1464-87


مازیار: لس آنجلس


32 سال پیش من در اوج عاشقی بودم، ستاره را که همسایه خواهرم بود، از دو سال قبل دیده و عاشق اش شده بودم. ستاره هم عاشق من بود، حتی اگر یکروز او را نمی دیدم، اشکهایش سرازیر می شد. هر دو خیلی جوان بودیم، در واقع من 20 ساله و ستاره 18 ساله بود.
من یکبار با مادرم درباره این عشق حرف زده بودم، که نصیحتم کرد بدنبال تحصیل بروم، حالا برای عشق و عاشقی زود است. ولی دو سال بعد که یک خواستگار ثروتمند برای ستاره پیدا شد، همه آرزوهایمان را بر باد رفته می دیدیم، ستاره پیشنهاد فرار داد، گفت با کمک قاچاقچی ها، به ترکیه می رویم و ازدواج می کنیم، هر دو کار می کنیم و زندگی مان را می سازیم.
گفتم من قصه های هولناکی درباره این قاچاقچیان شنیده ام، من در هیچ شرایطی حاضر نیستم خودمان را بدست چنین آدم هایی بسپارم، باید به فکر دیگری باشم، ستاره دستپاچه شده بود، چون می گفت پدر و مادرش همه تدارکات این وصلت را دیده اند. از سویی چون برادرش به رابطه ما پی برده بود، ستاره را در خانه حبس کردند. فقط با مادر و برادرش بیرون می آمد، تا یک شب زنگ زد و گفت اینها برای دو هفته دیگر قرار و مدار گذاشته اند، من حاضرم همزمان با تو خودکشی کنم تا به اینها ثابت شود ما واقعا عاشق هم بودیم. گفتم این دیوانگی ها در صلاح من و تو نیست، ولی بیا قرار بگذاریم هر دو از خانه بیرون بیائیم و با اتوبوس به تبریز، خانه مادر بزرگم برویم و همان جا ازدواج کنیم، مادربزرگ محرم اسرار ما خواهد بود، تنها راه چاره ماست. گفت من حاضرم همین الان بیایم بیرون، با این حرف من دستپاچه شدم، از خودم پرسیدم آیا این راه حل منطقی است؟ رسوایی ببار نمی آورد؟ بعد بخودم نهیب زدم که پسر بلند شو، همت کن، دارند تنها عشق زندگیت را از دستت در می آورند.
ساعت 5 بعد از ظهر که مادرش با اتومبیل به دفتر پدرش می رفت تا با هم به خانه برگردند، بهترین فرصت فرار بود. من هرچه پس انداز از کار بعد از ظهرهای خود داشتم برداشتم یک ساک پر از لباس و خوردنی و داروهای مسکن کرده و راه افتادم. یک ساعت بعد ما در ایستگاه اتوبوس بودیم، وقتی روی صندلی ها جا گرفتیم، نفس راحتی کشیدیم و ستاره روی سینه من بخواب رفت هنوز یک ساعت نگذشته بود، که اتوبوس ناگهان ایستاد، بعد دو مامور وارد اتوبوس شدند، هر دو مستقیم به سراغ ما آمدند و با خشونت گفتند بیائید پائین، ما هم با ترس و لرز بیرون آمدیم، کمی دورتر برادر ستاره ایستاده بود و علیه من شعار می داد. ستاره را به درون اتومبیل خود برد و با سرعت دور شد، من در انتظار دستبند و زندان بودم، ولی مامور جوانتر در گوشم گفت پسر فرار کن، برو یک جایی گم شو، من جواب رئیسم را می دهم، فقط برو، به سرعت هم برو.
هم خوشحال بودم و هم غمزده، هم نگران، که چه میشود، ولی در یک ده کوچک خاک آلود پیاده شده بودم، خودم را به یک قهوه خانه رساندم، برای اولین بار در

زندگیم یک لیوان بزرگ چای داغ با 20 تا قند بالا کشیدم و پرسیدم چگونه به تهران برگردم، بعد به مادرم زنگ زدم، صدای فریادها و نفرین هایش، به گوش اطرافیان هم می رسید، گفت تو آبروی ما را همه جا بردی. گفتم حالا چکنم؟ گفت برو یک جایی پنهان شو، پایت را اینجا بگذاری، دستگیرت می کنند.
این حرفها نا امیدم کرد، غصه از دست دادن ستاره، سرنوشت نا معلوم او، بعد سرنوشت تاریک خودم، وجودم را پر کرده بود در یک لحظه تصمیم گرفتم به هر طریقی شده خودم را به ترکیه برسانم، پرسان پرسان شهباز و اردوان یک پدر و پسر کرد را پیدا کردم و ماجرایم را گفتم، پدر مرا به خانه اش دعوت کرد و من باورم نمی شد، آن همه مهربانی در ده کوچک مرزی، بدون هیچ آشنایی قبلی، یک معجزه بود.
شهباز گفت ما کارمان رساندن مسافران فراری از ایران به ترکیه است، ولی پول زیادی نمی گیریم من از جیبم همه پولم را در آورده و روی زمین گذاشتم. شهباز گفت پولت را بردار پسر، تو یک عاشق جوان دلسوخته و سرگردان هستی و من تو را در میان جمع 12 نفره به آن سوی مرز، در شهر وان میرسانم بقیه اش به خودت مربوطه، گفتم من دلم میخواهد این همه محبت را جبران کنم، گفت آدرس خانه و تلفن ما را داری، بعد که صاحب مال و منالی شدی، بیا جبران کن. در ضمن یک شماره تلفن دوستی را میدهم، در استانبول کمکت می کند.
نمی خواهم به جزئیات بپردازم، ولی یکروز چشم باز کردم و خودم را در استانبول دیدم، اصلا باورم نمی شد، غروب به آن شماره زنگ زدم، گفت آدرس بده الان می آیم می برمت و الحق نیم ساعت بعد آمد و مرا به رستوران کوچک خود برد و گفت برو طبقه بالا استراحت کن، از فردا کارت را شروع می کنی. این جمله آخر به دلم نشست، نفسی به راحت کشیدم، اینکه از فردا یک شغل هم دارم. از فردا کارم را در رستوران شروع کردم، شب هم همانجا خوابیدم، دستمزدم هم بد نبود. حدود دو هفته بعد به مادرم زنگ زدم پرسیدم چه خبر؟ گفت هر جا هستی بمان، به این زودیها پیدایت نشود، گفتم از ستاره چه خبر؟ گفت پسر خیلی ساده هستی، دختره شوهر کرد و با شوهرش به ماه عسل رفت. بعد هم راهی آمریکا میشوند، تو برو بدنبال سرنوشت خودت. وقتی گفتم در ترکیه هستم و در یک رستوران کار می کنم، خنده بلندی کرد و گفت می دانستم تو راهت را پیدا می کنی. بعدا با من در تماس باش، اگر کاری از دستم برآمد، مراقبت هستم.
زندگی در ترکیه با پستی و بلندی ها همراه بود. با سکته قلبی صاحب رستوران من ناچار شدم، مدتی در یک کاباره رستوران آشپزی کنم، بعد بدنبال پناهندگی رفتم و یکسال و نیم در ترکیه در انتظار ماندم، تا عاقبت راهی اروپا شده و 6 ماه بعد سر از شیکاگو در آوردم. اقامت در ترکیه به من کمک کرد هم ترکی و هم انگلیسی را به راحتی بیاموزم، در شیکاگو بدنبال تحصیل رفتم، بعد از سالها فارغ التحصیل دندانپزشکی شدم و به مرور تخصص هایی گرفتم و گرفتاری و مشغله تحصیل و کار، مرا از اندوه جدایی از ستاره تا حدی دور کرد ولی هر بار به تصویرش نگاه می کردم قلبم فشرده می شد. با وجود اینکه دخترهای زیادی سر راهم قرار گرفتند، ولی من همچنان آمادگی ازدواج نداشتم و یکبار هم با دختری نامزد شدم، بعد از 6 ماه به بن بست رسیدم. تا یک امکان کاری خوب در لس آنجلس برایم پیش آمد و به شهر فرشته ها آمدم. نمیدانم چرا از روز اول که به لس آنجلس آمدم، دچار هیجان بودم، انگار واقعه ای در راه بود. حدود 10 روز پیش به خیابان وست وود رفته بودم، بعد از سالها می دیدم که همه رهگذران با همدیگر فارسی سخن می گویند در همان حال جلوی یک رستوران ایستادم، بی اختیار به درون رفتم، سفارش غذا دادم، در خودم غرق بودم، که دستی به شانه ام خورد، شنیدم که می گفت مازیار تویی؟ خودتی؟ خدای من! برگشتم ستاره را دیدم، بدون توجه به اطرافیان همدیگر را بغل کردیم، پرسیدم تو اینجا چه می کنی؟ گفت از من نپرس، بعد خودش را در آغوش من رها کرد، مشتریان رستوران با صدای بلند مبارک باد می گفتند ما غرق در هم

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است