آن سال تابستان وقتی من و پدر و مادر و خواهرم وارد لندن شدیم، من تازه میدل اسکول را تمام کرده بودم، دلم می خواست در دبیرستان جدید با همشاگردیهای جدید، شاگردی درخشان جلوه کنم، چون من درهمه رتبه های درسی، شاید چند برابر دیگران اطلاعات و دانش داشتم، ولی زبان انگلیسی ام بدلیل لهجه خاص، در حد آنها نبود، که با کمک یک معلم هندی آنرا هم جبران کردم و همه بعد از ظهرها به فوق کلاسهایی میرفتم، همزمان در رشته والیبال هم چهره کردم، مادرم برایم آرزوهای زیادی داشت می گفت آن شب که تو را عروس کنم، شب بزرگ زندگی من است. آن روز که اولین نوه ام به دنیا بیاید، من به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام.
من خواهر کوچکترم را هم کمک می کردم تا چون من با کلی امتیاز میان دوستان خود بدرخشد، او هم دختر مستعد وتوانایی بود. در همان دوران دبیرستان، من با کلی پسر روبرو بودم که از من تقاضای دوستی میکردند، ولی من بسیار سختگیر بودم و از میان آنها چارلی را برگزیدم، که از بهترین شاگردان کلاس بود. چارلی ترتیبی داد تا پدر و مادرهای ما هم رفت وآمد آغاز کنند؛ این رفت و آمدها خیلی جدی ودر هفته به 3 شب کشید، گاه چارلی شبها در خانه ما می ماند ولی در اتاق دیگری می خوابید. نیکول مادرش در مورد پدر من خیلی کنجکاو بود، دلش می خواست بداند که پدرم در چه رشته هایی تحصیل کرده، چگونه با مادرم آشنا شده و ازدواج کرده است. وقتی می گفتم پدر مادرم عاشق هم هستند می پرسید تو از کجا می دانی آنها عاشق هم هستند؟ من می گفتم چون لحظه ای از هم جدا نمی شوند در خانه رفتاری زیبا دارند، اگر پدرم بیمار شود، مادرم همه نیروی خود را می گذارد تا او بهبود یابد همچنین پدرم نیز چنین حالتی دارد، می پرسید از چه چیزهایی بدشان می آید، از چه چیزهایی خوششان می آید.
بهرحال دوستی دو خانواده ادامه داشت تا ناگهان مادرم بیمار شد، یک بیماری مرموز که وقتی با پدرم مدتی به ایران برگشته بودند بخاطر نیش یک خزنده دچار شده بود، بدنش قرمز می شد، تاول میزد، تب می کرد، حتی گاه نفس اش تنگی می کرد، پزشکان متخصص هم در تشخیص و ریشه یابی این بیماری و درمان آن وا مانده بودند تا آنجا که متأسفانه مادرم را از دست دادیم. از همان روز اول نیکول مادر چارلی درخانه ما بود، به پدرم می رسید و برایش غذا می پخت، حتی تا به خواب سپردن او درخانه ما می ماند.
پدرم از این پذیرایی ها خوشحال بود، احساس می کردم او حتی خودش را به بیماری و ناتوانی و اندوه عمیق میزند، تا توجه نیکول را جلب کند، کم کم پدر چارلی حساسیت نشان داد واز همسرش خواست به زندگی خودش برسد ولی نیکول می گفت این مرد در شرایط روحی بدی است باید کمک اش کنیم. کم کم کار به جایی رسید که یک شب میان زن و شوهر درگیری پیش آمد و ظاهراً نیکول بحال قهر خانه را ترک کرد و گفت به خانه خواهرش در پاریس میرود، ظاهراً همه چیز آرام شد، ولی چند روز بعد پدرم گفت می خواهد به دیدار دوستش در اسکاتلند برود ولی من احساس می کردم او به دیدار نیکول میرود.
من هربار به پدرم زنگ میزدم تا بدانم کجاست، تلفن خانه دوستش را می خواستم، طفره میرفت و یکبار صدای نیکول را از دور شنیدم که می گفت تلفن را قطع کن. من درهمان لحظه به پدرم گفتم با نیکول هستی؟ پدرم تلفن را قطع کرد.
بعد از دو هفته پدرم برگشت وهمزمان وکیل نیکول تقاضای طلاق را به شوهرش داد، چارلی که تا حدی پی به ماجرا برده بود با من قطع رابطه کرد، من با پدرم جر و بحث تندی داشتم، گفت این زن و شوهر سالهاست با هم درگیر هستند و سالهاست قصد جدایی دارند، من فریاد زدم پدر! شما نباید دلیل این جدایی باشی، گفت بمن ربطی ندارد، دنباله این بحث را هم نگیر. بهرصورت نیکول از شوهرش جدا شد و خانه را فروختند و از آن محل هم رفتند، من هم از نیکول و چارلی بی خبر بودم.
تا یک شب که به خانه آمدم نیکول را دیدم، که با چند جعبه کادوپیچی شده روبروی من نشسته است، در همان حال مرا بغل کرده و بوسید و چند جعبه هدیه جلوی من گذاشت و گفت دلم برای تو و پدرت تنگ شده بود، چارلی هم مرا تنها گذاشت و رفت، گفتم شما چرا از شوهرتان جدا شدید؟ درحالیکه جا خورده بود از کیف اش چند تا عکس نشانم داد که شوهرش عریان درآغوش دختری است.
من دیگر حرفی نزدم، ولی آمد و رفت نیکول ادامه یافت، تا یک شب پدرم گفت من ونیکول قصد ازدواج داریم، خواهرت هم راضی است، امیدوام تو هم رضایت بدهی، گفتم رضایت من یا عدم رضایت من مسئله ای را حل نمی کند، شما اختیار زندگی خودتان را دارید ولی ته دلم به شدت عصبانی بودم. بعد از چند هفته نیکول بعنوان همسر پدرم به خانه ما آمد، من دراین فاصله با چارلی تماس گرفتم گفت پدرش بعد از طلاق الکلی شده است، اصلا انتظار ازدواج مادرش را با پدرمن نداشته است.
با چارلی قرار گذاشتیم، کلی با هم حرف زدیم، چارلی پیشنهاد کرد زندگی نیکول و پدرم را به جهنم تبدیل کنیم چون آنها سبب ویرانی زندگی آرام خانوادگی او شده پدرش را به افسردگی و اعتیاد کشاندند. گفتم چه باید بکنیم؟ گفت من عکس هایی از مادرم دارم که با آقایی مدتی دوست بوده، این عکس ها از رابطه آنها در اتاق خواب و همه عریان و بسبک پورنو است. اگر برای پدرت بفرستی، و چشم و گوش اش را روشن کنی، از هم جدا میشوند خصوصا که بدروغ توضیح بدهیم این رابطه همین ماههای اخیر جریان داشته است. ما بلافاصله این عکس ها را بنام ناشناس برای پدرم فرستادیم، همان شب کار پدرم به بیمارستان کشید، یک شوک قلبی براو وارد شد، حاضر نبود نیکول را ببیند نیکول هم رگ دستش را زد و به بیمارستان انتقال یافت.
من سراسیمه به بالین پدرم رفتم، کلی دستگاه به اووصل بود، درحالیکه اشک میریخت گفت من باید بدانم این عکس ها از کجا آمده به چه موقع و زمان مربوط است! من میخواستم بگویم همه چیز زیرسر ماست، این عکس ها به سالها پیش تعلق دارد، ولی راستش ترسیدم با این کار، همه روابط با پدرم بهم بریزد، چارلی نیز به دردسر بیفتد، راستش هیچکس را ندارم کمک فکری بگیرم، این ماجرا را برای شما ایمیل می کنم تا هرچه زودتر بمن بگوئید چکنم؟
ساتن- لندن