1464-87


شایان از: نوادا

تا به یاد داشتم، زیر سقف خانه ما، همیشه پر از هوای عشق بود، پدرم مرد مهربان، دست و دلباز و عاشق همسر و فرزندان اش بود، ما 6 دختر و پسر هیچگاه تبعیض را میان مان احساس نکردیم، همه از محبت و نوازش و یاری پدر و مادر برخوردار بودیم.
وقتی خانواده تصمیم به کوچ گرفت، پدر و مادر جلوی ما بهم قول دادند همیشه بهم وفادار بمانند، همیشه پشت هم بایستند و در پستی و بلندی ها یاور هم باشند و ما که درسنین 11،9،7 و 16 بودیم، در همان عالم کودکی و نوجوانی قول دادیم بچه های سربراه و بقولی حرف شنو و دور از آلودگی ها و وسوسه ها باشیم. اولین مقصدمان لندن بود، که عموهایم زندگی می کردند، پدرم به اتفاق عموها به کار خرید و فروش خانه و آپارتمان پرداخت و خوشبختانه با درآمد بالایی هم همراه شد. مادرم هم خانه داری و مهمانداری می کرد.
طی 7 سال زندگی در لندن، همه جان گرفتیم، من رشته حقوق را دنبال کردم، خواهر بزرگم شوهر کرده و به دلیل شغل شوهرش راهی چین شدند، برادر و خواهر 17 و 19 ساله ام نیز در دبیرستان و کالج درس می خواندند. با سفر عموی بزرگم به لاس وگاس، پدرم نیز تصمیم گرفت با او همراه شود، چون شنیده بود، خرید و فروش آپارتمان در لاس وگاس رونق دارد، من هم تخصص خود را به دانشگاه نوادا انتقال دادم، دوباره بجز خواهرم، همه دور هم جمع شدیم، پدر و عمویم دوباره کارشان رونق گرفت، برادر و خواهرم نیز در همان کمپانی بکار پرداختند و من هم یک دفتر حقوقی در لاس وگاس دایر کردم و به دلیل سختکوشی و دقت و وسواس در کارم، هر روز بیشتر موفق می شدم. دو سال بعد هم با یک دختر زیبا که رشته وکالت می خواند آشنا شده و چند ماه بعد ازدواج کردم، و درست در همسایگی پدر و مادرم خانه ای خریدم، دلم نمی خواست از آن دایره محبت و عشق دور شوم و آنرا نوعی برکت و بخت بلند می دانستم.
همان روزها، دو سه زوج میانسال و جوان ایرانی هم به ما پیوستند، یکی دو تا از خانم هایشان بسیار اهل تظاهر و چشم وهم چشمی، خودنمایی هایی بودند که از دیدگاه من برازنده سن و سال شان نبود، یکی دو بار به مادرم هشدار دادم، که اینها قابل دوستی نیستند، حتی همسرم را از آنها دور کردم، ولی مادرم می گفت اتفاقا من همه شان را دوست دارم، پر از انرژی هستند، مخالف مردسالاری هستند، عقیده دارند زنها باید استقلال خود را حفظ کنند.
مدتی گذشت و من متوجه شدم مادرم گاه تا نیمه شب با این خانمها به کلاب ها میروند، یکی دو بار هم دو تا از آنها را دیدم، که با پسرهای جوان در اتومبیل های مدرن و شیک خود در شهر جولان می دهند، من باز هم به مادرم هشدار دادم و اتفاقا همان روزها پدرم نیز متوجه تغییر اخلاق و رفتار مادرم شده و با هم جر و بحث داشتند و یک شب که ما مهمان شان بودیم، پدرم جلوی من و همسرم گفت اگر مادرتان بخواهد به این نوع زندگی ادامه بدهد، من تحمل نخواهم کرد، مادرم ناگهان برآشفت و گفت شما مردها سالهاست در پشت پرده با دوست دخترهای خود خوش هستید و توقع دارید ما زنها صدایمان در نیاید و چون بعضی زنان توسری خور داخل ایران، مطیع و کنیز شما باشیم؟ اگر تحمل مرا نداری طلاقم بده، من باید بقیه عمرم را به شیوه ای که دوست دارم زندگی کنم، از این نجابت بی پاداش خسته شدم، پدرم اتاق را ترک کرد و من و همسرم نیز با سردی خداحافظی کردیم و آمدیم.
پدرم چند روز بعد خبر داد همان خانمها برای مادرتان وکیل گرفتند و تقاضای طلاق داده اند، گفتم تصمیم شما چیست؟ گفت اگر مادرتان چنین می خواهد من حرف ندارم، ولی مسلما این جدایی و تقسیم دارایی و زندگی مان، بکلی شیرازه بیزینس را بهم می ریزد، ولی احساس می کنم مادرتان اصرار دارد، همزمان یکی دیگر از آن خانم ها هم طلاق گرفته و برای یک استراحت به ترکیه و یونان و ایران سفر کرده است. پافشاری مادرم، کار طلاق را خیلی زود با وجود مشکلات فراوان، به دلیل گذشت دور از انتظار پدرم، پایان داد و مادرم یک روز تعطیل همه اثاثیه خود را جمع کرده و به یک آپارتمان اجاره ای نقل مکان کرد و خود بخود ارتباط ما هم با او قطع شد. دورادور می شنیدیم که مادر هم در حال سفر به ایران و گاه پاریس است. حدود 3 ماه خبری نبود تا یکی از عمه هایم تلفن کرد و گفت چرا مادرتان را ول کرده اید؟ من گفتم منظورتان چیه؟ گفت مادرتان دو سه بار با جوان های 27 تا 35 ساله این ور و اون ور دیده شده، گفتم راستش رابطه ما هم با مادرمان بهم خورده، گفت ولی مادرتان کاملا ترمز بریده و دارد آبروی فامیل را می برد. گفتم چرا شما به او تذکر نمی دهید؟ گفت یکی دو بار تذکر دادیم، گفت من یک زن مجرد دنیا دیده هستم و نیاز به نصیحت ندارم. گفتم این جوانها چه کسانی هستند؟ گفت متاسفانه یک گروه از جوانان داخل بدلیل بیکاری و بی پولی، دربدر بدنبال شوگرمامی هستند و برایشان سن و سال و حتی هیکل، قیافه اهمیت ندارد، آنها بدنبال زنان پولدار هستند که آینده مالی خود را بسازند. من خیلی متاسف شدم و خداحافظی کردم و 6 ماه بعد شنیدم مادرم با یک جوان 30 ساله ازدواج کرده و با او به آمریکا برگشته است. ابتدا خبرش را از لس آنجلس داشتم و بعد نیویورک و سرانجام لاس وگاس. دوستان و آشنایان خبر دادند که مادرم که حالا به مرز 70 سالگی نزدیک میشود، با یک پسر 30 ساله جلوی آشنا و غریبه ادای رومئو و ژولیت را در می آورند. خانواده هایی که با ما دوست و آشنا بودند او را پس زدند ولی بعضی او را به جمع خود پذیرفتند و وادارش کردند با آنها گروهی به کروز و به سفرهای یک هفته ای ببرد و بریز و بپاش بکند.
پدرم خیلی ناراحت بود، چون بعضی دوستان به او زنگ میزدند، حرفهایی را پیش می کشیدند، که پدرم را تا پای سکته قلبی برد. من به مادرم تلفن کردم و برسرش فریاد کشیدم، ولی خیلی راحت به من گفت من خوش هستم، من تازه معنای زندگی را می فهمم، دور مرا خط بکشید. دو سال گذشت، تا یکروز دوستی خبر داد مادرم در لس آنجلس به زندان افتاده است، من سراسیمه به لس آنجلس رفتم، در دیداری با مادر فهمیدم، که مادر میشنود شوهرعاشق اش با دو دختر جوان رابطه دارد و او را بعنوان مادرش معرفی کرده است، وقتی گریبان او را می گیرد شوهرش می گوید چه توقعی داری؟ یعنی زندگیم و جوانی ام را به پای تو بسوزانم؟ همین حرف سبب میشود مادرم با چراغ روی میز چنان برسرش بکوبد که بیهوش شود و بعد پلیس و زندان، بدنبال آن شکایت شوهر عاشق و ادعای خسارت چند میلیونی، چرا که مدعی شده بود دیگر چشمانش درست نمی بیند، بعد از حادثه کنترل راه رفتن و تمرکز فکری و دیدن و حرف زدن هم ندارد.
نتیجه اش اینکه با وجود تلاش شبانه روزی من مادرم خانه، همه اندوخته بانکی، ویلای شمال ایران اش را بخشید تا رضایت گرفتیم و خبر شوهرعاشق اش را آوردند که با یک زن پولداردیگر راهی سفر دور دنیا شده است. هفته قبل مادرم که به شدت شکسته است گفت از پدرتان بخواهید مرا ببخشد تا من شب ها راحت بخوابم. پدرم گفت: راحت بخوابد من اصلا او را به یاد هم ندارم.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است