1464-87


فهیمه از شمال کالیفرنیا

از اولین روزهایی که با حمید ازدواج کردم، متوجه زودرنجی و بعضی یکدندگی هایش شدم، ولی با خود گفتم بمرور با اخلاق هم آشنا می شویم و من او را متوجه عیب و ایرادش می کنم، ولی متاسفانه نه تنها موفق نشدم، بلکه هرروز بدتر هم شد.
ما صاحب دو فرزند شدیم، دختر و پسری که مثل دو فرشته بودند. روزهای ما با آنها پر از انرژی و امید شده بود، ولی حتی در آن شرایط هم، حمید دنبال بهانه می گشت که علیه من شعار بدهد، ناسزا بگوید و مرا کوچک کند، متاسفانه با ورود دو مهمان تازه، من دیگر امکان فرار از این زندگی را نداشتم، بقول مادرم باید می سوختم و می ساختم.
یک شب که حمید بدجوری به پروپای من پیچیده بود و رنگ تازه موهایم را با موی زنان بدکاره مقایسه می کرد، من فریاد زدم دیگر تحمل ندارم، با پدرم حرف می زنم تا ترتیب طلاقمان را بدهد. حمید ابتدا به صورتم سیلی زد و مرا به سویی پرتاب کرد که منجر به زخمی شدن پیشانی و صورتم شد و بعد هم کار به بیمارستان و حتی دخالت پلیس کشید.
حمید به بهانه دیدار مادرش راهی اصفهان شد. من هم با خود گفتم نفسی می کشم، ولی دو هفته گذشت و از بچه ها خبری نشد، من نگران شدم و به مادر حمید زنگ زدم، او گفت آنها هیچگاه به دیدارش نرفته اند و تلفن دستی حمید هم خاموش است.
نگرانی من چند برابر شد، به همه فامیل و دوستان زنگ زدم، هیچکس خبری از آنها نداشت. ناپدیدشدن شان، یک ماه و نیم طول کشید و یک شب که من نگران پای تلویزیون نشسته بودم و فیلمی از یک مادر درد کشیده را تماشا می کردم، تلفن زنگ زد، حمید بود، گفت تو را تنبیه سختی کردم، بچه ها را با خود به خارج آوردم، همه پس اندازم را هم انتقال دادم، دو آپارتمان را مفت فروختم و حالا تو برو به دنبال طلاقت! و حسرت دیدار بچه ها را با خود به گور ببر!
من همانجا پای تلفن از حال رفتم، همه دورم را گرفتند و من ماجرا را گفتم، همه می گفتند نگران نباش حمید دارد بلوف می زند، چطوری به این سرعت آپارتمان ها را فروخته و گذرنامه گرفته و با بچه ها گریخته است؟
فردا صبح به سراغ آپارتمان ها رفتیم، براستی فروخته بود. برادرم حساب بانکی حمید را از طریق دوستی که دربانک کار میکرد، چک کرد و فهمید همه را حواله کرده است. پس حمید ناجوانمردانه عمل کرده بود و به دلیل یک سخن خشم آلود من، انتقام بدی از من گرفته بود!
به دادگستری مراجعه کردم، گفتند باید وکیل بگیری، رد پای حمید را پیدا کنی و ثابت کنی که در جهت انتقام چنین کرده است، گفتم من چنین توانایی ندارم. گفتند پس صبر کن تا مشخص شود حمید کجا رفته و آیا قصد ماندن دارد؟
من دیدم هیچکس یاورمن نیست، خانواده هم به من گفتند ما از روز اول به تو گفتیم این مرد حقه باز است، صادق و سالم نیست، ولی من هرچه فکر کردم چه کسی آنروزها این حرفها را به من زده، پیدایش نکردم! ولی می دانستم برای رفع مسئولیت چنین ادعاهایی را پیش کشیده اند. ولی من به عنوان یک مادر نمی توانستم آرام بگیرم، خواهرانم می گفتند تو هنوز جوان هستی، کلی خواستگار داری، طلاق غیابی بگیر و زندگی خود را دوباره بساز! من جوابی برای آنها نداشتم، چون آنها حال و روز مرا درک نمی کردند.
به فکر چاره افتادم، در کلاس زبان انگلیسی شرکت کردم، به کلاس خیاطی رفتم، همچنین به کلاسهای آرایشگری، خلاصه هر کاری را که می توانست در آینده برای من تولید درآمد کند، پیش گرفتم. دو سال هرشب خواب بچه هایم را دیدم، تا یک شب، حدود ساعت 2 و نیم نیمه شب بود که تلفن زنگ زد، صدای دخترم شبنم را شنیدم و فریاد زدم عزیزم کجایی؟ برگشتی؟ گفت آمریکا هستیم، خانمی به انگلیسی به شبنم گفت به مادرت بگو چه می خواهی! دخترم گفت مادر میشه خواهش کنم عروسک های مرا برایم پست کنی؟ عکس های من و بهروز را برایمان بفرستی؟ من بغض کردم و گفتم البته عزیزم، حتما می فرستم. مگر شما نمی خواهید برگردید؟ آن خانم
می پرسید مادرت چه می گوید؟ دخترم گفت می گوید هفته آینده همه آنچه که خواستی برایتان پست می کنم، سپس آن خانم گفت آدرس را واتساپ می کنم! در همان حال شبنم گفت مادرجان ما را نجات بده! این خانم و پدرم، مارا مرتب کتک می زنند، فریاد زدم چرا؟ پدرت کجاست؟ آن خانم به انگلیسی پرسید چرا مادرت عصبانی شد؟ شبنم گفت پرسید می خواهی برگردی؟ من گفتم نه، ما اینجا راحت هستیم و تلفن بلافاصله قطع شد، چه شب بدی بود! من تا صبح گریستم و به خدایم التماس کردم به داد بچه هایم برسد!
از فردای آن روز، همه آرام و قرارم را از دست دادم، به هر دری زدم و از همه پرسیدم چگونه می توانم از ایران به آمریکا بروم؟ همه می گفتند اولا ً تو اجازه خروج نداری، چون طلاق
نگرفته ای! بعد هم ویزای آمریکا، گذر از هفت خوان رستم است. من بعد از 2 ماه، کسانی را پیدا کردم که مرا با بلیط هواپیما و یک ورقه خروج، روانه گرجستان کردند، به آن سرزمین رفتم، چون یک دوست دوران مدرسه ام با شوهرش آنجا بود.
آنها در فرودگاه به استقبال من آمدند، آن شب تا صبح با هم حرف زدیم و گریستیم، آنها فردا با یک وکیل اهل گرجستان حرف زدند. او گفت در این روزی که زنان ایران بپا خاسته اند، گرفتن ویزا خیلی سریعتر از قبل امکان پذیر است.
هفته بعد ما برای ویزا مراجعه کردیم، آن وکیل بسیار مهربان، آنچنان قصه مرا برای آنها تعریف کرد که گریه شان گرفت و دو هفته بعد به من ویزای 6 ماهه دادند، ولی من نمی دانستم در کجای آمریکا به دنبال بچه هایم بگردم؟ چون فقط یک آدرس صندوق پستی در سانفرانسیسکو داشتم. پرسان پرسان، یکی از فامیل های دور مادرم را در سانفرانسیسکو پیدا کردم. به او زنگ زدم و گفت هر وقت آمدی راه چاره ای وجود دارد. من سرانجام یکروز غروب، وارد سانفرانسیکو شدم. آن فامیل دور مرا در فرودگاه استقبال کرد.
یک هفته طول کشید تا ازهمه جا تحقیق کردیم، با توجه به اینکه یک دوست آمریکایی آن همکلاسی ام، آدرس دو سه سازمان زنان را به من داده بود تا از آنها کمک بگیرم و من سرانجام با دو سه خانم آشنا شدم، که آماده کمک بودند. آنها مرا نزد دادستان بردند، آنها همه قصه زندگی مرا با جزئیات خاص به گوش او رساندند، از همان طریق آدرس آنها را گرفته و با همان خانمها به آپارتمان حمید رفتم، ولی هیچکس آنجا نبود. ما با همسایه ها حرف زدیم، یکی از آنها گفت این زن و شوهر، دو سه سال است اینجا زندگی می کنند و ما همیشه صدای گریه و التماس بچه ها را می شنویم، حتی یکبار هم پلیس را خبر کردیم ولی بچه ها گفتند ما بازی می کردیم، ولی چشمان هردو پر از ترس و وحشت بود.ماجرا را به گوش دادستان محلی رساندیم، دو روز بعد قرار شد ما با دو مأمور، به سراغ حمید و آن خانم و بچه هایم برویم. حدود ساعت 11 صبح بود که زنگ در خانه شان را زدیم، خانمی بیرون آمد و پرسید چه کار دارید؟ گفتم برای دیدار بچه ها آمده ایم، در را محکم بست و گفت با وکیلم حرف بزنید، ولی مأمورین دست بردار نبودند، آنقدر بر در کوبیدند و من آنقدر بچه هایم را صدا زدم که ناگهان، دخترم به انگلیسی فریاد زد، مادر نجاتمان بده!!مأمورین به درون رفتند و بچه ها را که صورت و دست و پایشان کبود بود، بیرون آوردند.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است