1464-87


ژینا از لس آنجلس

12 سال بود، که خواهرم میترا و خانواده اش را ندیده بودم، ناخودآگاه نسبت به زندگی آرام و کسب کار موفق شان حسادت می کردم، اغلب این حس را در درون خود می کشتم و می گفتم داری نسبت به خواهرت حسادت نشان میدهی؟ حتی یکی دو بار آرزوی مرگ هر دو را کردم، چون من در 33 سالگی، هنوز نه در زندگیم عشقی داشتم، نه نامزدی و نه خواستگار ثروتمند و خوش چهره ای که چیزی نسبت به میترا کم و کسر نداشته باشم.
روزی که تصمیم گرفتم به آمریکا و به دیدارشان بیایم، دل توی دلم نبود، من داشتم با گرین کارت قرعه کشی و با دستمایه اندکی راهی می شدم، تنها تکیه گاهم میترا بود. توی هواپیما با خودم می گفتم اگر به آمریکا رفتم و بعد از مدتی رسا شوهرش یکروز خبر آورد که میترا تصادف کرده و مرده، من شاید شانس ازدواج با رسا را داشته باشم و با این وصلت به همه آرزوهایم میرسم!
وقتی بخود آمدم چنان از خشم پا به کف هواپیما کوبیدم وخودم را لعنت کردم، که اطرافیان با حیرت نگاهم کردند و من عذر خواستم.
در فرودگاه لس آنجلس، میترا و دخترش شمیم و شوهرش رسا به استقبالم آمده بودند، همه شان سر حال و بقولی ترگل ورگل بودند. میترا بغلم کرد و گفت بوی مامان را میدهی، رسا پیشانی ام را بوسید و به شوخی گفت نون زیر کباب ما هم بالاخره آمد همه خندیدیم و شمیم پرسید یعنی چه؟ میترا یک سری جمله سر هم کرد و بقول خودش شمیم را قانع کرد.
با دیدن زندگی آرام و شیک و پراز خوشبختی میترا لجم گرفته بود، میترا فردایش پرسید تو چرا شوهر نکردی؟ چیزی کم وکسر نداری. گفتم شوهر خوب پیدا نمی شود، گفت من همین جا درجمع دوستان، یک شوهرخوب برایت دست و پا می کنم، ماشاءالله ازهیکل وصورت هیچ کم و کسری نداری. خانه دار و نجیب و تحصیلکرده هم که هستی، بغل اش کردم و گفتم امیدوارم چنین شانسی پیش آید.
بارها و بارها برخودم نهیب زدم که حسادت و حساسیت و حرص را از وجودم پاک کنم، تا حد زیادی هم موفق شدم. در جمع دوستان میترا و رسا، دو سه مرد میانسال سربراه و تا حدی خوش تیپ هم بودند، که به من توجه نشان می دادند، ولی راستش یکی دو تا فقط بدنبال رابطه جنسی بودند و یکی هم خیلی کمرو بود.
به توصیه میترا به کالج رفتم، تا یکی دو دوره تخصصی را دنبال کنم و بقولی برای آینده پلی بسازم، که دنتال آسیستان رشته خوبی بود، چون برادر رسا هم دندانپزشک بود و یکی دو بارهم گفت یک منشی خوب و دستیار دلسوز چون تو نیاز دارم، البته عجالتا درگیرخواهر زنم هستم که قرار است همین روزها شوهر بکند و برود نیویورک احساس می کردم به مرور درها برویم باز میشود، چون دو سه مرد مجرد دیگرهم به جمع فامیل وارد شدند، که یکی شان بعد ازیک ازدواج نافرجام بدجوری چشم چشمش دنبال من بود.
یادم هست یکروزبا دوستی برای خرید به سنچری سیتی رفته بودیم، من ناگهان رسا را درون یک رستوران با خانمی دیدم، نزدیک بود قلبم از سینه بزند بیرون، باورم نمی شد رسا با آن همه عشقی که به میترا نشان میدهد، اهل خیانت باشد، آنهم با زنی بسیار جوان تر از میترا، خیلی هم خوشگل تر و شکیل تر. وجودم پرازخشم شد و می خواستم همان لحظه به میترا زنگ بزنم و آدرس بدهم تا خودش را برساند، ولی دوستم مانع شد.
من با همان خشم به درون رستوران رفتم، رسا در یک لحظه مرا دید و سراسیمه جلو آمد و گفت فکر بد نکن، این خانم یک زمانی در کمپانی ما کار می کرد، امروز زنگ زد تا شاید دوباره بتواند در کمپانی استخدام شود. گفتم باورم نمی شود، تو چگونه جرات کردی اینگونه زندگیت را در ریسک نگهداری؟ حیف میترا نیست که همه عمرش را به پای تو ریخته، همه عشق و امیدش بودی و هستی، من باورم نمی شود، رسا گفت ژینا جان باورکن، من با این خانم هیچ رابطه ای نداشته و ندارم، او برای من یک همکار است و بس. گفتم قسم بخور، گفت قسم به خدا، به جان دخترها، به جان میترا، و به جان مادرم، به وجدانم قسم که راست می گویم، من فقط می ترسم تو با میترا حرفی بزنی و زندگی ما از هم بپاشد، گفتم اگرراست می گویی سر آن میز بر نگرد، با ما بیا برویم خرید و بعد هم با ما برگرد خانه. گفت قبول می کنم، با وجود اینکه آن خانم مرتب برگشته، با حیرت ما را نگاه می کرد، رسا با ما به خرید آمد و بعد هم به خانه آمدیم، من هم به رسا قول دادم هیچ حرفی به میترا نزنم و این رویداد بعنوان رازی میان ما بماند و رسا هم گفت شماره تلفن این خانم را الان پاک می کنم که دیگر هیچگاه حتی برای کار هم جوابش را ندهم.
وارد خانه شدیم میترا هنوز از سر کارش نیامده بود و من یک چای داغ ریخته بروی مبل لم دادم، نمی دانم چه شد که من خودم را روبروی میترا دیدم، همه ماجرا را برایش تعریف کردم، خیلی جا خورد و به گریه افتاد، از دور دیدم رسا خانه را با عصبانیت ترک کرد.
میترا گفت من خودم را می کشم. من دیگر این زندگی را نمی خواهم، گفتم نگران نباش، عاقبت طلاق میگیری، این مردها قابلیت خودکشی را ندارند، با خواهش میترا را در اتاقش خواباندم با صدای تلفن آنرا برداشتم، از بیمارستان بود، یک پرستار خبر از تصادف هولناک و مرگ رسا داد، پای تلفن زانو زدم و درهمان حال فریاد زدم تلفن زانو زدم و در همان حال فریاد زدم لعنتی چرا به میترا گفتی، چقدرتو حسود و پلید و ویرانگرهستی، میترا بغض کرده از درون اتاق پرسید طوری شده؟ گفتم نه، تو بخواب و بعد با هم حرف میزنیم، در همین لحظه شمیم با دوست همیشگی اش وارد خانه شد، گفت امروز قرار است با “ددی” برویم رستوران، من به دوستم قول دادم، بغض گلویم را گرفته بود، با خود اندیشیدم با یک خبررسانی، همه زندگی خواهرم و شوهرش و دخترهایش را ویران کردم. این من هستم که باید خودم را بکشم و اطرافیان را از شر خود راحت کنم.
با تکان شدیدی ازجا پریدم، میترا بالای سرم بود، گفت چه خواب سنگینی، دو سه بار صدایت زدم گفتم رفته بودم خرید، خیلی راه رفتم، گفت رسا آمده؟ گفتم توی بالکن سیگار می کشد.
میترا صدایش کرد، رسا رنگ پریده وارد اتاق شد، پرسید طوری شده؟ من بلافاصله گفتم امروز رسا خان را با دوستی دیدم با هم قهوه می خوردند، دوستش خیلی هم خوش تیپ بود، رسا نگاه پر از سپاس به من کرده نفسی براحت کشید. میترا گفت برایتان خبری دارم، بعد رو به من کرد و گفت جمشید یادت هست، تولد رسا آمده بود؟ گفتم بله، گفت تو گفتی بدک نیست، بدرد زندگی می خورد! با خجالت گفتم یادم هست، گفت امشب با مادرش می آید خواستگاری سرکار خانم! جا خوردم، میترا را بغل کردم و اشکهایم سرازیر شد، میترا نمی دانست چرا من می گریم، گریه شوق بود، اینکه همه آن رویدادها، خوابی بیش نبود و من یک زندگی خوشبخت و مدام را از هم نپاشیدم و سبب مرگ رسا هم نشدم. رسا بی اختیار به سوی من آمد و برای اولین بار صورت مرا بوسید و شرمنده گفت، میترا او را به عقب کشید و گفت مراقب باش، ژینا دیگر متعلق به ما نیست.
.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است