1464-87


پریوش از: لس آنجلس

من بعد از تصادف هولناک و از دست دادن شوهرم، دیگر حاضر به ازدواج نشدم، چون دو دختر زیبای نوجوان داشتم. از درودیوار برایشان خواستگار و مزاحم سرازیر بود، تا اینکه دختر بزرگم را سه نفر تهدید کردند. من تنها راه چاره را در این دیدم که موجبات خروج او را از ایران فراهم سازم. دوستی قدیمی در آمریکا بنام شوکت داشتم، با او حرف زدم، ماجرا را گفتم، خیلی راحت گفت من مسئولیت یک دختر نوجوان زیبا را نمی پذیرم، امکان آمدنش هم به آمریکا نیست، گفتم من اگر زمین و آسمان را بهم بدوزم، او را روانه می کنم، عیبی ندارد، شاید از دوستان دیگرم کمک بگیرم. با دخترم پریسا، راهی ترکیه شدم و در یک هتل ساکن شدیم، وقتی مدیر هتل متوجه شد من طراح لباس هستم، گفت اگر دو سه طرح لباس برای همسر من و یکی از دوستان بانفوذم آماده کنی، من در مورد ویزای دخترت، کمک می کنم.
من بدیدار همسر آن آقا و دوستش رفتم و چند قطعه پارچه بردم، آنها یکی دوتا را پسندیدند و من در مدت ده روز با همه وجود و سلیقه و هنرم، لباس ها را دوختم و برایشان بردم. هردو، دچار شگفتی شدند، هردو از شوق مرا بغل کردند و دستمزد خوبی هم پرداختند، درضمن قول دادند ترتیب سفر دخترم را بدهند. سرانجام، آنها خبر دادند پذیرش یک دانشگاه برای دخترم آمده و آنها می توانند از همان طریق و سفارش و نفوذ خود، او را روانه آمریکا کنند. براستی نیز چنین شد، دخترم ویزا گرفت و من هرچه پس انداز داشتم به او سپردم و گفتم برو و شب و روز تلاش کن، درس بخوان و آینده را بساز، من هم برایت پول حواله می کنم. دخترم با اشک رفت، چون به من و خواهرش دلبستگی عمیقی داشت، من در آن سرزمین غریب از خدایم خواستم دخترم را کمک کند و وقتی او به آمریکا رسید من هم به ایران بازگشتم، تا دختر دیگرم را هم برای پرواز آماده کنم. درضمن، ما فامیل بزرگی نبودیم، چون هر چند نفر به یک سرزمین کوچ کرده بودند، تنها دو سه تا فامیل مسن و بازنشسته، برجای مانده بودند که برای دیگران، یاور و کارساز نبودند.
پریسا خبرهای خوبی برایم داشت، بعد از یک سال و اندی در کالج، راه دانشگاه را برای خود هموار کرد و رشته دندانپزشکی را برگزید. طفلک می گفت از بس تو و خواهرم از دندان درد ناله کردید، من هم به این رشته رفتم، تا درد شما را تسکین دهم.
در دانشگاه از بهترین ها بود، خبر موفقیت هایش را برایم ایمیل می کرد و یا عکس می فرستاد، و با بغض برایم تعریف می کرد و من دلم پر از امید و شادی می شد. به خود می بالیدم که بدون هیچ پناه و تکیه گاهی، زندگی خود و آینده دخترم را تأمین و تضمین کردم. دخترم در آمریکا از یک همسایه مهربان خود گفت، که یکبار او را از دست یک مزاحم نجات داده و یک بار در برابر حمله سگها ایستاده. دخترم گفت او یک مرد واقعی است و اهل نیکاراگوئه است، می گوید بیزینس شراب و تکیلا دارد ولی خودش اهل مشروب نیست. می گوید آرزوی بزرگم تشکیل خانواده و بچه دار شدن است. می گوید در عمرم چنین دختر زیبا و شکیلی ندیده بودم که نجیب هم باشد.
من خوشحال شدم ولی به دخترم هشدار دادم با اینحال مراقب باش چون ذات آدم ها در حرفها و ظاهرشان نمودار نمی شود.
پریسا بعد از 6 ماه گفت، تونی عاشق من شده و من هم عاشق تونی شده ام، ولی به او گفته ام اهل رابطه آزاد نیستم و آلان هم قصد ازدواج ندارم، طفلک می گوید هرچه تو بخواهی من همان خواهم کرد، واقعا ً مرد اصیل و سربراه و منطقی است.
یک روز دخترم خبر داد تونی می خواهد مرا به طریقی به زادگاه خود ببرد تا با خانواده اش آشنا شوم، گفتم من گرین کارت ندارم، گفت من با بسیاری از مأموران مرزی آشنا هستم و عبور از مرز مشکلی نخواهد بود! بعد از این جریان من کمی دلواپس شدم، به پریسا گفتم دخترم مراقب باش، اقدام غیرقانونی نکنی که یک عمر پشیمان می شوی و پریسا هم راحت گفت عجیب به این مرد ایمان دارم، هرچه گفته عمل به آن کرده است. دو سه بار خواسته مرا به خانه اش ببرد ولی من مقاومت کردم، یکی دوبار گفت بخاطر تو حاضرم شراب بنوشم ولی من گفتم هرگز! یک ماه بعد پریسا زنگ زد و گفت ما از مرز راحت رد شدیم، نمی دانم تونی چه مدارکی نشان داد که هیچ مشکلی پیش نیامد، گفتم دخترم من می ترسم، فقط مراقب باش، گفت مادر نگران نباش، وقتی با خانواده اش آشنا شدم، برایت عکس می فرستم.
بعد از این مکالمه، هر نوع ارتباط من با پریسا قطع شد. بشدت نگران شدم، به یکی از دوستانم تلفن کردم و گفتم لطفا ًسری به محل زندگی پریسا بزند و در باره تونی تحقیقی کند. دوستم بعد از 4 روز به من زنگ زد و گفت این آقا قاچاقچی است و همسایه ها می گویند پلیس بدنبال او آمده بود و هیچ خبری از او ندارند. این تلفن مرا از پای انداخت، فریاد زدم و گریستم و به خدایم گفتم دخترم را به تو سپردم و از تو می خواهم بمن پس بدهی.
به دانشگاه زنگ زدم همه نگرانش بودند، دیوانه وار به ترکیه رفتم و برای آمریکا تقاضای ویزا کردم. گفتند امکان ندارد، من فریاد زدم دخترم گم شده، شاید دخترم را کشته اند، به کمک نیاز دارم، آنها نام و نشان ها را گرفتند و گفتند پس فردا بیا، وقتی رفتم به من ویزای سه ماهه دادند و من بلافاصله راه افتادم و به محل سکونت دخترم رفتم. با همسایه ها حرف زدم، یک همسایه افغان هم بود که خیلی به من کمک کرد و دلداری ام داد و گفت نگران نباش دخترت خیلی دختر باعرضه ای است. خواستم به نیکاراگوئه بروم بمن گفتند راه بازگشت به آمریکا را نداری، گفتم مهم نیست، به نیکاراگوئه رفتم. من از تونی و دخترم هیچ نشانه ای نداشتم، فقط یک عکس دونفره بود که دخترم چند ماه قبل برایم ایمیل کرده بود.
چون دیوانه ها به رستوران ها، فروشگاه ها و اداره پلیس رفتم، ولی همه می گفتند با عکس که نمی توان شکایت یا پیگیری کرد، باید نام فامیل و آدرس و حداقل شماره تلفن تونی را داشته باشیم. عاقبت یک افسر پلیس گفت شماره تلفن دخترت را بده و من بلافاصله دادم، بعد از یک ساعت گفت تلفن دخترت در دست کسی است، یک مرد جواب می دهد گفتم تا یک ماه و نیم پیش جواب نمی داد گفت بهر حال امروز مردی جواب داد، من سعی می کنم کمکت کنم چون یک بار یک ایرانی 4 سال پیش در لس آنجلس به من کمک بزرگی کرد، شاید امروز بتوانم جبران کنم.
من در یک هتل کوچک سکنی گرفتم و 4 روز بعد همان افسر زنگ زد و گفت همین الان بیا، چون محل زندگی این شخص را ردیابی کردیم و در حال حرکت بسوی آنجا هستیم. من مثل فنر ازجا پریدم و به آنها پیوستم، یک ساعت بعد در شهرکی، زنگ در یک خانه قدیمی را زدند، آقایی بیرون آمد، خود تونی بود، فریاد زدم دخترم اینجاست!
مأمورین به درون ریختند و تونی را دستبند زدند و در زیرزمین خانه دخترم را پیدا کردند، لاغر و از نفس افتاده! فقط گفت مامان! من بغلش کردم و به خدایم گفتم ممنون که پریسا را به من برگرداندی.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است