتم وقتی درآینده ازدواج کردیم حسابی کتک ات میزنم! ولی شوخی کردم، تو مثل گل هستی، تو می شکنی و پرپرمی شوی. در آن لحظه چقدر احساس خوبی کردم و خود را خوشبخت دیدم.
6 ماه بعد ابتدا پدرم سکته کرد و بعد هم مادرم دچار سرطان شد، اصلا باورم نمی شد، خیلی سعی کردم به آنها برسم، در حد امکان پرستارشان بودم تا یکروز رسول گفت قصد دارد برای همیشه به افغانستان برگردیم، پرسیدم چرا؟ گفت مردم ما به ما نیازدارند، به او گفتم در شرایط امروز که پدرو مادرم به من نیاز دارند، چنین سفری برای من امکان پذیر نیست. رسول یکروز چمدان بست و رفت و بعد هم پیغام داد در انتظارت هستم.
من واقعا امروز درمانده ام که چکنم؟ به خواسته شوهرم تن بدهم، علیرغم میل خودم به افغانستان برگردم؟ یا در کنار پدر ومادر پیرم بمانم، چون به من نیاز دارند. به راستی چکنم؟

سپیده – آریزونا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو سپیده از آریزونا پاسخ میدهد

با فراز و نشیب بسیار با خانواده خود راه طولانی از افغانستان تا آریزونا را پیموده اید. تفاوت های فرهنگی و برخوردهای کودکانه و نوجوانی در دبستان و دبیرستان و پذیرش آنچه پیش آمده است از شما بانوئی مقاوم و استوار بوجود آورد که توانسته اید در کشوری نا آشنا مراحل زندگی مستقل و آموزش کافی برای رفاه و رفع نیازمندیهای خود بدست بیاورید، در مسیر این راه طولانی با فرانک آشنا شدید، او را جوانی واجد شرایط دیدید و فهمیدید که به شما واقعا علاقه دارد. هیچکس نمی دانست که فرانک دچار بیماری قلبی است. یک بیمار قلبی در یک حالت که فشار غیرمعمولی را تحمل می کند ممکن است به همان حالت دچار شود که فرانک دچار شد. این بیماری قلبی است که تحت شرایطی می تواند کشنده باشد، نه فقط حادثه. در هرحال بنظر می رسد که از اندوه مربوط به فرانک گذشته اید و دوباره همبازی دوران کودکی خود را یافته اید. واقعیت این است دوری چند ساله نمی تواند معیار آمادگی شما دو نفر برای ازدواج باشد. ترجیح امروز شما رسیدن به خانواده و ترجیح رسول بازگشت به افغانستان برای کمک به هم میهنان است، او نمی تواند این عشق به سرزمین پدری را بسادگی رها کند، همچنانکه شما نمی توانید از مادر و رسیدگی به وضع او صرفنظر کنید.
بنظر می رسد که حتی اگر ازدواج کنید شما با وجدان ناراحت در افغانستان حس و احساس خوبی نخواهید داشت و رسول اگر در اینجا بماند با همان احساس زندگی در اینجا را خوشایند نخواهد دید، بنظر می رسد که بهتر است با کمک روانشناس به یکدیگر فرصت کوتاهی برای تصمیم گیری بدهید و بقول معروف بیگدار به آب نزنید!

.

.