1464-87


رامین از: نیویورک

من 14 ساله بودم، که خاله ام از راز بزرگی برایم گفت، اینکه مادرم 4 ماه به همسری یک کارمند سفارت آمریکا در آمده و بعد بدلیل مخالفت شدید پدرش و بعد هم ماموریت تازه شوهرش، کارشان به طلاق می کشد و پدر شان بلافاصله ترتیب ازدواج مادرم را با پسر یکی از دوستان خود میدهد، انسان شریف و مهربانی که من هیچگاه نفهمیدم فرزند خوانده اش هستم. این انسان شریف وقتی می فهمد مادرم حامله است، ماجرا را پنهان نگه می دارد و وقتی من به دنیا می آیم وانمود می کند، که من 6 ماهه بدنیا آمده ام! وقتی من از این اسرار مهم زندگی خود با خبر شدم، هم شوکه و هم حیران و هم خوشحال بودم، چون بهرحال فهمیدم پدر واقعی من یک آمریکایی است و خدا داند حالا کجاست و چه می کند؟ بعد حیران و خوشحال از آن همه جوانمردی پدری که در هر شرایطی دوستش داشتم.
ما 5 فرزند بودیم و من در تمام آن 14 سال وسالهای بعد ازآن نه تنها هیچ تبعیض و فاصله ای میان خود و برادران و خواهران خود ندیدم ، بلکه متوجه شدم پدرم بیشتر به من توجه دارد، از هر جهت مراقب من است و اصرار دارد که من تا پایان تحصیلات عالی دانشگاهی پیش بروم و حتما دکتر، وکیل و یا مهندس بشوم، من از روزی که به جوانمردی او پی بردم، با همه وجود بدنبال تحصیل رفتم.
در 16 سالگی، یکروز مادرم را در تنگنا گذاشتم تا بدانم در آن سالها چه اتفاقی برایش افتاده؟ آیا هیچگاه با پدر واقعی من حرف زده؟ در تماس بوده؟ آدرس او را می داند؟ مادرم گفت تو نباید این راز را می فهمیدی، من نمیدانم چرا خواهر فضول من چنین خطایی کرد؟ چون من مطمئن هستم مسیر زندگی تو را تغییر داده، تو را دچار نوعی سرگشتگی و شاید هم کنجکاوی بی پایانی کرد و تو مسلما تا کشف کامل این راز آرام نمی گیری، ولی من توصیه می کنم آنرا در صندوقچه ذهن خود حفظ کن و دنبال نکن، بعد اضافه کرد، پدر واقعی تو جوان خوبی بود، ولی از عکس العمل پدر بزرگ ات ترسید چون همان زمان ها، یک جوان انگلیسی بدنبال ازدواج پنهانی با یک دختر مشهدی جانش را از دست داد. از مادرم خواستم عکسی از پدر واقعی ام به من نشان بدهد. گفت پدرم همه را نابود کرد و هیچ رد پا و نشانه ای بر جای نگذاشت. مادرم راست می گفت، من بعد از این ماجرا، تقریبا آرامش و بی خیالی نوجوانی ام را از دست دادم، در میان اخبار و فیلم های آمریکایی، بدنبال یک چهره می گشتم که مرا تکان بدهد. اینکه پدرم به کدام بازیگر، ورزشکار و یا گزارشگر تلویزیونی شباهت دارد.
با همه وجود درس می خواندم و خیلی زود به زبان انگلیسی تسلط یافتم و سرانجام راهی دانشگاه شدم، ولی بارها و بارها خواب مردی را می دیدم با موهای خرمایی و چشمان رنگی که دست مادرم را گرفته و با خود می برد.
روزی که دانشگاه را تمام کردم، در پی دریافت پذیرش از دانشگاه های آمریکا بودم، پدرم، همان انسان جوانمرد و شریفی که مادرم را در بحرانی ترین روزهای زندگی زیر چتر خود گرفته و در تمام سالها مرا حتی از فرزندان خود بیشتر دوست داشته و

بیشتر مراقبم بوده، همیشه می گفت می دانم که در آینده باعث سربلندی و افتخارمن می شوی. یکروز من و مادرت را به عروسی ات در خارج دعوت می کنی. برای مادرت یک خانه پر ازگل می خری و چند فرزند مثل خودت داری که مرا پدر بزرگ صدا میزنند. روزی که چمدان بسته و راهی آمریکا بودم، مادرم در گوشم خواند که بدنبال پدر واقعی ات نرو، شاید حادثه ای، برخوردی تو را بشکند، آرزوهایت را برباد بدهد، برو فقط بدنبال تحصیل و ساختن آینده ای با شکوه که حق توست.
پدر شریف و مهربانم همه امکانات مالی را در اختیارم گذاشت که با خیال راحت بدنبال گرفتن تخصص هایم بروم و زندگی راحتی هم داشته باشم در یکی از معتبرترین دانشگاه های نیویورک به ادامه تحصیل پرداخته و دوستان تازه ای هم پیدا کردم، که در میان آنها، یک جوان آمریکایی، یک جوان کانادایی و یک دختر استرالیایی بود. نینا دختر استرالیایی، خیلی زود در دل من جا گرفت و ما چنان بهم علاقمند شدیم که زیر یک سقف رفته و بعد هم ازدواج کردیم و پدر و مادرم در ایران بسیار خوشحال بودند و مرتب می گفتند هرگاه نوه ها از راه رسیدند، ما را خبر کن.
من با توجه به نام پدر واقعی ام، جستجو را آغاز کردم، ابتدا رد پایش را در سیاتل پیدا کردم، که دو بار ازدواج کرده و صاحب 4 فرزند شده است. جستجوها نشان داد، که پدر بعد از جدایی از همسر دوم خود، بدلیل سرگشتگی روحی، به خاوردور رفته و هیچ خبری از او در دست نیست من نا امید شدم و عاقبت شارون عمه آمریکایی خود را پیدا کردم، زنی بسیار مهربان و فهمیده و با تجربه، که وقتی واقعیت را فهمید به شوخی گفت فکر می کنم برادرم فقط در کره ماه فرزندی ندارد، عمه آمریکایی هیچ نشانه و خبر و تلفن وآدرسی از مایکل پدرم نداشت، ولی قول داد او را پیدا کند و در ضمن اضافه کرد که همیشه از آن عشق ایرانی خود می گفت و اینکه احتمالا حامله بوده است و یکی دو بار هم به سرش زد به ایران برگردد، ولی ما مانع شدیم. شارون مرا سرانجام با 4 فرزند دیگر پدرم روبرو کرد، آنها ابتدا با من رفتارسردی داشتند، ولی وقتی من هدایایی از ایران به آنها دادم و فهمیدند که من استاد دانشگاه هستم، آینده زیبایی دارم، به مرور به من نزدیک شده و در طی 3 ماه چنان بهم علاقمند شدیم، که همه نشانه های خواهر و برادری در ما احساس می شد، من حتی با همسر دوم پدرم آشنا شدم، که پرستار فداکار و انساندوستی بود و دلش می خواست دوباره با پدرم آشتی کند.
من در جستجوهای تازه، رد پای پدرم مایکل را در نیوزیلند پیدا کردم و تصمیم گرفتم به دیدارش بروم. یکروز بارانی آخر هفته، مایکل را در یک بار پیدا کردم، سلام کردم، پرسید ایرانی هستی؟ گفتم بله، گفت ازکجا فهمیدی من فارسی بلدم؟ گفتم مادرم گفته! گفت مادرت؟ گفتم بله شبنم مادرم، در یک لحظه از روی صندلی بلند جلوی بار به زمین سقوط کرد و همه به سویش آمدند، دستهایش را بالا کرد و گفت من او کی هستم، بعد من کمکش کردم بلند شد، توی صورت من نگاه کرد، گفت خدای من، تو پسرم هستی، باورم نمی شود، بعد فریاد زد همه شما مشروب مهمان من، این پسر که جلوی من ایستاده پسر من است، پسر گمشده من! صدای هورا، کف زدن سالن را پر کرد، همه دورش را گرفتند، مردها با من دست می دادند، زنها صورتم را بوسیده و نوازشم می کردند، انگار با یک کودک روبرو بودند.
فردا صبح با مایکل درون هواپیما به نیویورک باز می گشتیم، در تمام طول راه، مایکل سر به شانه من گذاشته بود و اشک می ریخت و هرچند گاه می گفت باورم نمی شود! فردا غروب در خانه همسرسابق پدرم، همه جمع بودند، پدرم به همسرسابق خود چسبیده بود، بچه ها دورش بودند، عمه شارون مرتب برایشان شراب می ریخت، صدای قهقهه شان زیر سقف خانه پیچیده بود، کوچک و بزرگ مرا می بوسیدند و تشکر می کردند و در یک فرصت مناسب به مادرم در ایران زنگ زدم. ماجرا را تعریف کردم، خوشحال شد ولی گفت به این پدر مهربانت هیچ نگو، بگذار همچنان بتو افتخار کند و همچنان تنها پدر تو باشد.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است