1464-87


صفا از کالیفرنیا

من که ایران را ترک کردم، پدر و مادرم سرحال و سالم و دو برادر و یک خواهرم نیز سرخوش جوانی خود بودند و من برای ادامه تحصیل آمدم. به کالج هم رفتم ولی آشنایی با ملیکا زن جوانی اهل پرو، مسیر زندگیم را عوض کرد. شب ها در آپارتمان او می خوابیدم و روزها با هم به کالج می رفتیم، تا او شغل پرستاری پیدا کرد و به من هم توصیه کرد وقتم را در کالج ها و دانشگاهها هدر ندهم، چون به قول او هزاران دکتر بیکار و هزاران وکیل بی درآمد هستند. مرا به تعمیرگاه و رنگ کاری برادرش هدایت کرد، که درآمد خوبی هم داشت و همزمان هم، ازدواج کردیم. ملیکا، درآمد هردوی ما را بقول خودش، پس انداز می کرد، تا خانه بزرگی بخریم. صاحب یک پسر هم شدیم. من دلم خوش بود و ملیکا هم به من عشق می ورزید، تا اینکه یک روز گفت ناچار است برای نجات برادر کوچکتر خود، به پرو برود و او را از زندان رها کند. می گفت بیگناه دستگیر و زندانی شده و خود بخود، پس اندازمان را برای آزادی برادرش، بکار گرفت.
بعد از یک ماه بازگشت. خوشحال بود که برادرش را نجات داده و من هم خوشحال شدم. گفت در بیمارستان دو شیفت کار می کند تا درآمد بیشتری داشته باشد و جبران این خسارت بشود. بیشتر شبها در بیمارستان می ماند و من هم به پسرمان میرسیدم. من چنان در کار تعمیرات، متخصص و ماهر شده بودم، که وقتی برادر ملیکا به سویی می رفت، من آنجا را اداره می کردم و چون آدم صادقی بودم، حتی یک سنت از درآمدمان را، پنهان نمی کردم.
یکی دوبار به ملیکا گفتم، من در شرایط کنونی، آمادگی گشایش تعمیرگاه خودم را دارم، ولی او مرا سرزنش کرد که برادرم به تو کمک کرده، شایسته نیست که او را رها کنی. تا اینکه یکروز برادرانم زنگ زدند و گفتند در طی 7 سال گذشته، ما پس انداز کافی ساخته ایم و آپارتمان های خود را هم فروخته ایم، که برای زندگی به آمریکا بیاییم. گفتند می خواهیم همه سرمایه مان را برای تو حواله کنیم، گفتم صبر کنید، هنوز زود است. نمی دانم چرا بعدا ً به سرم زد، حواله ها را در یک حساب بانکی جداگانه واریز کنم و ملیکا را در جریان نگذارم.
همزمان دوباره ملیکا گفت پدرش مریض شده و باید به زادگاهش برود. وقتی گفت ناچار است پس اندازمان را برای عمل های جراحی پدرش و احیانا ً انتقال او به آمریکا خرج کند، میان ما درگیری پیش آمد و یک شب که من مشروب خورده و در گوشه ای افتاده بودم، برادر ملیکا و یکی از کارگرانش به سراغ من آمده و کتک مفصلی به من زدند. سپس وادارم کردند فردای آنروز به بانک زنگ بزنم و اجازه برداشت کامل حسابم را به ملیکا بدهم، بعد هم دستور دادند خانه شان را ترک کنم و بروم دنبال طلاق، پسرم نیز مال خودم!
من با پسرم خانه را ترک کرده و به یک هتل ارزان قیمت رفتم، ولی دلم بخاطر حواله ها خوش بود، تصمیم گرفتم یک آپارتمان قشنگ بخرم و یک تعمیرگاه هم راه بیاندازم. برای محکم کاری، نقشه یکسال دوره کالج را هم کشیدم.
یکروز بخود آمدم که هم آپارتمان خریده بودم و هم یک تعمیرگاه تر و تمیز و مجهز، راه انداخته بودم و عجیب اینکه به تنها چیزی که فکر نمی کردم، سرمایه های دو برادرم بود. درواقع من انتقام ملیکا و برادرش را، از خانواده خودم گرفتم. برادرانم زنگ می زدند که برایشان وکیل بگیرم، ولی من یکباره شماره تلفن هایم را تغییر دادم و ارتباطم را با آنها هم قطع کردم.
آشنایی با یک دختر یونانی، عشق پرشوری میان ما بوجود آورد و مرا به کلی از مسیر سابق زندگیم دور کرد. یکبار هم که دوستی را در خیابان دیدم که می گفت برادرانت دنبال تو می گردند، آنها فکر می کنند کسی سر تو را زیر آب کرده است، من اهمیتی ندادم. من در زندگی تازه ام خیلی خوش بودم، خصوصا ً اینکه غیابا ً از ملیکا طلاق گرفته و برای پسرم نیز یک مادر دلسوز پیدا شده بود.
پردیس قلب مرا پر از عشق کرده بود. سرانجام ما ازدواج کردیم و دو سال بعد ما خانه بزرگی خریدیم و وارد یک دوره شیرین زندگی خود شدیم. راستش چون همچنان دور از چشم همسرم، مشروب می خوردم، خانواده و دوستان و آشنایان را از ذهنم پاک کرده بودم. همه زندگی من در پردیس و پسرم کامی، خلاصه شده بود.
یک شب به تلفن دستی ام زنگ زدند، برادرم منصور بود، گفت تو الگوی همه ما بودی، تو تکیه گاه ما بودی، چرا با ما چنین رفتاری کردی؟ فریاد زدم دست از سرم بردارید، من همه آن پولها را در قمار و استاک مارکت باختم، دیگر از جان من چه می خواهید؟
این آخرین ارتباطم با منصور و خانواده ام بود. در این فاصله نیز، یک تعمیرگاه جدید، باز کردم و درآمدم بالا رفت. پردیس هم مدیر خوبی بود، مرتب می پرسید خانواده ات کجا هستند؟ من می گفتم که به دلیلی از آنها جدا شده ام و همین سبب شد دیگر سؤالی نکند. پردیس یک آپارتمان کوچک داشت که اجاره داده بود، یکی دوبار من پیشنهاد دادم بفروشد و برای توسعه کارمان بکار گیریم. ولی او می گفت این آپارتمان را فراموش کن، ضمن اینکه در اجاره است، درآمدی هم برایمان دارد.
در تدارک بچه دار شدن بودیم که پدر و مادر پردیس از یونان آمدند. 6 ماه طول کشید تا آنها را سروسامان دادیم و بعد قرار یک سفر 20 روزه را گذاشتیم، ولی من ناگهان، دچار ناراحتی قلبی شده و در بیمارستان بستری گردیدم. فرصتی بود تا به خودم و اعمال خودم بیاندیشم. از سویی وجدانا ً پشیمان می شدم، و از سویی دیگر، می گفتم زنم حق مرا خورد و من حق برادرانم را خوردم! این رسم روزگار است!
یک شب که دیگر حالم خوب شده و به خانه آمده بودیم، پردیس رنگ پریده وارد شد، پرسیدم چه شده؟ گفت تو براستی چنین قلب و وجدانی داری؟ گفتم منظورت چیست؟ گفت من امروز برادرانت را دیدم. اگر به آنچه من می گویم عمل نکنی، اگر حتی یک قدم اشتباه برداری، من همه چیز را به پلیس و دادستانی خواهم گفت. من هاج و واج، برجای مانده بودم. پردیس اصرار کرد امشب باید مدارکی را امضاء کنی و یک هفته بروی شمال کالیفرنیا، تا من خبرت کنم. راستش از ترس قانون و جنجال و رسوایی، به سفر رفتم.
12 روز بعد، خبر داد برگرد و من نیز آمدم، ولی وارد آپارتمان پردیس شدم، گفت من همه اشیا و مدارک تعمیرگاه و خانه را بنام برادرانت کردم، شاید تا مراحل نهایی کمی طول بکشد، ولی من و تو در همین آپارتمان زندگی می کنیم. تعمیرگاه کوچکتر هم مال ماست، به بقیه هم هیچ کاری نداریم، من برجای خشک شدم. گفت به پسرت نگاه کن، آیا تو می خواهی پسری باوجدان بزرگ کنی؟ آیا میخواهی برای من شوهری صادق و انسان باشی؟ پس جای اعتراضی نیست، بعد مرا چون بچه ای بغل کرد و به شوخی گفت سعی کن از این به بعد بچه خوبی باشی! و من تکانی خوردم و تازه عذاب وجدان سنگینی را احساس کردم.
.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است