1464-87


شاهرخ از جنوب کالیفرنیا

32 پوری خوشگل ترین دختر محله ما در چهارصد دستگاه نیروی هوایی بود، خیلی از فوتباليست های محله، خیلی از بچه های پولدارهای محله، چشم بدنبال او داشتند. ولی من می دیدم که پوری بی اعتنا از کنارشان رد می شد و چنان برخورد کرده بود، که کمتر کسی جرات متلک و یا پیشنهادی را داشت.
من با همایون برادرش دوستی دیرینه داشتم، بهمین جهت به خانه آنها رفت و آمد می کردم و با پوری هم سلام و علیک داشتم و احساس می کردم به من توجه دیگری دارد و حتی یکبار که یک مزاحم سمج را به اتفاق همایون ادب کردیم، پوری رو به مادرش گفت اگر همه پسرهای محله شخصیت شاهرخ را داشتند، دخترها با خیال راحت در خیابان و کوچه راه میرفتند و نیازی به چنین برخوردهای تندی نبود. من هم زیر لب گفتم اختیار دارید، ما درواقع یک خانواده به حساب می آئیم و همایون هم از پشت مشتی به کمرم کوبید و گفت باید چنین باشی، خانواده من ناموس تو هم به حساب می آید.
با وجود امکانات ورود به دانشگاه وجود داشت، من بدنبال بیزینس پدرم رفتم و همایون به دانشگاه رفت، پوری هم که عاشق شغل پرستاری بود، پیگیر همان رشته بود. مدتی میان مان فاصله افتاد، چون خانواده همایون به خیابان ملک جاده قدیم شمیران نقل مکان کردند، ولی من همچنان ماهی یکی دو بار به دیدن شان میرفتم و همچنان شیفته پوری بودم، تا در آینده و در موقعیت مناسبی با همایون در این باره حرف بزنم، که سرانجام آن فرصت پیش آمد و همایون با همه وجود خوشحال شد و چنان سریع ترتیب این وصلت را داد، که من یک روز به خود آمدم، که با پوری برای ماه عسل به ترکیه رفته بودیم.
سفر به ترکیه و دیدار با گروهى از ایرانیان مهاجر و مسافر، ما را به فکر کوچ به آمریکا انداخت، بدنبال ویزا رفتیم، ولی ممکن نشد، پیشنهاد پناهندگی را پسندیدیم، ولی مدرک و دلیلی نداشتیم، قرار شد برگردیم ایران و تدارک این مسئله را بدهیم. در بازگشت، یکبار پوری بخاطر بدحجابی کارش به دادگاه و حتی حکم شلاق کشید، که با نفوذ عمویش که در کادر بالای رژیم فعال بود به بعد موکول شد، ولی ما مدارک را نگه داشتیم.
در همین فاصله من برای دریافت یک مجوز به یکی از ارگان ها مراجعه نمودم و بدلیل جواب غیرمنطقی مسئول کار، جر و بحث تندی میان مان در گرفت، که منجر به شکایت شد و آن شخص هم با توجه به نفوذش برای من یک پاپوش بزرگی دوخت، که برای من جلسه دادگاه گذاشتند، من دیدم بهترین موقعیت برای خروج از ایران است، از پدرم مبلغی بالا گرفتم و بدون خبر از خانواده پوری که مخالف کوچ ما بودند، ایران را ترک کردیم. این بار در ترکیه با توجه به مدارک و شواهد اقدام کردیم و خیلی زود پناهندگی ما پذیرفته شد و حدود 6 ماه بعد به اروپا و سپس آمریکا آمدیم، بعد از مدتی که جا افتادیم یک رستوران به اتفاق دوستی قدیمی در دان تاون لس آنجلس خریدیم، کار و بارمان خیلی زود رونق گرفت، با تولد دوقلوهایمان من پر از انرژی شدم، در همین فاصله بیژن شریک و دوست قدیمی ام مرا به کلاب ها کشانده و بعد همه هفته به لاس وگاس می رفتم. من عاشق یک رقصنده شدم، همان رقصنده مرا به کوکائین معتاد کرد من بکلی از مسیر پاک زندگی خود خارج شدم و بدلیل این رابطه و اعتیاد، رفتارم با پوری دور از انصاف شده بود، او را بارها کتک زدم، يك بار حتی او را درون گاراژ خانه حبس کردم و اگر گریه دو قلوها نبود من تا صبح از او بی خبر می ماندم.
به خاطرهمان زن، من سهم خود را به بیژن فروختم و با اندوخته بانکی به لاس وگاس رفته و یک بار شبانه خریدم، که همان خانم مدیرش شد و من چون برده ای در خدمت او بودم. به کلی پوری و بچه ها را فراموش کرده بودم، البته پوری در یک کلینیک کار می کرد و هزینه زندگی را تامین میکرد. من بی خیال در عشق خود غرق بودم، عشقی که جلوی چشمان من، با مردان دیگر بوسه رد و بدل می کرد، یکبار که خواستم اعتراض کنم، یک پلیس آشنا را به جانم انداخت.
من درست دو سال بود از پوری خبر نداشتم، تا یک شب زنگ زد که یکی از بچه ها بیمارو در بیمارستان بستری است، گفتم خودت به بچه برس، من سرم شلوغ است گفت پس بیا طلاقم بده، که بدانم تکلیف زندگیم چیست؟ گفتم اگر وقت کردم می آیم!
دورادور از زبان دوستی شنیدم که پوری خانه را تخلیه کرده و در یک آپارتمان کوچک زندگی میکند، از سویی برادرش همایون در بدر دنبال من می گردد. من بهرحال می دانستم که چه برسر زندگی خود و همسر و بچه هایم آورده ام، جای شک نبود که همه چیز در هم ريخته همین که تا آنروز یعنی بعد از 4 سال، پوری دوام آورده، جای تعجب داشت، از سویی نمی خواستم با همایون و خانواده اش روبرو شوم. دوستانم می گفتند پوری شب و روز کار میکند، بچه ها را یکی از دوستان نزدیکش پرستاری می کند، گرچه بچه ها بزرگ شده و به مدرسه میرفتند، ولی نیاز به یک پرستار و همدم و مادر داشتند، وقتی با خبر شدم، پوری بدنبال سرطان سینه تحت عمل جراحی قرار گرفته، باز هم بخود نیامدم، باز هم زیر نفوذ مواد مخدر و آن زن شیطان صفت که زندگیم را در چنگ خود گرفته بود، از خود اراده ای نداشتم.
بعد از سالها که کم کم به فروش مواد مخدر در آن بار هم کشیده شده بودم، دوستی خبر داد بدلیل مزاحمت ها و دردسرها، شایعات گوناگون درمورد زندگی تو و پوری، سرانجام پوری به تنگ آمده و یکروز چمدان های خود را بسته با بچه ها به مکزیک رفت، تا از این فشارها، زمزمه ها و شایعات دور بماند، پرسیدم چرا مکزیک؟ گفت حداقل بعنوان غریبه، در میان مردم شهری غریب شاید آرام بگیرد. من همه این حرفها را می شنیدم ولی آنقدر بخاطر مواد بی خیال شده بودم، که انگار دارند برایم قصه می گویند!
حدود 6 ماه قبل میان من و آن خانم درگیری شدیدی پیش آمد، چون دیدم که در آغوش مردی فرو رفته است کار به زدو خورد کشید، قبل از آنکه پلیس از راه برسد، آن خانم و دوست تازه اش به سوی من شلیک کردند، من از ناحیه دست راست و پایم مجروح شده به بیمارستان انتقال یافتم، در آنجا همه ماجرای زندگیم را گفتم و یک وکیل دولتی به کمک من آمد و در آن فاصله موفق به دستگیری آنها شدند ولی من شکایت خود را دنبال کرده و فهمیدم آنها با پخش کنندگان مواد مخدر همکاری داشتند، بار را بستند و من تصمیم گرفتم آنرا بفروشم، خیلی زود مشتری خوبی هم پیدا شد و با کمک همان وکیل دولتی من بار را فروخته و در ضمن در یک کلینیک بستری شده و با وجود سختی های فراوان، ترک اعتیاد کردم و بعد از سالها بخود آمدم، به یاد پوری و بچه هایم افتادم، که چقدر در حق شان ظلم کردم، چقدر بی تفاوتی كردم، چقدر من پست بودم.
بعد از سالها به لس آنجلس بازگشتم، از هرکسی پرسیدم هیچکس خبری از پوری نداشت، تا یکی از روزها، دوستی قدیمی آدرس و تلفن پوری را برایم فرستاد. من راهی مکزیک شدم، در یک محله دورافتاده، در یک کلینیک نه چندان تر و تمیز، از پشت پنجره پوری را دیدم، لاغر و کشیده و رنگ پریده، در رفت و آمد بود، دلم گرفت، به خودم لعنت کردم، سرم را به دیوار کوبیدم، جلوتر رفتم در کلینیک را باز کرده و روبروی پوری زانو زدم، هم اطرافیان به تماشا ایستاده بودند، فریاد زدم فقط مرا ببخش، روبه دیگران کردم گفتم شما واسطه بشوید، این فرشته، این مهربان مادر، این انسان فداکار، مرا ببخشد. من خطا کارم، من ظالم و بی انصافم، ولی برگشته ام جبران کنم.
همه دورش را گرفتند، پوری به سویم آمد، سرم را بوسید، گفت من نباید تو را ببخشم، این بچه ها هستند که باید تو را ببخشند، همانگونه که زانو زده بودم، پاهایش را بغل کردم و گریستم و همه با من گریستند و ناگهان از درون اتاقی بچه هایم که بزرگ شده بودند بیرون آمدند. هاج وواج ما را نگاه میکردند و هر دو گفتند ددی؟ قشنگ ترین جمله ای که بعد از سالها می شنیدم..

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است