1464-87

پورنگ از لس آنجلس:

بخانواده ما در سالهای اولیه کوچ به آمریکا آمدند، پدر و مادرمان هنوز بار فرهنگ سنتی و مردسالاری و خانه نشینی زن وکار کردن مرد را بر دوش داشتند. ولی ما خیلی زود قالب عوض کردیم، ما زودتر از آنچه تصور میرفت، با فرهنگ و اخلاق سرزمین تازه آمیختیم وخود به خود با پدر و مادر سر جنگ داشتیم. پدر مرتب با مردان دوست و آشنا و فامیل رفت و آمد، حشرو نشر، رستوران و حتی برنامه سفر داشت و مادر هم به زندگیش در زیر سقف خانه، دوستی با زنان هم سن و سال خودش و گاه پذیرایی از دوستان پدر و دوستان ما و دوستان خودش می گذشت.
بعد از چند سال زیر سقف خانه ما هم صدای فریاد اعتراض و پرخاش و هم ناسزا پیچید، مادرم از خسته شدن از این همه آشپزی و پذیرایی و خوش بودن پدرم و سفرهای هفتگی اش به سن دیاگو، لاس وگاس، خلاصه اینور و آنور می گفت و پدرم نیز از غرزدن های مادر، شیوه لباس پوشیدن اش به سبک کلفت های سنتی. دوستان همیشه افسرده و سیگاری اش که ابر دود سیگارشان، تا خانه همسایه ها هم رفته بود و بقول پدرم رختخواب و مبل و سقف و غذا هم بوی سیگار می داد! در این میان من و برادر و خواهرم نیز خسته از خانه میزدیم بیرون، بیشتر با دوستان خود بودیم و آخر شب ها بر می گشتیم، که متاسفانه تازه جنگ لفظی شبانه آغاز شده بود، البته خواهرم برای همه پنبه های مخصوص بسته شدن گوش مان، یا گوشی های ضبط صوت و تلویزیون و کامپیوتر تهیه دیده بود و ما فقط باز و بسته شدن دهان پدر و مادرمان را می دیدیم! آنها هم متعجب از اینکه ما اعتراضی نمی کنیم و فقط لبخند میزنیم.
ما کالج را تمام کردیم و در آستانه ورود به دانشگاه و یا بازار کار بودیم، که کار پدر و مادر به جای باریکی کشید، شاهد بودیم دوستان روزانه مادر، او را تشویق به طلاق و زندگی آزاد و خوشی میکردند و دوستان پدر تا حد امکان او را به سفر و قمارهای خانگی، لاس وگاس وکم کم کاباره و کلاب ها می کشیدند و افکار او را آماده طلاق کرده بودند، چون خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، پدر و مادر از هم جدا شدند. مادر در همان خانه ماند، پدر آپارتمان اجاره کرد، هر دو می کوشیدند ما را به سوی خود بکشند.
دور مادر پر از زنهای غیبت گو و دو بهم زن بود که سرگرمی بزرگ شان دعوت از یک زن فالگیر بود که تقریبا هفته ای 5 بار مهمان خانه ما بود و گاه می شنیدیم که وعده روزهای روشن و برنده شدن لاتاری شان را می داد و اینکه مادر ما و دو سه خانم طلاق گرفته دیگر هم به زودی با مرد دلخواه خود روبرو میشوند، مردان ثروتمندی که پول پارو می کنند! ما هنوز دلمان به آشتی پدر و مادر خوش بود، با خود می گفتیم سرشان به سنگ می خورد، ولی نه تنها چنین نشد، بلکه پدرم با یک خانم جوان که قبلا منشی اش بود همه جا دیده شد، مادر که بنظر عصبانی می آمد، ناگهان خبر ازدواج خود را با محمود آقا که همیشه از مادرم ستایش می کرد، حالا خواستگارش شده بود، تا چشم بر هم گذاشتیم، مادرم خبر داد با محمودآقا در لاس وگاس ازدواج کرده و محمود آقا هم با کمال جسارت و بدون توجه به سابقه دوستی اش با پدرم، به خانه ما نقل مکان کرد و در همان هفته اول هم ما را به کنکون مکزیک دعوت کرد، ما می خواستیم رد کنیم، ولی مادرم با گریه گفت آبروی مرا نبرید! یک هفته بقولی سفر تفریحی، به آن هتل بزرگ و با شکوه کنار دریا، به ما سخت گذشت، چون از دیدن مادرم که دو تا از دوستان خود را هم آورده بود و مرتب محمود آقا را بغل می کرد، می بوسید و بعد هم عکس هایشان در فیس بوک از نظر دوستان می گذشت دیوانه شده بودیم، صدایمان در نمی آمد، دوستان قدیمی و فامیل زنگ میزدند و با طعنه وشوخی مادر را تبریک می گفتند و عمه هایم از ایران و آلمان زنگ میزدند و می گفتند شما چرا اجازه میدهید مادرتان، این عکس ها را روی سوشیال میدیا بگذارد؟ دارد آبروی فامیل را می برد! هنوز عرق این ماجرا برتن مون خشک نشده بود، که عکس های پدر و دوست دخترش روی فیس بوک پیدا شد، عکس های عاشقانه، درون قایق، کلاب و استخر، درحال رقص، که همین سبب خشم خاله ها و دایی هایم شد، که پدرتان خجالت نمی کشد؟ از چنین پدری با آن شخصیت بعید است، که چون عروسک در دست یک دختر ولنگار چون عروسکی به هر سازی می رقصد، پدرتان دارد آبروی فامیل را در ایران، اروپا و کانادا و آمریکا می برد، به او هشدار بدهید.
6 ماه بعد پدرم با دوست دخترش بهم زد چون حاضر نشده بود با او ازدواج کند، انگار پشت پرده دوستان او را تشویق کردند، بدنبال یک خانم دیگر رفت، که این یکی گویا با پدرم شرط کرده بود، من حاضر نیستم آبرویم روی فیس بوک برود و تو با من ازدواج نکنی! پدرم نیز چون از دومی خیلی خوشش آمده بود با او ازدواج کرد و خانه بزرگ و قدیمی مان در ایران را فروخت و یک خانه در اورنج کانتی خرید و زندگی جدیدی را آغاز کرد حالا نوبت زن پدر بود، که سوشیال میدیا را از عکس ها و ویدیوها پر کند، من و برادر و خواهرم کلافه خانه مادر را در شرایطی ترک کردیم، که مادر مچ محمودخان را با یک خانم استریپر گرفته بود! آنها از هم جدا شدند و دوستان مادرم برایش یک مرد دیگر را کاندید کردند و ما دورادور شنیدیم مادر دوباره ازدواج کرده است، از سویی همسر تازه پدرم همه فامیل خود را از ایران و سوئد به خانه پدرم آورده بود و تا آنجا که پدرم یک شب زنگ زد و گفت مرا نجات بدهید، این ها دارند مرا می کشند. من زیر هزینه زندگی اینها و توقعات جورواجورشان کمرم شکسته است، ما گفتیم طلاق بگیر، گفت می ترسم، برادران زنم گردن کلفت هستند یک شبه سر مرا زیر آب می کنند. ما گفتیم آنها را به ما بسپار! بلافاصله شکایتی از طریق یک وکیل به پلیس دادیم که با حضور این خانواده زیر سقف خانه ام امنیت ندارم، بارها تهدید به مرگ شده ام! وقتی همسر پدر و خانواده اش “سرو” شدند شبانه از ترس خانه پدر را ترک گفتند و همسر پدرم در ازای مبلغی حاضر به طلاق شد، پدرم ابتدا مقاومت کرد، ولی ما فشار آوردیم، با پرداخت آن مبلغ طلاق را قطعی کردیم و پدر را رها ساختیم.
از آن سوی شوهر تازه مادرم، یک شب اورا به شدت کتک میزند چون مادرم با دوستانش به کاباره رفته بود! مادر زنگ زد، اورا که سیاه و کبود شده بود به بیمارستان بردیم، به پلیس شکایت کردیم. داماد تازه دستگیر شد و حاضر شد طلاق بگیرد و بکلی گم شود. این غائله هم ختم شد، من و برادر و خواهرم خنده مان گرفته بود، ما درواقع داشتیم پدر ومادر نا خلف خود را از دردسرها نجات می دادیم.
یک شب پدر ومادر را بی خبر به شام دعوت کردیم، وقتی دور میز شام نشستیم، ابتدا پدر و مادر خشم آلود به هم نگاه می کردند ولی کم کم با حرفهای ما، با به یاد آوردن دوران خوش زندگی مان در ایران و همچنین آبرویی که در طی چند سال اخیر از فامیل رفته بود، آنها را کنار هم نشاندیم و ساعتی بعد رستوران را ترک گفتیم.
فردا غروب مادرم زنگ زد و گفت بچه ها شب برایتان غذا پختم، قدم بر سر ما بگذارید، گفتیم ما؟ گفت بله قدم بر چشم من و پدر گم شده در طوفان ها بگذارید. ما پشت تلفن فقط گریستیم.

1464-88