1464-87


ناهید از زبان قافله 5 نفره حرف میزند

12 سال پیش بود، رکسانا بهترین دوستم خبر از ورود بردیا همسایه سابق تحصیلکرده و ثروتمندشان در آمریکا داد، که برای انتخاب یک دختر خوب و نجیب به ایران آمده و می خواهد آینده خود را با وجود او بسازد! من پرسیدم چرا این حرفها را بمن میزنی؟ گفت از تو خوشگل تر و نجیب تر در اطرافم سراغ ندارم. حق تو یک زندگی با شکوه و راحت در آن سوی دریاهاست. گفتم خبر داری که اخیرا خانواده برایم یک نامزد خوب کاندید کردند، یک مهندس عمران، از یک خانواده بسیار اصیل، گفت عاشق اش شدی؟ گفتم دو بار همدیگر را دیدیم. بنظرم جوان سربراه و عاشق خانواده می آید، گفت ولی این شانس را از دست نده، من عکس هایی از تو نشانش دادم، خیلی خوشش آمد، گفت مشتاق دیدار توست، هرگاه بخواهی من شما را به یک کافی شاپ دعوت می کنم. رکسانا سه روز بعد به من خبر داد که نزدیک خانه شان در یک کافی شاپ منتظرمن است، من که نمی دانستم با چه موجودی روبرو میشوم، آرایش ملایمی کرده، بعد از رسیدن آنها، با تلفن رکسانا خودم را رساندم.
بردیا به احترام من بلند شد، دست داد و صندلی را برایم آماده ساخت، از ادب اش خوشم آمد، چهره اش نیز دلپذیر بود با چشمان نافذ و موهای براق و بلند، مثل هنرپیشه های سینما بود. در حالیکه بروی صورت من خیره مانده بود، گفت من با توجه به تعریف های رکسانا، فکر نمی کردم به راستی با چنین دختر زیبا و شکیل و با وقار و محترمی روبرو شوم من تشکر کردم، گفت ناهید خانم، من فقط با اندیشه ازدواج به ایران آمده ام، درست 15 سال است دور از ایران و سخت مشغول تحصیل و کار بودم. راستش از جمع دختران خارج هیچکس به دلم ننشسته و خوشحالم که در همین برخورد اول، شما مرا تحت تاثیر قرار دادید، بعد کلی حرف زدیم و بردیا گفت من خیلی رک و پوست کنده باید حرفهایم را بزنم، من تا با همه خصوصیات شما آشنا نشوم و به زیر و بم شخصیت شما پی نبرم، و شما نیز مرا عمیقا نشناسید، مسلما ازدواج معنایی نخواهد داشت، چون درواقع می خواهیم یک عمر زیر یک سقف زندگی کنیم و صاحب فرزند بشویم. با هم بزرگتر و عاقل تر، کامل تر بشویم، با هم پیر شویم و در ضمن مدت کوتاه که من در ایران هستم، باید همدیگر را خوب بشنایم، شاید کمی همه چیز فشرده باشد، ولی شما با بزرگ منشی، قضاوت شناخت خود، با من دراین آزمایش زندگی ساز همراه شوید. دنباله حرف بردیا را، رکسانا گرفت و گفت من تا امروز با چنین منطقی مواجه نشده بودم. چقدر شیوه خوبی برای شناخت و تصمیم گیری قطعی است. من خوشحالم که شما بهم می آئید و من در صورت ناهید می خوانم که تحت تاثیر شخصیت شما قرار گرفته است. من سرم را زیر انداختم، حرفی نزدم ولی بعد از آن رویداد، من و بردیا تقریبا همه روزه همدیگر را می دیدیم، کم کم کار به بوسه و حرف از عشق کشید و پیشنهاد کرد ترتیب یک سفر دو روزه به شمال را بدهیم، من ناچار به خانواده دروغ گفتم که با دو تا از دوستانم به سفر میروم و با بردیا رفتم و شب مرا در شراب غرق کرد و من فردا صبح که بخود آمدم، عریان در آغوش او بودم، شانه ام را بوسید و گفت همان هستی که دنبالش می گردم! من همین هفته با وکیلم در آمریکا تماس می گیرم، تا پیش از ازدواج، مراحل ویزای تو را طی کند و هرچه زودتر تو را به آمریکا ببرم. دیگر کار از کار گذشته بود، من خود را به او سپردم و در بازگشت اجازه گرفت به شیراز برود و خاله اش را ببیند، بعد به اصفهان نزد عموهایش برود. در این مدت مدارک مرا بدون اطلاع پدر و مادرم گرفته و ظاهرا به آمریکا فرستاد. مادرم مرتب می پرسید تو چه خبرت شده؟ خیلی عوض شدی، حواس ات با ما نیست، نکند عاشق شدی؟ نکند در مورد خواستگارت پشیمان شدی؟ که گفتم راستش در مورد خواستگار مورد نظر شما، من مخالف هستم، ابدا هیچ هماهنگی میان ما وجود ندارد.
من با رکسانا حرف زدم، بنظرم آمد رکسانا تا حدی ناراحت است، جواب درستی به من نمی داد، تا یک شب رکسانا تلفنی گفت من از معرفی شما بهم، پشیمان هستم، چون میان بردیا و پدر و مادرش درگیری پیش آمده، دو سه تا دختر و پدر و مادرهایشان به در خانه شان آمده اند و من تردید دارم بردیا هنوز در ایران باشد. احتمالا او دو هفته قبل به آمریکا برگشته است!
من پشت تلفن یخ زدم، نمی دانستم چکنم، خصوصا که می ترسیدم حامله شده باشم. این یک فاجعه بود، آبروی من وخانواده ام میرفت. در همان حال تلفن هایی که بردیا به من داده بود تا با او درآمریکا تماس بگیرم، همه قطع بود. دو هفته قبل در نهایت ترس و ناراحتی، من با کمک رکسانا با یکی از دخترها که برای پیدا کردن بردیا به خانه پدر و مادرش آمده بود، حرف زدم، او را به خانه رکسانا بردم و او توضیح داد که بردیا او را با خود به شمال برده با او رابطه برقرار کرده و کلی قول و قرار گذاشته است.
متاسفانه تلاش من با آن دختر و خانواده اش برای یافتن بردیا بی نتیجه بود، ولی من دست نکشیدم. من در مدت 4 ماه همه آن دخترها را پیدا کردم با آنها قرار گذاشتم از بردیا انتقام بگیریم، ما به سراغ دو هتل در شمال رفتیم و کپی همه مدارک را که بنام او بود گرفته و یکی دو تا از دخترها، پیام ها و تکست ها و ایمیل های او را هم داشتند.
چند ماه بعد من و رکسانا و 4 دختر فریب خورده دیگر، از خانواده هایمان اجازه سفر به ترکیه گرفتیم، و در آنجا با راهنمایی یک زن و شوهر به یکی از کشورهای همسایه ترکیه رفتیم، با کنسول حرف زدیم، برایش توضیح دادیم که چه بلایی سرمان آمده، عکس هایی که پنهان و آشکار با بردیا با تلفن های خود گرفته بودیم، همه تکست ها و ایمیل ها را هم ارائه دادیم. به ما توضیح دادند اخذ چنین ویزایی آسان نیست، ولی قول دادند با مقامات بالاتر حرف بزنند و ما حدود یک ماه در انتظار بودیم، تا سرانجام به ما خبر دادند به ما ویزای 6 ماهه میدهند و من امکان تماس با پدر و مادرم را نداشتم، ولی دخترهای دیگر با خانواده ها تماس گرفتند، پدران شان به دیدارمان آمدند. یکی از آنها با پدرم حرف زد، پدرم ابتدا کاملا مخالف هر اقدامی بود ولی بالاخره راضی شد و برایمان بلیط گرفتند و پول حواله کردند و قافله 5 نفره مان راهی شد و رکسانا به ایران بازگشت.
ما نمی دانستیم بردیا کجا زندگی می کند، خوشبختانه یک مامور اداره مهاجرت با توجه به اینکه خیلی ها زمان سیتی زن شدن، تغییر نام میدهند، بردیا را با نام و نشان آمریکایی اش پیدا کرد، او در لس آنجلس زندگی می کرد. با دوستان و فامیل در لس آنجلس تماس گرفتیم، یکی از آنها بردیا را بعنوان یک مرد هوسباز به روایتی هرزه می شناخت که در کنسرت ها و تئاترها و حتی مهمانی ها، به شکار دختران و زنان ساده دل می پردازد، خیلی از خانواده ها را از هم پاشیده و با پخش فیلم ها و عکس هایی، خیلی ها را به نوعی اسیر خود کرده است.
همان هفته اول با یک وکیل حرف زدیم، چنان تحت تاثیر زندگی ما قرار گرفت، که قول داد ماجرا را بدون دریافت پول از ما دنبال کند و در نهایت از خود بردیا وصول کند.
آن وکیل مهربان ما را نزد دادستان برد، همه قصه خود را گفتیم، خوشبختانه بردیا هم خانه بزرگی و هم 4 شعبه فست فود داشت و وکیل ما گفت همه را از دستش در می آوریم، من گفتم مهم مسائل مالی نیست، مهم تنبیه یک مرد هرزه است، که در سفرش به ایران 5 قربانی برجای گذاشته و از ایران خارج شده است و تازه ما می فهمیم که قربانیانی هم در آمریکا دارد. یک ماه طول کشید تا دادگاه ما شروع شد و قاضی با توجه به اینکه ما فقط 6 ماه ویزا داریم، همه چیز را با سرعت پیش برد. آنروز که بردیا با ما روبرو شد و از ترس جلوی در زانو زد، چهره اش دیدنی بود و روزی که قاضی حکم 10 سال زندانی و توقیف همه املاکش به نفع ما صادر کرد، بردیا مثل یک مجسمه سنگی روی زمین افتاد. در آنجا بود که فهمیدیم افسانه یکی از دخترها حامله است، و قاضی برایش امکان بدست آوردن گرین کارت و اقامت همیشگی را فراهم ساخت و افسانه زمان خداحافظی در فرودگاه گفت به امید روزی هستم که بردیا تنبیه شده و بخود آمده، پدری برای فرزندم باشد.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است