1464-87


پرویز از: لس آنجلس

32 در فرودگاه لس آنجلس، به استقبال رویا خواهر و شوهرخواهرم رفته بودم، که دیدارشان بعد از 25 سال هیجان انگیز بود. در حالیکه یکی از چمدان های سنگین شان را حمل می کردم، متوجه خانمی شدم که با خواهرم همراه شد، قبل از آنکه من بپرسم این خانم کیه؟ خواهرم گفت پرویز جان! شکوفه را معرفی می کنم، در هواپیما کنار هم نشسته بودیم، با هم آشنا شدیم، چه خانم مهربان و فهمیده ای. نگاهی به شکوفه کردم، اندام کشیده و بسیار شکیلی داشت، چشمانش آبی دریایی بود. جلو آمد و با من دست داد و گفت آنقدر درباره شما از زبان رویا خانم شنیدم، که انگار 10 سال است شما را می شناسم. دستش را گرم و چسبان بود فشردم و گفتم خوشحالم شما را زیارت می کنم.
قرار شد من سر راه ابتدا شکوفه خانم را جلوی منزل خواهرزاده اش پیاده کنم و بعد براه خود ادامه بدهیم، که در آن مدت هم شکوفه از تحصیلات دانشگاهی خود و از دو سه شغل خوب و درآمد بالایش گفت، وقتی پرسیدم شما با چنان موقعیتی چرا ایران را ترک کردید؟ گفت شما نمی توانید تصور کنید وقتی زنی بر و رویی و شکل و شمایل خوبی دارد، چگونه زیر هجوم مزاحمت ها، پیشنهادات و گاه انتقامجویی ها از پای می افتد. من هم دیدم دیگر طاقت ندارم و در شرایطی ایران را ترک کردم، که تقریبا 99 درصد از خانواده و فامیل و دوستان مرا کنار گذاشتند و من اینک در ایران هیچ فامیل و آشنایی ندارم.
نگاه های شوخ و بقولی تحریک آمیز شکوفه، همه شب ذهنم را پر کرد و فردا صبح سر صبحانه از خواهرم پرسیدم این خانم را چگونه دیدی؟ گفت بهترین زن برای زندگی مشترک، چون همه چیز دارد، گفتم در این باره بیشتر حرف بزنیم و شوهرش گفت انگار گلویت گیر کرده؟ گفتم نه ولی تحت تاثیر قرار گرفتم.
دیدارهای ما با شکوفه و خواهرزاده اش که زنی هم سن و سال خودش بود، تکرار شد و کم کم به عادت و علاقه کشید و یکروز شکوفه گفت پرویزخان، من بدجوری اسیر شما شدم! خنده ام گرفت و گفتم چرا اینقدر رسمی حرف میزنی؟ گفت عادت دارم.
4 ماه بعد وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم، شکوفه گفت یادت باشد، من هیچ فامیل و خانواده ای ندارم. تو درواقع با من تنها و بیکس ازدواج می کنی. من هم گفتم اتفاقا این نوع ازدواج هم نوبر است و شاید هم بدون دردسر.
شکوفه همه فنون زنانه و بقولی مات کردن مردها را بلد بود. من واقعا شیفته اش بودم، و همه کار برایش می کردم، چنان تحت تاثیر عشق و محبت و شیوه نوازش و زنانگی اش بودم که همان ماههای اول، او را در همه ثروت زندگیم سهیم کردم خصوصا که سندی به من نشان داد که به یک زمین تعلق داشت و گفت من آنرا بنام تو می کنم تا وکالتا به ایران بروی و بفروشی و برگردی و با پول آن بیزینس خودت را رونق بدهی.
من با تکیه به عشق شکوفه، چنان سخت کار می کردم، که امکان خرید خانه بزرگتری پیش آمد و آنرا بنام شکوفه کردم و بعد هم نام او را در حساب های بانکی ام جای دادم و دیدم که چگونه او عاشق تر شد. من می خواستم بچه داشته باشم ولی شکوفه می گفت من در 38 سالگی برایم بچه دار شدن سخت است، ترجیح می دهم وقتی همه دنیا را گشتیم، یک دختر و پسر بی سرپرست را به فرزندی بپذیریم. این پیشنهاد شکوفه بیشتر مرا شیفته اش کرد، او یک زن تمام عیار با خصوصیات ویژه انسانی و خانوادگی بود. بارها به خودم می گفتم چه سالهایی را بدون شکوفه از دست دادم، که می توانست دفتر زندگی مرا رنگین کند.
همانطور که شکوفه گفته بود، من هیچ ارتباطی با خانواده اش نداشتم، تا یکبار که به سن دیاگو رفته بودیم، خانم جوانی با دیدن شکوفه به سویش دوید و او را بغل کرده و پرسید از خانواده، بچه ها چه خبر؟ نمی دانم شکوفه چه در گوش آن خانم گفت که دیگر ساکت شد و شماره تلفن شان را رد و بدل کردند و من وقتی پرسیدم این خانم کی بود؟ گفت همسایه دیوار به دیوار برادرم که حالا سایه مرا با تیر میزند، چون حاضر نشدم با دوست قدیمی اش ازدواج کنم.
انگار ضربه به سرم خورد، چرا که تازه به مرموز بودن زندگی، شخصیت شکوفه فکر کردم و نیرویی به من گفت برو تحقیق کن، شاید رازی در پشت پرده است. از برادرم در ایران خواستم، شماره تلفن هایی در رابطه با نام فامیل شکوفه پیدا کند و به نوعی تحقیق کند. برادرم بعد از یک ماه خبر داد، که مسئله بغرنج تر از این حرفهاست، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه شکوفه در ایران شوهر و 3 فرزند دارد، شوهرش حدود یکسال و نیم پیش او را با دوستان زن و دخترش روانه ترکیه می کند که لباس و دارو تهیه کند، ولی شکوفه دیگر بر نمی گردد و پیام میدهد طلاقم را بده، ولی شوهرش حاضر به طلاق نمی شود و حتی بدنبال او به ترکیه میرود، ولی هیچ رد پایی پیدا نمی کند و زمان بازگشت به ایران شکوفه با یک تلفن دستی با شماره ای از استرالیا زنگ میزند و می گوید من در استرالیا هستم، بی جهت مرا تعقیب نکن.
بدنبال تلفن برادرم که مرا کاملا شوکه کرده بود، یکروز که شکوفه برای خرید بیرون رفته بود، من لابلای لباسها و مدارک او را وارسی کردم و شماره تلفن ها و آدرس هایی در ترکیه بدست آوردم که در یک فرصت مناسب با آنها تماس گرفتم یکی از آنها بمن گفت شکوفه مدتی با یک مرد مسن اهل عراق ازدواج کرده و با بالا کشیدن همه اندوخته بانکی اش به بهانه کتک زدن شوهرش، نه تنها او را به دردسر انداخت بلکه طلاق نگرفته از ترکیه خارج شد!
من با شنیدن این حرفها سرم داشت می ترکید، باورم نمی شد، در پشت چهره این موجود عاشق و پر احساس و سکسی و هیجان انگیز، یک زن پلید و فریبکار خوابیده باشد. چون تحمل دیدن شکوفه را نداشتم و می خواستم افکارم را متمرکز کنم، به دیدار دوستی در سانفرانسیسکو رفتم، در آنجا با یک وکیل با تجربه حرف زدم و یاری خواستم، بعد به لس آنجلس برگشته و همان شب شکوفه را به شام خصوصی در یک رستوران دعوت کردم. خیلی تعجب کرد، ولی وقتی همه ماجراها را برایش گفتم، در یک لحظه لیوان شراب را روی میز کوبیده و دستش را روی خورده شیشه ها به شدت زخمی کرده و فریاد کمک سر داد، در یک لحظه سکیوریتی رستوران و کارکنان مرا محاصره کرده و شکوفه فریاد میزد این مرد می خواهد مرا بکشد. پلیس مرا برد، هرچه کوشیدم توضیح بدهم به جایی نمی رسید، تا وکیلم از سانفرانسیسکو آمده و مرا موقتا آزاد کرد، تا تکلیف زندگیم را روشن کند. در این فاصله شکوفه یک وکیل معروف آمریکایی را با هزینه من استخدام کرد و مرا متهم نمود قصد کشتن او را داشتم، شبها از مسیری انحرافی با او عشقبازی می کردم، ماههاست او را شکنجه می دهم.
من در مدت 3 هفته همه مدارک و شواهد شوهر اول اش در ایران و ادعای قانونی اش را همراه با مدارک و شواهد شوهر دوم اش در ترکیه را به دادگاه ارائه دادم.
شکوفه سرانجام به دام افتاد، روانه زندان شد، گرچه من می کوشم او را آزاد کرده و با دست خالی روانه ایران کنم تا حداقل به شوهر سرگشته و بچه های چشم انتظارش به پیوندد و به کلاهبرداریها و فریب هایش پایان دهد.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است