با هانیه قرارازدواج گذاشتیم، او اصرارداشت مراسم را در ترکیه برگزارکنیم ولی مهمانان محدود باشند. ما خیلی ها را دعوت کردیم ولی توضیح دادیم شرمنده ایم که امکان پرداخت هزینه سفر وهتل شان را نداریم، گرچه حدود 20 وابسته نزدیک را پذیرا شدیم، تقریباً این جشن در استانبول، به قیمت همه پس انداز من تمام شد و بعد ازمراسم هم هانیه اصرار کرد برای ویزای آمریکا اقدام کنیم و چون همزمان با آن جنبش خیابانی تهران بود، کار به اصرار و قسم و التماس کشید قرار شد، من به ایران برگردم، آپارتمان و اتومبیل مان را بفروشم، پس انداز بانکی مان را هم ضمیمه کنم و به استانبول برگردم و ترتیب سفر را بدهیم. هانیه هم به اتفاق خواهرش درترکیه ماندند تا من برگردم.
راستش من راضی به سفرنبودم ولی بخاطرهانیه پذیرفتم، سفرمن بدلیل یک خریدار خوب که درانتظار پولش از لندن بود تا 3 ماه ناچارماندم، ولی مرتب برای هانیه پول حواله می کردم و مراقبش بودم، بعد از فروش خانه، پولش را ازطریق یک آشنا برای هانیه فرستادم، در تدارک ارسال بقیه سرمایه و نقدینه ام بودم، که سعیده خواهرش زنگ زد و گفت هانیه تصادف کرده، درون یک مینی بوس که آتش گرفته بود سوخته! من برجای خشک شدم و فردا عازم استانبول شدم. سعیده یک روزنامه نشانم داد که اسامی عده ای را که درآن مینی بوس سوخته بودند اعلام شده بود، نام هانیه هم بود، دیوانه شدم فریاد کشیدم و به در و دیوار مشت کوبیدم حتی به خدا هم ناسزا گفتم، چون خیلی کنجکاو بودم سعیده مرا به سردخانه بیمارستانی برد که انتظارصاحبان قربانیان را می کشیدند، نام هانیه هم در لیست بود، ولی چنان همه سوخته بودند که نمی توانستم تشخیص بدهم، البته گفتند تا دو روز دیگربا توجه به اثرانگشت و غیره، خیلی ها را شناسایی دقیق می کنند. من راستش آنقدر شوکه شده بودم که سرگشته به ایران برگشتم و خانواده هانیه دنبال ماجرا را گرفتند و گفتند پولهایش هم با خودش سوخته، من به توصیه برادرم دو سه هفته به شیراز نزد خواهر بزرگم رفتم، بعد هم به دبی رفتم وبرای ویزای کانادا اقدام کردم، بدلیل دعوت نامه پسرخاله ام، ویزایم صادرشد و به تورنتو رفتم، همه دورم را گرفتند من شب و روز به یاد هانیه بودم، به یاد آرزوها و رویاهایی که می خواست کنار دریا یک آپارتمان بخرد و هرشب با صدای موج دریا بخوابد، می خواست صاحب 5 فرزند بشود و توی اتاق ها، تخت 3 طبقه بگذارد.
من به توصیه پسرخاله ام به کالج رفتم، یک دوره تعمیروسایل خانگی را گذراندم، در یک کمپانی ایرانی موقتاً استخدام شدم با دریافت اقامت، با سرمایه پسرخاله هایم یک مغازه تعمیر وسایل خانگی چون یخچال، لباسشویی، تلویزیون و کولر و نصب در و پنجره باز کردیم همه خیلی زود در کارمان موفق شدیم. من شخصا 4 تا وردست داشتم، درآمدم در روز 300 تا 400 دلار بود که البته بخشی به خود کمپانی تعلق داشت و بخشی به کارگران زیردستم و بخشی را خود بر می داشتم.
چون دلم پرازغم بود، سعی داشتم همه وقتم به کار بگذرد، گاه من آخر هفته ها، شبها تا دیروقت کار می کردم، شرکایم می گفتند راضی به کارسخت من نیستند ولی من می گفتم اگرسرم گرم نباشد، دیوانه می شوم.
دراین ضمن از بازمانده وسایل و لوازم، تخته، چوب، سنگ، میله، پنجره و خلاصه همه زیادی های کارمان، که در یک انبار بزرگ جمع شده بود، یک خانه خرابه را بیک خانه گرانقیمت زیبا مبدل کردیم و اینگونه وارد مرحله تازه ای از بیزینس شدیم، و در مدت 4 سال همه صاحب خانه مستقل خود شدیم، در رفت وآمدها، خیلی از دخترها وزنهای آشنا به من توجه نشان می دادند ولی من شب و روز چهره هانیه جلوی چشمانم بود و آنروز که به سردخانه بیمارستان رفتم، که هربار مرا به اشک می نشاند.
یکبار در یک عروسی، نادیا زن یکی از دوستانم مرا با خانمی بنام زیور آشنا کرد که ظریف و مهربان و خوش چشم و ابرو بود با اینکه از دوستی پرهیز داشتم، زیور بروی من تاثیرگذاشت با او رقصیدم بعد هم شماره تلفن محل کارم را دادم، آخرهفته بعد رفت و آمد ها آغاز شد، من با مادر و برادرش آشنا شدم و قرار ریمادل کردن خانه برادرش را گذاشتم و همان مرا تا پای ازدواج با زیور کشاند، البته زیور همه خصوصیات یک زن کامل را داشت. من هم برای اینکه او درجریان همه زندگی من باشد قصه ازدواج و تصادف و سوختن هانیه را برایش تعریف کردم، به شدت ناراحت شد، ولی همیشه به من انرژی خوب میداد و عقیده داشت باید خاطره آن زن را محترم بدارم.
من در پی بچه دارشدن نبودم، ولی زیورعاشق بچه بود و تا چشم برهم گذاشتم، صاحب دو دختر شدیم، دو دختر که همه زندگی و نفس و انرژی من شدند، هر روز با سرعت از سرکار به خانه برمی گشتم تا آنها را به آغوش بکشم وهمه خستگی ها را بدر کنم بطوری که زیور حسادت می کرد و می گفت سهم من کجاست.
بچه ها قدمی کشیدند و زندگی من و زیورهم هر روزگرمتر می شد، تا برای عروسی برادرش به سن حوزه دعوت شدیم سه روز زودتربه سن حوزه رفتیم، بچه ها را برای دیدن پارک دیزنی بردیم، بعد به دیدار دوستان نزدیک زیور و یکی از دوستان قدیمی خودم که درترکیه از او جدا شدم رفتیم. حسام دوستم با دیدن زیورجا خورد و گفت با خانم دیگری ازدواج کردی، گفتم بله، هانیه برایش حادثه هولناکی پیش آمد و سرمایه من هم درآن حادثه از بین رفت. گفت شاید باورنکنی ولی من یک خانمی را در لس آنجلس دیدم، که انگار همان خانم بود، حتی جلو رفتم وسلام کردم، ولی اعتنایی نکرد. تو مطمئنی اون خانم خواهردوقلو ندارد؟ گفتم تا آنجا که من میدانم نداشت، ولی خیلی ها شباهت هایی بهم دارند.ا ین حرف حسام مرا تا حدی کنجکاو کرد، بعد از عروسی برادر زیور، من پیشنهاد سفر دو سه روزه به لس آنجلس را دادم، همه پسندیدند، ما حدود 14 نفرراهی شدیم. من با توجه به نشانه های حسام به خیابان وست وود رفتم، تقریبا روزی دو سه بار به بهانه های مختلف به این خیابان سر میزدم، جلوی فروشگاه ها، بدنبال یک چهره آشنا بودم. در طی 3 روز دو سه دوست قدیمی را هم اتفاقی پیدا کردم و آخرین روز ناگهان خانمی را دیدم که خود هانیه بود و بدنم با دیدن او می لرزید. برجای خشک شده بودم، به سویش رفتم بچه ای در بغل داشت، وقتی روی برگرداند و مرا دید، بدون توجه به رفت وآمد اتومبیل ها، به سوی آن خیابان رفته و به یک خیابان فرعی پیچید، من بدنبالش دویدم، از دور دیدم که وارد خانه ای شد. او مرا ندید، نمی دانستم چکنم؟ به یکی ازدوستانم زنگ زدم کمک خواستم، او به سراغم آمد و قول داد ته و توی قضیه را درآورد.
گروه ما به هتل بازگشت. من بی تاب بودم تا دوستم زنگ زد و گفت خود هانیه است، در ترکیه با نامزد سابق خود ازدواج کرده و به آمریکا آمده است 4 تا بچه دارد. برای اینکه زیور ماجرا را نفهمد، از خانه بیرون زدم، با یک وکیل حرف زدم، گفت امکان شکایت داری، خصوصا که مدارک انتقال پول را هم در دست داری، مدارک ازدواج را هم داری.
همان روز پدر زیور سکته کرد و ما ناچار شدیم به سرعت به کانادا برگردیم، پدرش در بیمارستان بود. من سرگشته درتصمیم گیری وامانده بودم، باورکنید طی دو هفته آنقدر سردرگم هستم، که گاه روز و شبم را نمی فهمم. نمی دانم چکنم؟ ازهانیه شکایت کنم و اورا به دادگاه بکشانم، چون حالا مادر 4 فرزند است، او را ببخشم و این ضربه بزرگ را تا پایان عمرتحمل کنم؟
رشید – تورنتو
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواری های خانوادگی به آقای محمود ازکانادا پاسخ میدهد
با هانیه قرار ازدواج گذاشتید. هدف شما این بود که پس از ازدواج بتوانید کاری را که آغاز کرده اید توسعه دهید ولی متاسفانه جریان تصادف اتومبیل و پیشامدی که غیرمترقبه بود شما را متاثر و ناراحت کرد.
دراینجا دو مسئله وجود دارد. یکم آنکه هانیه نامزد داشت ولی به شما نگفته بود که نمی تواند او را فراموش کند. مطلب دیگراینکه هانیه زمانی که تصمیم داشت با نامزدش ازدواج کند کوشش کرد ازمحبت شما استفاده کند و درواقع مقدار زیادی ازمخارج احتمالی زندگی اش را ازشما بگیرد بدون آنکه دراین مورد کلمه ای برزبان بیاورد. هانیه شما را فریب داد و درمرحله سوم توانست صحنه سازی یک تصادف را بدلیل فرد دیگری هم درآن اتومبیل با نام او فوت شده بود خود را مرده جلوه دهد. اینها واقعیات این رابطه است تا آنکه فهمیدید هانیه اینک با چهارفرزند درلوس آنجلس زندگی میکند.
همانگونه که اشاره کرده اید دو راه در پیش دارید. شکایت ازهانیه که معلوم نیست با شرایط مالی و زندگی امروز آیا توانایی بازپرداخت به شما را دارد یانه؟ راه دوم این است که با او گفت و گو کنید و با صحبت هائی که او می کند به روانشناس مراجعه کنید که ازین اطلاعات بتواند به بهترین نحوی به شما مشاوره بدهد. بنظرمی رسد اصل بخشش به آرامش درون کمک بسیارخواهد کرد.