1464-87

مهتاب از سانفرانسیسکو:

در طی سالهای اخیر، ماجرای دخترانی را در همین مجله جوانان خوانده ام، که تنها با هدف گرین کارت و یا سو کردن و پول کلان گرفتن از ایران بیرون می آیند و درواقع عشق و وجدان بیداری وجود ندارد.
من این ماجراها را رد نمی کنم، ولی شما یک روی سکه را می بینید، آن سوی سکه هم ماجراهایی خوابیده، که یک ذره عشق و وجدان و جوانمردی در آنها دیده نمیشود. من یکی از آن قربانیان هستم.
من در یک عروسی خیلی خصوصی و محصور شده، در جمع دخترها و زنها می رقصیدم، که خانم مسنی به من نزدیک شد و گفت دختر تو اهل ازدواج هستی؟ گفتم چه دختری اهل ازدواج نیست؟ همه در پی تشکیل خانواده هستیم، ولی تحت چه شرایطی؟ با چه کسی؟ گفت با یک آقای سیتی زن امریکا که خوش تیپ هم باشد، گفتم ازخانواده اش چه می دانی؟ گفت یک خانواده اصیل وتحصیلکرده، روشنفکر. در همان حال به گوشه سالن اشاره کرد و آقایی را با موهای جو گندمی و شیکپوش نشانم داد و گفت شاه داماد اونجا ایستاده، ببین مورد پسند است یا نه؟ گفتم چند ساله است؟ گفت همان سن ایده ال، یعنی بیست و چند سال بزرگتر، عاقل تر واهل خانواده و زن و فرزند. در همان حال دستم را گرفته و به آن سوی برد و مرا به فرید معرفی کرد و گفت چقدر شما به هم می آئید؟
این شروع آشنایی من با فرید بود، دو سه روز بعد در خانه خواهرش بیش از دو ساعت حرف زدیم، گفت در امریکا خانه وزندگی دارد، شغل پردرآمدی، که حتی نیاز نیست زیاد کار کند، قصدش تشکیل خانواده است، دلش چند فرزند می خواهد. گفتم من قصد ادامه تحصیل داشتم، گفت دانشگاه های امریکا را دوست نداری؟ گفتم البته، ولی فکر می کنم خانه دارشدن، بچه دار شدن و قبول مسئولیت های یک خانواده، دیگر مهلتی برای تحصیل نمی دهد. گفت ما در امریکا، پرستار روزانه، شبانه بچه داریم. جای هیچ نگرانی نیست، گفتم چه برنامه ای دارید؟ گفت من ترجیح می دهم برای سرعت دادن به سفر تو به امریکا، بعنوان نامزدی اقدام کنیم، یک سری مدارک، عکس و فیلم می خواهد، که می توانیم طی دو سه روز تهیه کنیم. گفتم بعد از چه مدتی ازدواج خواهیم کرد؟ گفت بعد از یکی دو ماه، در ضمن فرصت خوبی است برای شناسایی بیشتر یکدیگر. گرچه من کاملا تو را ایده ال خود می بینم. گفتم باید با پدر و مادرم حرف بزنم، نمی دانم آنها با نامزدی موافقند یا نه؟ گفت برایشان توضیح بده، اگر ازدواج کنیم، گاه یکسال و بیشتر طول می کشد، تا تو ویزا بگیری و بیائی.
من همان شب با پدر ومادرم حرف زدم، پدرم مخالف بود، ولی مادرم می گفت یکسال بعد از ازدواج صبر کردن صلاح نیست. نامزدی راه سریع تری است، البته ما با چند دوست و آشنای مقیم امریکا هم حرف میزنیم، بعد از مشورت جواب می دهیم. سه چهار روز بعد، مادرم گفت آن آشنایان هم، مسیر نامزدی را سریع تر می دانند، ولی سفارش می کنند در مورد داماد، تحقیق بیشتری بکنید، ما آدرس خانه و محل کار فرید را دادیم، تا تحقیقی بکنند. خوشبختانه فرید در آن آزمایش هم سربلند بیرون آمد، چون خانه اش را گرانقیمت و کمپانی اش را بظاهر پردرآمد دیده بودند.
من رضایت پدرم را گرفتم و بدنبال مراحل نامزدی رفتم، مدارک لازم هم تهیه شد و من 3ماه بعد در سانفرانسیسکو وارد خانه فرید شدم. خانه شیک و مدرنی که من در رویای خود دیده بودم، روزها دراتاق ها، راهروها، حیاط و کنار استخر خانه عکس می گرفتم و برای مادر و خواهرم می فرستادم و آنها عمیقا خوشحال می شدند.
من در انتظار اقدامات فرید بودم، ولی او خیلی زود با من بعنوان یک همسر روبرو شد و مرتب می گفت ما زن وشوهر هستیم، فقط مدارک قانونی را امضا نکردیم. حضور در دو سه مهمانی چند نفره، رفتن به کلاب ها و کاباره ها، نوشیدن مشروب و از خودبیخود شدن و در رویای یک زندگی پر از خوشبختی وسعادت غرق شدن، مرا بکلی از آن غیرت و شهامت دخترانه ام دور کرد و زمانی بخود آمدم که چون همسر فرید در خانه اش زندگی میکردم.
از آن سوی مادرم مرتب می پرسید ازدواج رسمی کردید؟ من همان پیغام را به فرید میرساندم و او می گفت باید چند ماهی بگذرد تا همه چیز طبیعی باشد، در ضمن من همه مدارک را به وکیل خود داده ام. من می گفتم بهرحال من نگران هستم، می گفت نگران چی؟ حتی اگر مشکلی هم پیش آمد، من تو را قبل از 6 ماه روانه ایران می کنم، بعد خودم هم می آیم در آنجا ازدواج می کنیم. من از این حرفهای پیچیده به مرور دچار تردید شدم، تا یکروز سخت گریبان فرید را گرفتم و گفتم باید تکلیف مرا روشن کنی! خیلی خونسرد گفت من هنوز تو را نشناخته ام، هنوز نمی دانم تو چقدر صبورهستی؟ چه مادری می توانی باشی؟ آیا همان زنی هستی که من همه عمر را باید با او بگذرانم؟ من فریادم بالا رفت که من چه باید بکنم، که ثابت شود، قرارمان این بود، رابطه زناشویی بعد از ازدواج رسمی باشد، ولی تو به بهانه شناخت بیشتر و اینکه باید بدانیم آیا ما برای هم ساخته شده ایم، در قالب همسر همه مرزها را شکستی!
فرید گفت من عاشق تو هستم، تحت هیچ شرایطی تو را از دست نمی دهم، ولی باید صبر داشته باشی، گذر از مراحل قانونی نیاز به حوصله دارد، هر اقدام عجولانه ای همه چیز را بهم می ریزد.
این حرفها کمی مرا آرام کرد، ولی ناچار شدم با یکی دو تا از خانم هایی که با ما شبها به کلاب و رستوران می آمدند، در فرصت های کوتاه سیگارکشی، سئوالات خود را مطرح کنم، یکی از آنها بعد از یک هفته گفت اگر فرید در مدت تعیین شده ویزایت، با تو ازدواج نکند، تو باید سریعا از امریکا خارج شوی، وگرنه دیپورت می شوی و تا سالها امکان بازگشت به امریکا را نداری.
من همان شب با فرید حرف زدم، خیلی عصبانی شد و گفت وکیلم گفته یک ماه ونیم دیگر مجوزازدواج تان وویزای قانونی این خانم می آید.
من ابتدا خوشحال شدم ولی بعد دیدم که تاریخ تعیین شده، بعد از پایان ویزای من است، طاقتم تمام شد و به گریه افتادم، فرید گفت اگر ناراحتی برگرد ایران! من درحالیکه با حیرت توی صورتش خیره شده بودم، گفتم به همین راحتی برگردم ایران؟ فرید هم گفت بله، چاره ای نداری.
من آن شب تا صبح نخوابیدم، چمدانم را بستم و تصمیم گرفتم بلیط بازگشت بگیرم، که حدود ساعت 11 صبح، دو تا خانم زنگ خانه را زدند، من با تعجب با آنها روبرو شدم. هر دو اجازه خواستند بدرون بیایند. بعد یکی از آنها زبان گشود و گفت من و نوشین نامزدهای فرید بودیم، فرید ما را هم به بهانه ازدواج به امریکا آورد، ولی بعد از مدتی در شرایط دیپورت ما را ماهها چون یک کنیز بکار گرفت، او فقط بدنبال رابطه جنسی با دختران خوش اندام و ساده دل است، او اصلا قصد ازدواج ندارد، ما حتی به سوابق او مراجعه کردیم، دیدیم در طی 20 سال گذشته، او بیش از 15 دختر را بعنوان نامزد به امریکا آورده و یا ناچارشان کرده به ایران برگردند و یا در همین جنگل رهایشان کرده است.
من ونوشین با تلاش بسیار و برنامه ریزی ویاری از دوستان خود، امکان ازدواج با دیگران را پیدا کردیم و برایمان دیگر مهم نبود که شوهرمان پولدار و جوان و خوش تیپ باشد، همین که امکان اقامت پیدا کردیم راضی بودیم، ولی هر دو در اندیشه باز کردن مچ فرید بودیم، تا در یک مهمانی از طریق یکی از دوستان جدید شما، درجریان دردسر و بن بست زندگی تو قرار گرفتیم.
گفتم شما چه کاری از دست تان بر می آید؟ شما بهرحال شوهر وزندگی دارید، گفتند ما حاضریم در صورت شکایت تو، پا بپای تو بیائیم، ما مدارک و عکس و فیلم هایی از دوره زندگی با فرید داریم، ما هم در ایران و هم در اینجا شواهدی داریم، مسلما تو هم کسانی را داری که در چنین موردی کمکت کنند.
برای اینکه فرید درجریان قرار نگیرد، با نوشین و شهلا بیرون خانه قرار گذاشتیم، در همین فاصله با یک وکیل حرف زدیم. و طی دو ماه، با 6 زن دیگر که همین بلا سرشان آمده بود، دیدار کردیم و پرونده قطوری ساختیم و فرید به دادگاه فرا خوانده شد. بدنبال دیدار وکیل من با قاضی، یک روز سرنوشت ساز، آینده مرا ورق زد. قاضی پیشنهاد عجیبی به فرید داد، اینکه رضایت مرا برای ازدواج بگیرد، پیشاپیش نیمی از مایملک خود را بنام من بکند و وکیل فرید او را واداشت بلافاصله بپذیرد و سرانجام شب عروسی، یکی از رویدادهای ماندنی زندگی من پیش آمد.
8 خانم قربانی فرید، با شوهران خود در وسط سالن می رقصیدند، فرید با ترس آنها را نگاه می کرد و در همان حال گفت آیا آنها دیگر مرا به دادگاه نمی کشند؟ گفتم امشب نگران نباش، آخر قصه است.
فرید جلوی مهمانان در برابر من زانو زد و گفت من مرد خوبی نبودم، دل خیلی ها را شکستم، تنها آرزویم این است که مرا ببخشند و مهتاب به من قول بدهد، برای همیشه همسر من بماند و مرا رها نکند چون او معلم من است. همه هورا کشیدند و من بعد از یکسال واندی، با رغبت فرید پشیمان و شکسته را بوسیدم.

1464-88