1464-87


نازنین از نیویورک

“بردیا” پسر با استعداد و به روایتی به گفته یکی ازمعلمان دبیرستان اش، یک نابغه بود، که همه بچه های کلاس بخاطر هوشیاری در درس و امتحان، به او حسادت می کردند. من و شوهرم داوود تصمیم گرفتیم، او را روانه دانشگاه های آمریکا بکنیم و بدلیل نمرات بالا و تسلط به دو زبان انگلیسی و فرانسه، در یکی از معتبرترین دانشگاه ها در رشته تکنولوژی جدید در زمینه فضا و محیط زیست پذیرفته شد و با بورس کامل چمدان را بسته و راه افتاد، ما هم قول دادیم، برای راحتی اش، یک آپارتمان کوچک برایش بخریم، داوود این کار را هم بعد از 6 ماه انجام داد. بردیا خوشحال و پر انرژی به تحصیل مشغول بود و می گفت استادان و حتی اعضای مدیریت دانشگاه مرتب او را می ستایند و آینده طلایی زیبایی برایش پیش بینی می کنند.
من و شوهرم خیال مان راحت شد و به کار ساختمان سازی خود در کرج ادامه دادیم، ولی مرتب با بردیا در تماس بودیم، تا یک شب از رابین یک دختر زیبای همکلاسی خود گفت، اینکه عاشق هم شده اند، با هم زیر یک سقف زندگی می کنند و بعد از فارغ التحصیلی با هم با حضورما ازدواج می کنند. هم خوشحال شدم و هم دلواپس، چون بردیا یک جوان بسیار ساده دل و صادق بود می ترسیدم فریب ظاهر و حرفهای عاشقانه آن دختر را بخورد.
گاه به او گوشزد می کردم که در کارعشق و ازدواج باید بسیار هوشیار و زبر و زرنگ باشی، بردیا می گفت اگر یکبار تو این دختر را ببینی عاشق اش میشوی. سال سوم دانشگاه بود که احساس کردم بردیا از خدا و باورهای مذهبی خود به شیوه خاصی سخن می گوید، بعد هم گفت می خواهد با رابین دو ماه به آمریکای جنوبی برود و درباره یک رویداد بزرگ قدم مشترکی بردارند.
این حرف ها، به دلواپسی های گذشته من افزود و با نگرانی گفتم ترا بخدا مرا در جریان بگذار. حدود دو ماه ارتباط تلفنی من و پسرم قطع شد، بطوری که شوهرم تصمیم گرفت سری به آمریکا بزند و از ته و توی قضیه سر در آورد، خصوصا که بردیا تحصیل خود را رها کرده بود. در حالیکه من به شدت نگران بودم و شبها راحت نمی خوابیدم، شوهرم زنگ زد و گفت متاسفانه هیچ خبر و نشانه و رد پایی از بردیا بدست نیاورده است.
با هر زحمتی بود من هم ویزا گرفته و به آمریکا آمدم و جستجوی دو جانبه ای را برای یافتن بردیا و اطلاع از سرنوشت اسرارانگیز او دنبال کردیم، ابتدا به سراغ دانشگاه رفتیم، استادان و کادر آموزشی و حتی همکلاسی هایش با حیرت از او می پرسیدند و اینکه او ناگهانی از بهترین موقعیت تحصیلی وآینده زیبایی که در

 

انتظارش بود، دست کشیده و رفته و حتی نیم نگاهی هم به پشت سرش نیانداخته است. یکی از دوستان مشترک بردیا و دوست دخترش، مرا به گوشه ای کشانده و گفت من فکر می کنم بردیا تحت تاثیر و اسیر باورهای بسیار متعصبانه رابین قرار گرفته است، رابین از یک گروه افراطی مذهبی می گفت که کلید بهشت در دست آنهاست و باید انسانهای پلید و گناهکارهان زمین را نابود کرد تا زمین نفس بکشد و میلیاردها سال دیگر عمر کند!
با راهنمایی همان دانشجو ما راهی برزیل شدیم، پرسان پرسان با نشان دادن تصاویری از بردیا، ما را تا جلوی در یک ساختمان که شبیه معبد بود بردند و به ما اجازه ورود ندادند ولی با دیدن تصویر نوجوانی بردیا در کنار من و شوهرم، ما را بدرون اتاقی برده و گروهی دختر و پسر ما را محاصره و شروع به خواندن آوازهایی کرده و به سر و روی مان مایعی شبیه گلاب پاشیدند، سپس دست و پای ما را بسته و با ساقه بلند گیاهانی، ما را زیر شلاق گرفته و بدون توجه به فریاد التماس من و اعتراض شوهرم، تا مرز بیهوشی ما را زدند.
من و شوهرم را از از بند رها کردند، ولی دوباره در یک لحظه ما را محاصره کرده و دست و پای ما را بستند. بعد وسایلی شبیه به گیوتین را به وسط سالن آوردند بنظر می آمد که قصد گردن زدن ما را دارند و من از دور پسرم را می دیدم که با گروهی به خواندن آواز مشغول است.
من و شوهرم مرگ را جلوی چشمان مان می دیدیم، شب در حالیکه هر دو بکلی توان خود را از دست داده بودیم، دو نوجوان به ما نوشابه ها و ظاهرا غذاهایی خوراندند و دوباره ما را به یک زیرزمین برده و این بار ما را نیم تنه درون یک حوضی با آب سبز رنگ رها کردند، در تمام مدت صدای آوازهای دستجمعی زیر سقف آن مجموعه می پیچید و بوی سوختن گیاهان و بوی تند نوعی ادویه به مشامم میرسید.
نمی دانم چند ساعت گذشت، از شدت درد و گرسنگی و تشنگی بخود آمدم در آن لحظه بردیا و رابین را دیدیم که لباس های سپید بلندی به تن کرده و ما را نگاه می کنند. من فریاد زدم بردیا! چه اتفاقی افتاده؟ چرا با من و پدرت چنین می کنید؟ فریاد زد اگر لازم باشد، تا زمین را از شرموجوداتی چون شما پاک کنیم. زنده زنده شما را به خاک می سپاریم، تا گناهان تان پاک شود.
شوهرم در یک لحظه با پا به یک پایه فلزی که دست و پای ما به آن بسته شده بود کوبید و در یک لحظه همه آن دکور بزرگ فرو ریخت صدای هیاهوی بچه های بجرات 7 ساله تا بالا گوش ها را پر کرد من در آن لحظه به یاد کودکی بردیا افتادم که یک آهنگ قدیمی شبیه به لالایی را می خواندم و او را می خواباندم و بی اختیار شروع به خواندن کردم، لحظاتی بعد بردیا از جمع شده و به سراغ ما آمد، پرسید اینجا چه می کنید؟ بعد دست و پای ما را رها کرده و با همه نیرو ما را به پشت ساختمان برده و درون یک استیشن واگن جای داده و همزمان پلیس را خبر کرد و سپس با همه قدرت اتومبیل را به جلو راند و 4 ساعت بعد نزدیک مرز ما را به درون یک رستوران کوچک محلی برده و برایمان سفارش غذا داد و نیمه شب ما وارد سرزمین دیگری شدیم و تا زمانی که من تا آخرین نفس باقی مانده، آن لالایی را می خواندم، بردیا ما را از آن منطقه دور کرد. در همان حال مرتب از من می پرسید شما چطورمرا پیدا کردید؟ من در آن محل چه حال و روزی داشتم. این آهنگ کودکی های من از کجا دوباره پیدا شد.
4 روز بعد درنیویورک خبردستگیری یکی از بزرگترین گروه های افراطی و خطرناک مذهبی سرزمین های لاتین تبار را در روزنامه ها خواندیم و بردیا مات شده و ربات گونه را دیدیم که به زندگی بازگشته و من و شوهرم بعد از ماهها، شب ها راحت خوابید یم و من شب و روز فضای خانه را پر از آن آهنگ قدیمی کردم که جان همه ما را نجات داد

 

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است