1350-59

1351-19

خلاصه هفته قبل
در 6 سالگی در ایران، پدر و مادرم در یک ماجرای مرموز کشته شدند ومن آخرین لحظات زندگی آنها را دیدم و هیچکس نیز پرده از آن جنایت بر نداشت. مادر بزرگم برایم گفت که پدر بزرگم ثروت کلانی داشت، که میان پدرم،عمه ام،مادر بزرگم  تقسیم شد،عمویی داشتم که سهمی برده بود، ولی خودش غیبش زده بود ضمن اینکه پدرم بدنبال یک رقابت عشقی مادرم را بدست آورده بود.اینها هر کدام با خود راز و رمزی داشت،که در آن روزها،مادر بزرگ درباره اش حرفی نزد.
من 12 ساله بودم که به لس آنجلس آمدم ونزد خاله هایم ماندم، من همچنان در اندیشه پدر ومادرم بودم، تا یکروز در یک فروشگاه پدرم را دیدم ولی در یک لحظه ناپدید شد، وقتی ماجرا را برای اطرافیان گفتم، مرا خیالاتی خواندند تا اینکه مادر پدرم از ایران تلفنی گفت وقتی به امریکا آمدم از راز بزرگی برایت سخن می گویم،که متاسفانه قبل از سفر دچار سکته مغزی شد و ازدست رفت. من که نیرویی وادارم میکرد ماجرای پدر ومادر را دنبال کنم، یکروز در فروشگاهی به اتفاق سیروس پسرخاله ام، دوباره پدرم رادیدم سیروس دچاروحشت شد و بیرون رفت ولی من به سراغ آن شخص، پدرم،سایه اش، روحش، هر چه بود رفتم.
*****
بعد از لحظاتی روبرویش ایستادم، خودش بود، پدرم بود، همه وجودم می لرزید، با صدای لرزان به فارسی گفتم شما پدر من هستید؟! نگاهی به سرتاپای من کرده و به انگلیسی گفت شما کی هستید؟ با من چه کار دارید؟ گفتم من پسر شما هستم، گفت مزاحم من نشوید،وگرنه پلیس را خبر می کنم و در همان حال، سکیوریتی فروشگاه را صدا زد، من دستپاچه شدم، سکیوریتی جلو آمد و گفت چه شده؟ به سکیوریتی گفت این آقا مرا با شخصی اشتباهی گرفته و مزاحم شده است، سکیوریتی گفت لطفا از فروشگاه خارج شوید، من خواستم برایش توضیح بدهم، ولی او حاضر نبود، گوش بدهد، مرا به سوی در خروجی برده و به بیرون هل داد.
من در آن لحظه گریه ام گرفت، سکیوریتی در یک لحظه اشکهای مرا دید وبرخلاف انتظارم بیرون آمد وگفت ماجرا چیست؟ گفتم این آقا پدر من است، من مطمئنم که او پدر من است، من دهها عکس از او دارم، سکیوریتی گفت عکس ها را بمن نشان بده، گفتم با خودم ندارم،ولی فردا برایت می آورم و بعد سیروس به من پیوست، با هم به سوی یک بستنی فروشی رفتیم، تا کمی حرف بزنیم و آرام بگیریم.
سیروس که هنوز رنگش پریده بود، گفت درست مثل پدرت بود، حتی مونمیزد! گفتم حالا چه باید بکنم؟ گفت مگر همه نمی گوئید پدر ومادرت سالها پیش کشته شده اند؟ چرا دنباله این ماجرا را می گیری، در دنیا خیلی آدمها  بهم شباهت دارند،  این هم نمونه اش هست، ترا بخدا دنبال این ماجرا نرو. سیروس حق داشت، ولی من در شرایطی نبودم، که بخواهم دست بکشم، عجیب اینکه از فردا شب تقریبا هر شب من آن منظره مرگ پدرو مادرم را در خواب می دیدم، هر دو نقش بر زمین شده بودند، من همه آن لحظات جلوی چشمانم دیده می شد، ولی با وحشت از خواب می پریدم، همه بدنم عرق می کرد و بعد از آن خوابم نمی برد. بعد از مدتی به سراغ یک روانشناس رفتم،ماجرا را تعریف کردم، کلی با من حرف زد وگفت معمولا وقتی ذهنت را با  آن منظره هولناک دوران کودکی وبعد  توهمات و خیالات مختلف می آمیزی، خیلی ها را شبیه پدر ومادرت می بینی، بهتر اینکه بمرور خودت با روان درمانی تسکین بدهی وسرت را گرم کار و دوستان تازه بکنی، اگر یک رابطه عاشقانه بسازی، شاید خیلی از این افکار از سرت بیرون برود.
من سعی خودم را می کردم وشیوه های روان درمانی را هم بکار می گرفتم، ولی آن خواب ها ادامه داشت، گاه صدایی می شنیدم، همین ها مرا به وحشت انداخته بود تا یکروز صبح سر میز صبحانه بروی کاغذی، همه آن منظره راچنان نقاشی کردم، که خود دچار دلهره شدم، چون من نقاش  خوبی نبودم و کشیدن این تصویر،که کاملا دقیق و ماهرانه بود، مرا وارد مرحله تازه ای کرد ، تصمیم گرفتم دوباره آن شبح پدرم را پیدا کنم و با او درباره این تصویر حرف بزنم، به او بگویم که این ماجرا را به چشم دیده ام. همان روز غروب به آن فروشگاه رفتم و چند عکس پدرم را به سکیوریتی نشان دادم خیلی تعجب کرد و گفت فکر می کنی چرا پدرت از تو می گریزد؟  گفتم پشت این ماجرا، قصه زیادی خوابیده است، بعد ماجرای مرگ پدر و مادرم را تعریف کردم، سکیوریتی از دیدن تصویری که من کشیده بودم ، دچار ترس شد، خودش را کنار کشید و گفت من دارم گیج میشوم، لطفا دیگر در این باره حرف نزن.فقط برای اینکه یک کمکی کرده باشم، یک  کار غیر قانونی از طریق کردیت کار انجام میدهم، آنهم دادن آدرس این شخص است، فقط با هیچکس در این باره حرف نزن، دیگر هم به سراغ من نیا.
من بعد از یک ربع آدرس را گرفتم، نام و فامیل آن شخص امریکایی بود، وقتی با سیروس حرف زدم گفت  مرا دخالت نده،من اصلا نمی خواهم بخشی از این ماجرا باشم من بعد از 24 ساعت آن آدرس را پیدا کردم و یکروز غروب در مسیر قرار گرفته وبمجرد پیاده شدن پدرم  و یا سایه و یا روحش از اتومبیل، به سویش رفتم و آن تصویری را که کشیده بودم بدستش دادم، چنان جا خورد که آن تصویر از دستش رها شد، بعد با تلفن دستی اش به 911 زنگ زد، من از ترس دوان دوان از آن جا دور شدم دو شب بعد با خاله بزرگم حرف زدم، او اصلا قبول نمی کرد این تصویررا من کشیده باشم، چون می گفت درست همان صحنه ای است که پلیس با آن روبرو شده و همه فامیل دیده  بودند او هم توصیه کرد قضیه را پی نگیرم.
من کاملا گیج شده بودم، نمی دانستم چه نقشه ای بکشم،یادم هست یکروز که از مدرسه برمی گشتم، یک اتومبیل پلیس را جلوی درخانه دیدم یکی از افسران پیاده شد و گفت لطفا با ما به مرکز پلیس بیائید، گفتم برای چی؟ گفت آقایی از شما شکایت کرده است. من بدون اینکه با خاله هایم حرف بزنم با آنها رفتم، در مرکز پلیس مرا بدرون اتاقی هدایت کردند، یک پلیس به سراغم آمد و با من حدود 20 دقیقه حرف زد و گفت شما دوباره برای خودتان دردسر درست می کنید، این آقا راحت می تواند شما را روانه زندان بکند ولی گفته در صورت دادن تعهد و بکلی غیب شدن تان، دنباله شکایت خود را نگیرد.
من دیدم بد جوری به دردسر افتاده ام، از سویی به حرفهای خاله ها و سیروس  و اطرافیان فکر کردم، گفتم قول میدهم بکلی خودم را از این آدم کنار بکشم ولی ته دلم این نبود، حدود  نیم ساعت بعد آنجا را ترک گفتم درحالیکه یک وکیل از من ورقه ای گرفته بود.
حدود  3ماه در خودم غرق بودم، تا یکروز بدون اراده به سوی محل زندگی اش راه افتادم، نیرویی مرا به آن سوی می کشید، از اتوبوس پیاده  شده و جلوی ساختمان رفتم، ناگهان با یک ورقه بروی در آپارتمان روبرو شدم: برای اجاره! در یک لحظه فهمیدم که آن شخص، سایه پدرم، روج پدرم ، هر که بود از آنجا گریخته است. شب با خاله هایم سر میز شام حرف زدم، همه چیز را گفتم، یکی از خاله ها گفت یا تو دچار توهم شده ای، یا این شخص به احتمال زیاد عمو مجید توست  که شباهت زیادی  به پدرش داشت،پرسیدم  پس چرا از من می گریخت؟ چرا آن عکس نقاشی شده را به او دادم، آنقدر جا خورد؟ حرفهای من همه را به سکوت واداشت! بعد هم پرسیدم چرا مادر بزرگ اصرار داشت با من راز بزرگی را در میان بگذارد؟ چرا، اجل مهلت اش نداد؟
خاله بزرگم گفت من باید به یکی دو فامیل بگویم همه مدارک وعکس ها و خاطره های مادر را برایمان بفرستد، من مطمئنم در انتها به آن راز پی خواهیم برد! من همان شب به ایران زنگ زدم به سیمین دخترعمه ام گفتم ما نیاز به مدارک و کاغذها و بازمانده و حتی چمدانی که مادر بزرگ بسته بود تا به امریکا بیاید داریم، سیمین گفت من در همین هفته برایتان پست می کنم.
28 روز بعد آن جعبه بدست ما رسید، من و خاله ها بلافاصله آنرا گشودیم، درون آن بیش از 100 صفحه خاطرات مادر بزرگ و دو سه نامه از سوی عمو مجید پیدا کردیم که همه ما را برجای میخکوب کرد!

ادامه دارد

1351-20