1464-87


محبوبه از تورنتو، کانادا

بیست و هشت سال پیش بود

در یک شب سرد زمستانی، من فهمیده بودم شوهرم مهرداد، با یک صیغه جوان، اغلب شبها در یک آپارتمان بسر می برد و درضمن شنیده بودم ، دو دختر و پسرم را هم با آن صیغه جوان، به خرید، سینما و رستوران می برد و آن خانم از جیب شوهرم، برای بچه ها هدایای مختلف می خرد و وانمود می کند که از پول توجیبی خودش خرج میکند. آن شب به دلیل بی فکری مهرداد، برق و گاز نداشتیم و من با دو بخاری کوچک نفتی خانه را گرم کرده بودم و در انتظار مهرداد بودم تا از راه برسد و تکلیف من و بچه ها را روشن کند. من فکر می کردم در این شرایط بچه ها پشت من می ایستند و پدرشان را به محاکمه می کشند، ولی وقتی مهرداد آمد، من فریاد برآوردم که چرا؟ سیلی های محکم مهرداد، فریاد اعتراض بچه ها، که پدرمان حق دارد تا 4 زن هم بگیرد، چه برسد به یک صیغه ! شما چرا مخالفت می کنی؟ مگر عمه بزرگمان با هوو نساخته؟ مگر همسایه سرکوچه مان، قدم دو هوو را بر چشم خود نگذاشته است؟!
در یک لحظه احساس پوچی کردم، بینهایت احساس تنهایی و بی کسی کردم، انگار در همه دنیا هیچکس را نداشتم، انگار صدای گریه مرا هیچکس نمی شنید! به بچه ها نگاه کردم، به سیما و مینا گفتم شما چرا؟ هردو گفتند مامان، همینکه زندگیت تأمین است، جای شکر دارد، فرزند پسرم گفت مامان، این رؤیا جان، زن مهربان و دست و دلبازی است، می خواهد برای دستبوسی بیاید سراغت! احساس کردم دیگر در آن خانه جایی ندارم و چون غریبه ای در جمع آنها بودم، من دیگر رمقی نداشتم.
نیمه شب یک چمدان از لباسها و مایحتاجم را بستم و اندوخته مختصری را که از کار در یک خیاطی کنار گذاشته بودم، درون کیفم جا داده و در همان هوای یخزده از خانه بیرون آمدم. با اتوبوس، خودم را به خانه یک همکارم در خیاط خانه رساندم، زن تنها و بی کسی بود، مرا با مهر پذیرا شد، همه چیز را برایش گفتم، با من اشک ریخت و گفت روی پای خودت بایست! به آنها پشت کن، آنها دیگر تو را نمی شناسند.
از همان هفته در یک خیاطی بزرگ، کاری گرفتم و قول دادم از ساعت 7 صبح تا 10 شب کار کنم و صاحب کارگاه که خانمی مهربان بود بعد از 20 روز اتاقی در طبقه بالای آنجا آماده کرد و گفت همین جا بمان، دیگر هزینه اجاره نداری، خوشبختانه بخاری اینجا هم، همیشه گرم است.
هروقت دلم برای بچه ها تنگ می شد، از دور تماشایشان می کردم و قربان صدقه شان می رفتم و بعد هم، خودم را در کار غرق کردم، تا گذر تلخ روزگار را احساس نکنم. من از راه دور شنیدم که مهرداد، آن خانم را به خانه برده و گفته همسرم قهر کرده و رفته نزد فامیلش در شیراز!
بعد از یک سال، از طریق دوستی به مهرداد پیام دادم، مرا طلاق بدهد و او هم که در دادگستری کلی دوست و آشنا داشت، به دلیل عدم تمکین و فرار از خانه، غیابا ً طلاقم داد و من احساس کردم یک بار سنگین از روی شانه هایم برداشته شد.
من روزی 16 ساعت کار می کردم و عجیب اینکه خسته نمی شدم و همین پشتکار من سبب شد صاحب کارگاه تقریبا ً همه امور را بدست من داد و برای دیدار نوه هایش در کانادا، سه ماهی غیبش زد. من با دل و جان، همه کارها را انجام
می دادم ، بطوریکه در بازگشت، وقتی صداقت و پاکی و حس مسئولیت مرا دید گفت من 40 درصد از سهم این کارگاه را به تو می بخشم، تا با خیال راحت تری کار کنی و بعد هم پشت خانه بزرگش، یک اتاق مستقل با همه تجهیزات بمن داد و گفت حضورت در خانه من، به من نیز احساس امنیت می بخشد و دلم نمی خواهد هرگز از تو، مایه برکت و انسانیت، دور باشم.
با توجه به اینکه مهرداد و بچه ها، به خانه بزرگتری در اطراف کرج رفته بودند، من بکلی ارتباطم با آنها قطع شد. حدود سه سال بود که سهیلا صاحب کارگاه مریض بود و با وجود پرستاری و مراقبت دلسوزانه من، یکروز صبح ناگهان رفت و من خیلی غمگین شدم، چون بعد از آن ضربه کاری از خانواده، تکیه گاه روحی من، سهیلا بود. عجیب ترین اتفاق هم بعدا ً رخ داد، سهیلا همه خانه ها و ویلاها و اندوخته بانکی خود را به دو پسرش بخشیده بود و همه سهم خود، حتی کارگاه را هم به من هدیه کرده بود. من آن لحظه گریه ام گرفت و از آن همه معرفت آن زن!
راستش نمی دانم چرا دیگر طاقت کار سخت و حتی ماندن در ایران را نداشتم. شیلا یکی از همکلاسی های مدرسه ام را، از طریق آشنایی در کانادا پیدا کردم و وقتی از ماجرای من باخبر شد، به شدت ناراحت شد و گفت من ترتیب سفرت را می دهم و براستی هم بعد از 6 ماه، مرا در فرودگاه تورنتو بغل کرد و گفت قول می دهم آرامش واقعی را در این سرزمین پیدا کنی!
شیلا یاور مهربان و کارآمدی بود، بلافاصله ترتیب اقامت مرا داد، بعد از چند ماه زندگی در خانه اش، برایم خانه ای خرید و پیشنهاد داد همان کار خود را به شیوه زندگی در تورنتو شروع کنم و خودش هم شریک و راهنمایم باشد. هردو شروع به کار کردیم، یک سال طول کشید تا ما با توجه به خواست فروشگاه ها، بوتیک ها، لباس های دلخواه را آماده کردیم و من بعد از دو سال کاملا ً احساس می کردم آینده خوبی در انتظارمان است. درستی کارمان، تلاش شبانه روزی من و شیلا، و همسرش و حتی خودش، به این بیزینس جان داد و درآمدمان چنان بالا بود که من حتی تصورش را هم نمی کردم. سهراب برادر شوهر شیلا، که در یکی از ادارات دولتی کار می کرد، خواستگار من بود، ولی من هنوز آمادگی نداشتم، ولی با توجه به مهر فراوان و محبت هایی که نشان می داد، بمرور به او عادت کرده و به اوعلاقمند شدم. همان سال نیز با هم ازدواج کردیم و سهراب نیز به بیزینس ما پیوست و امکانات تازه و گسترده ای نیز، به آن داد. در اوج موفقیت مان بود که شیلا دچار سرطان سینه شد و من وحشت زده او را نزد هر پزشکی می بردم و چنان ترسیده بودم که حتی از خود غافل بودم، 20 پوند وزن کم کردم، از این واهمه داشتم که شیلا را، همچون سهیلا از دست بدهم، باور کنید دیگر تحمل این را نداشتم. خوشبختانه، معالجات همه جانبه به نتایج خوبی رسید، همان روزها شوهرش دچار سکته قلبی شد، من با خدایم حرف میزدم که حالا که به آرامش رسیده ام، عزیزان من را نگیر! من در دنیای کوچکم فقط همین ها را دارم، که شوهرشیلا سلامت خودش را به دست آورد. پزشکان امید زیادی به بهبودی شیلا می دادند و من شب و روز با سهراب کار می کردم که بیزینس مان دچار مشکل نشود، تا سرانجام آن روز رسید که پزشک معالج شیلا خبر داد نتیجه آزمایشات آمده و نشان از ریشه کن شدن سرطان می دهد. من از شوق می خواندم، می رقصیدم و قرار گذاشتیم روز تولد شیلا، که روز بعد بود، جشن بزرگی بگیریم.آن روز در ساعت 5 صبح بیدار شده و سالن را به زیباترین شکل تزئین کرده و با کیترینگ در مورد غذا و پذیزایی در تماس بودم. مهمانان زیادی نیز دعوت شده بودند. ساعت 4 بعد از ظهر، همه جا پر از چراغهای رنگین و پر از موزیک و رقص بود، در یک لحظه سهراب گفت: سه نفر جلوی در هستند و از تو اجازه می خواهند که به درون بیایند، من گفتم هر مهمانی امروز بیاید قدمش روی چشم های من! گفت حتی آنهایی که در حق تو ظلم کرده باشند؟ من دیگر منتظر بقیه حرفهای سهراب نشدم، در را باز کردم و با بچه هایم روبرو شدم، بچه هایی که قد کشیده بودند، زیباتر شده بودند. سیما گفت مادر! ما را می بخشی! و من آغوش برایشان گشودم. همه سالن به تماشا ایستاده بودند و اشک می ریختند. اشک بچه هایم بند نمی آمد و من فقط می خندیدم و آواز می خواندم.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است