1464-87


حمید از لس آنجلس

32 من و مجید دو برادر دوقلو بودیم، که متاسفانه مجید دچار نوعی نقص عضو بود و این مرا از همان کودکی رنج می داد، همه کار می کردم، تا مجید را خوشحال کنم، او خوب می فهمید که من چقدر فداکار هستم و از بعضی حق و حقوق های خود می گذشتم، تا مجید کم نیاورد.
در دوران مدرسه، من سپر بلای مجید بودم، هیچکس حق نداشت بگوید بالای چشم او ابروست! و به راستی چنین بود، چون همه هوای مجید را داشتند، حتی معلمین مدرسه هم ملاحظه او را می کردند، در حد امکان به او امتیاز می دادند و من بارها بخاطر یک متلک و یا طعنه، نیش زبان یک هم کلاسی، تن به زد و خوردهای خونین دادم، تا آنجا که بارها برای پدر و مادرم نامه هایی می رسید که اگر مرا آرام نکنند، اگر من دست از زدوخوردها نکشم، از مدرسه اخراجم می کنند. گرچه من بخاطر مجید حاضر بودم، تا پای اخراج از مدرسه هم بروم، ولی او اذیتی نشود.
قبل از شروع دبیرستان به اتفاق خانواده به آمریکا آمدیم، مدتی در آریزونا و سپس به لس آنجلس آمدیم، در دبیرستان آمریکایی، ما با دردسرهای تازه ای روبرو بودیم، ولی در مدت 6 ماه من چنان کردم که حتی بچه گنگ های مدرسه هم هوای مجید را داشتند و من با تلاش شبانه روزی کاری می کردم، که در همه کلاس ها، مجید کم نیاورد و با من هم شانه پیش برود. در همان سالها، یکی دو تا دوست دختر هم داشتیم، که بخاطر سفارش من دخترها هم ملاحظه مجید را می کردند و به او محبت و توجه و مهر نشان می دادند. بعد از دبیرستان، مجید دیگر علاقه ای به ادامه تحصیل نداشت و در کار گرافیک کامپیوتری و تکنولوژی جدید، در فضای خانه راضی بود. من وارد دانشگاه شدم، ولی همه روزه او را در جریان تحصیل می گذاشتم، تا یک رابطه احساسی میان من و یکی از دانشجویان دختر ایرانی بوجود آمد، تا آنجا که من فکر می کردم واقعا عاشق پریسا هستم، ولی هنوز در این باره بطور جدی حرف نزده بودیم، تا یک روز پریسا را به خانه آوردم و بعنوان همکلاسی به همه معرفی کردم، همه خانواده دورش را گرفتند، با توجه به اطلاعاتی که من قبلا درباره مجید داده بودم، پریسا خیلی دور و بر مجید میرفت و با او بحث و جدل و شوخی می کرد و وقتی هم که خداحافظی کرد و رفت من در چشمان غمگین برادرم نشانه هایی از عشق دیدم، قبل از آنکه من حرفی بزنم، مجید گفت حمید جان، من عاشق این همکلاسی ات شدم، می دانم که با توجه به نقص عضو من، او اشتیاقی به من ندارد، ولی من چه بخواهی و چه نخواهی عاشق اش شدم.
من یخ کردم، چون این من بودم، که عاشق پریسا بودم، این من بودم که برای آینده با پریسا نقشه ها کشیده بودم، این من بودم که وقتی دو سه بار در تاریکی سینماها، دستش را فشردم، داغی عشق را احساس کردم و حال مجید عاشق او شده بود. آن شب تا صبح نخوابیدم، هزاران فکر از سرم گذشت، با خودم گفتم چه باید بکنم؟ آیا واقعیت را به مجید بگویم؟ آیا جلوی رفت و آمدها و دیدارها را بگیرم؟ اینکه چگونه به نوعی اندیشه پریسا را از ذهن مجید پاک کنم؟
بعد از دو هفته مجید که آشپز خوبی هم بود، به من خبرداد که باید پریسا را دعوت کنیم تا دستپخت او را بچشد و از همین راه به قلبش راه پیدا کنم، باور کنید گیج شده بودم، گفتم به پریسا خبر میدهم، در دیداری با پریسا، ماجرای عشق برادرم را فاش کردم، پریسا کاملا جا خورد و گفت ولی من به تو علاقه دارم، گفتم مجید نیاز به توجه دارد، فقط با او برخوردی مهربانانه بکن، تا من به مرور به او بفهمانم، که میان من و تو علائقی است.
پریسا به خانه ما آمد و غذاهای خوشمزه مجید را خورد، کلی از دستپخت او تعریف کرد و زمان خداحافظی او را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید ولی مجید او را تنگ به آغوش گرفته بود، بعد هم یک پاکت به دستش داد و گفت وقتی به خانه رسیدی، آنرا باز کن.
یک ساعت بعد پریسا زنگ زد و گفت مجید عاشقانه ترین نامه را برای من نوشته و در پایان تاکید کرده بدون من می میرد، چون برای اولین بار در زندگیش معنای عشق را فهمیده و حاضر نیست این حس قشنگ را از دست بدهد.
من گیج شده بودم، پریسا هم گیج شده بود، دو سه بار با هم حرف زدیم، قرار شد از سویی پریسا و از سویی من، این ماجرا را به مجید تفهیم کنیم هر بار من خواستم مسیر صحبت با مجید را به واقعیت پشت پرده این رابطه هدایت کنم، چنان مجید از عشق خود نسبت به پریسا گفت، اینکه او می تواند بکلی دنیای تاریک اش را روشن کن و در آینده او را صاحب فرزندانی کند! در همین فاصله مجید دو بار پریسا را برای شام به رستوران برد و پریسا سرگردان به سراغ من آمده و از دیوانگی و عاشقی مجید گفت.
پدر و مادرم بی خبر تحت تاثیر حرفهای مجید و انرژی و امید تازه ای که بدست آورده بود و اینکه پریسا با او رفتاری مهربان و صمیمی و با احساس داشت به خواستگاری پریسا رفتند، درست زمانی که مجید در کسب و کار و تخصص هایش بیشترین درآمد را هم داشت. خانواده پریسا مات و مبهوت نمی توانستند چه جوابی بدهند و چون جلسه خواستگاری بدون نتیجه پایان یافت، مجید همان شب دست به خودکشی زد و او را به بیمارستان بردیم و تا پای مرگ هم پیش رفت، خوشبختانه نجات اش دادند و یکی از دلایل بازگشت به زندگی، عیادت پریسا همراه با یک سبد گل بود و ما همه مانده بودیم که چه کنیم، که پریسا به من گفت بخاطر عشقی که به تو دارم و اینکه می دانم چقدر مجید برایت اهمیت دارد، من حاضرم با مجید ازدواج کنم، هرچه می خواهد بشود مهم نیست، من هم مجید را و هم تو را عمیقا خوشحال می کنم. در آن لحظه دهانم بسته بود و چنان مراحل ازدواج پیش رفت، که یک شب جشنی بر پا شد و عروس و داماد را روانه لاس وگاس کردیم، در حالیکه هم من و هم پریسا در درون می گریستیم.
حدود ساعت 3 نیمه شب بود، که پریسا زنگ زد و خبر بدی داشت، مجید سکته کرده و در بیمارستان بستری بود همه خود را به بیمارستان رساندیم. من به بالین مجید رفتم، احساس کردم لحظات آخر را می گذراند، دست مرا گرفت در دست پریسا گذاشت و گفت من این دختر را به تو می سپارم، همانقدر که مرا دوست داشتی، پریسا را دوست بدار.
ساعت 5 صبح در حالی مجید رفت که در آغوش پریسا خوابیده بود و بر چهره اش چنان سایه ای از خوشبختی و رضایت موج میزد که من تا آن روز ندیده بودم.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است