1464-87


مریم از نیویورک

“از روزی که من چشم باز کردم، شاهد خشونت و کتک زدن های پدرم بودم، پدری که نه تنها دست نوازشی هیچگاه بر سر من و 3 خواهر دیگرم نکشید، بلکه بارها و بارها با کتک هایش، ما را مجروح و پر از درد و روانه خواب کرد.
باور کنید من و خواهرانم همه این درد و رنج ها را تحمل می کردیم، ولی آنچه بر مادرمان می گذشت قلب ما را پر از اندوه می کرد. پدرم یک مرد معتاد به تریاک بود، که البته به دلیل دو کارگاه لباس دوزی شرایط مالی بسیار خوبی داشت و به همین جهت، برایش مرتب لوله های تریاک می آوردند و پدر بعد ازهر بار تریاک کشی، انگار وظیفه اش کتک زدن به ما و مادر بود، در این میان دایی مهربانی داشتیم که گاه دور از چشم پدر، ما را به سینما، رستوران و خرید می برد و آن لحظات، زیباترین لحظات زندگی ما بود و من احساس می کردم دایی مهربانم چون فرشته ها بال دارد و ما را با خود به آسمان شادی ها و مهربانی ها و سخاوت خویش می برد.
ما علیرغم زندگی دردآلود درون خانه، در مدرسه از بهترین ها بودیم و همیشه نامه های تشویق آمیز مدیر و معلمان سرازیر خانه ما بود و پدرم آنها را با خشم پاره می کرد و می گفت اینها که نون و آب نمی شود! یکبار که پدرم بعد از کتک سختی به مادرم، او را از پله ها هل داد و دستش شکست، هر سه به پدرم حمله کردیم. همه آن خشم کهنه سالهای پر درد را با مشت های سنگین، چنان بر سر و روی پدر کوبیدیم، که بیهوش شد و کارش به بیمارستان کشید و در بیمارستان از ما شکایت کرد و وقتی ماجرای زندگی دردآورمان و بدنهای کبودمان را به قاضی نشان دادیم، با توجه به خواسته پدرم، که دیگر در آن خانه جای ما نیست، با تقاضای دایی مهربان مان، ما را به او سپرد و حتی قانونا حق همه امور زندگی ما را هم به او داد.
ما دوران پر از آرامش را در خانه دایی شروع کردیم، ولی همچنان نگران مادر بودیم. هر سه چه در دوران دبیرستان و چه بعد از آن، در دو سه شرکت کار گرفتیم و درآمد قابل توجهی ساختیم و از مادر خواستیم پدررا ترک کند، ولی پدرم حاضر به طلاق نبود، تا ما با کمک دایی جان به دبی رفتیم و در یک کالج نیمه آمریکایی به تحصیل ادامه دادیم من رشته پزشکی، یکی از خواهرانم داروسازی و سومی رشته حقوق را دنبال کردیم. هزینه ها بالا بود، ولی چون به عنوان پرستار و معلم بچه های ثروتمندان و گاه توریست ها فعال بودیم، هزینه ها را تحمل می کردیم. در پشت پرده مرتب برای مادرمان حواله هایی می فرستادیم، تا حدودی راحت باشد، چون حتی پدرم از تهیه داروهای مادرم نیز دریغ داشت، برایش زانوبند وکمربند و داروهای ضروری فرستادیم و در ضمن از دختردایی، می خواستیم هر بار که مادرم دچار درد و ناراحتی و جراحتی میشود، از بدن او عکس بگیرد و برای ما ایمیل کند.
از طریق کالج خود، با دانشگاه های آمریکا تماس برقرار کردیم و با توجه به شرایط درخشان خیلی زودتر از آنچه تصور میکردیم به ما پذیرش دادند ولی ما می ترسیدیم هرچه از مادر دورتر بشویم، او تنها تر بشود، در یک فرصت پیش آمده به ایران برگشتیم، دو سه روزی که پدرم دچار سرماخوردگی هولناکی شده و در بیمارستان بستری بود، مادر را به خانه دایی آوردیم، با او به رستوران و خرید رفتیم و مادرمان را دیدیم که چون بچه ها پر از هیجان و شادی شده، زمان خرید درست مثل بچه ها، هرچه را می دید می خواست بخرد و ما نیز دریغ نداشتیم، متاسفانه کتک های پدرم، صدمات جدی به کمر و گردن و دستهای مادرم وارد کرده و درعکسبرداری ها، ما را دچار دلواپسی و ترس از آینده کرد و به قول یکی از پزشکان اگر مادرم یک ضربه سنگین دیگر بر گردنش وارد آید، گردنش فلج میشود.
ما با راهنمایی یکی از آشنایان، مادرم را وارد سیستم قرعه کشی گرین کارت کردیم، تا شاید شانس اش گل کند و برنده شود و ما در آن شرایط بهر قیمتی شده او را با خود بیرون بیاوریم. وقتی به مادر گفتیم بزودی راهی آمریکا میشویم گریه اش گرفت و گفت چرا اینقدر دور؟ گفتیم ولی ما به دنبال هر راهی هستیم، تا تو را نجات بدهیم، در این میان از کمک هایمان کم نکردیم و همین کمک ها و تهیه داروها و امکانات درمانی، سبب شده بود، مادرم تا حد زیادی از دردهایش کم شود و به آرامش نسبی برسد.
یک سال و نیم بعد در شرایطی که ما ضمن تحصیل در پروژه های دانشگاهی نیز برای خود آینده روشن و درآمد بالایی ساخته بودیم، خبر آمد که مادر در قرعه کشی گرین کارت برنده شده و باید برای مصاحبه به ارمنستان برود، ما آن شب از شوق و هیجان نخوابیدیم ولی تازه با خود اندیشیدیم که چگونه مادر را از ایران خارج کنیم.
با دایی جان حرف زدیم، گفت راهی وجود ندارد، مگر بتوانیم مدارکی درست کنیم که مثلا شوهرش اجازه سفر داده و بعد او را روانه ارمنستان کنیم. گفتیم هرچه هزینه دارد می پردازیم. همزمان مادرم از بیمارستان زنگ زد و گفت بخاطر کتک های پدرم، بینی اش شکسته، شکایت هم کرده، ولی پدرم ظاهرا با یک وکیل ثابت کرده که مادرم قصد طلاق دارد و مرتب دردسر برای او می سازد. این رویداد دیگر خشم ما را برانگیخت و دو شب با دایی جان حرف زدیم، تا سرانجام دایی خبر داد مدارکی تهیه کرده که مادرمان بی سر و صدا می تواند از ایران خارج شود، ما از شوق فریاد کشیدیم و گفتیم هر هزینه ای دارد می پردازیم.
دایی جان و همسرش و دخترش دست بکار شده و یک روز صبح زود که پدرمان در خواب بود، مادر را با مدارکی که قبلا تهیه کرده بودند به همراه دختردایی روانه ارمنستان کردند و فردا ساعت 11 صبح پدرم به همه زنگ میزند، همه ظروف آشپزخانه را خورد می کند، لباس های مادرم را درون حیاط خانه آتش میزند و می گوید به او بفهمانید که هرچه زودتر به خانه برگردد، من طلاقش نمی دهم، مگر مرده اش را به دادگستری ببرید!
پدرم به خانه یکایک فامیل سر میزند، به همه ناسزا می گوید و خط و نشان می کشد و به خیال اینکه مادرم پشیمان و لرزان و گریان به خانه بر می گردد، درخانه می نشیند و انتظار می کشد. مادرم سرانجام گرین کارت گرفت و با کمک شوهر یکی از دوستان ما که برای گردش به ارمنستان رفته بود و بلیط هواپیمایی که ما فرستاده بودیم، راهی آمریکا شد، روزی که مادر را در فرودگاه تحویل گرفتیم، باورمان نمی شد، به یک اسکلت تبدیل شده بود، همه بدنش پر از درد بود، او را به بیمارستان بردیم و کلی آزمایش و عکسبرداری انجام شد، حتی یکی از مسئولان بیمارستان شرایط مادرم را تلفنی به پلیس خبر داد، آنها به سراغ ما آمدند و ما همه چیز را تعریف کردیم، یکی از افسران دلسوز و مهربان پلیس راهی را به ما نشان داد، که نهایت آرزوی ما بود.
ما دو هفته بعد از طریق دایی جان به پدرم خبر دادیم که مادر آمریکاست، پدرم زنگ زد، کلی سر من و خواهرانم فریاد کشید و گفت مادرتان را برگردانید، ما هم گفتیم شما بیائید او را ببرید. گفت من همین امروز اقدام می کنم و سه ماه بعد پدرم با یک تور که بعدا فهمیدیم 25 هزار دلار می پردازند و 20 روز به آمریکا می آیند، خودش را به ما رساند و به مجرد ورود به آپارتمان ما، به سوی مادرم حمله برد و ما پلیس را خبر کردیم، 4 پلیس و آتش نشانی و مددکار به خانه ما آمدند پدرم را در حالیکه همچنان فریاد میزد، با دستبند بردند و بعد خبر دادند درون کفش هایش و بعد چمدانش مقدار قابل توجهی تریاک جاسازی شده بود و پدر به محاکمه کشیده شد، مدارک و عکس ها و آزمایشات و شواهد و خلاصه همه آنچه از ظلم و ستم و شکنجه های پدر خبر میداد بدست قاضی افتاد.
روزی که پدر بیرحم ما با حکم 10 سال روانه زندان شد، مادرم نفسی راحت کشید و باور کنید بعد از سالها مادرم در شرایطی بخواب رفت که انگار دهها سال بود نخوابیده بود، بر چهره اش آرامشی دیده می شد که هرگز ندیده بودیم.

 

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است