1464-87


مهداد از لندن

من و نسرین در یک محله زندگی می کردیم، در خیابان فرشته تهران، با کلی همبازی و همکلاسی، که همه از طبقه مرفهی بودند، بدلیل روشنفکری خانواده ها، آخر هفته بطور دستجمعی به رستوران های معروف خیابان پهلوی می رفتیم و خوش بودیم. تا من و نسرین احساس کردیم واقعا عاشق هم هستیم، بچه های اطراف مان نیز این را فهمیده بودند، گاه وقتی ما بهم می چسبیدیم، به بهانه ای روی بر می گرداندند، تا ما راحت از هم بوسه بگیریم.
ماجرای عشق ما کم کم به گوش خانواده ها رسید. ابتدا مادرها فهمیدند، مادر من خیلی نسرین را دوست داشت و مرتب می گفت از داشتن عروسی چون تو خوشحال می شوم و نسرین مادرم را بغل می کرد و می گفت ثابت می کنیم افسانه تلخ مادرشوهر و عروس به راستی افسانه تلخی است.
یک روز نسرین غمگین به دیدارم آمد، قبل از آنکه من حرفی بزنم، گفت پدرم برایم از یک خواستگار تحصیلکرده پولدارمقیم خارج گفت گفتم تو چه گفتی؟ گفت من سکوت کردم و وقتی پدرم خیره نگاهم کرد، گفتم هنوز آمادگی ازدواج ندارم، پدرم گفت به یک خواستگار خوب، که در آمریکا صاحب خانه و کمپانی و مقام بالا و در ضمن از یک خانواده با نفوذ است، هیچ دختری جواب رد نمی دهد. من فقط نگاهش کردم، گفت هفته آینده به خواستگاری می آیند، من با پدرش از زمان نوجوانی دوست هستم، دلم می خواهد این وصلت صورت بگیرد، بعد هم پیپ اش را برداشت و رفت روی بالکن و دودش را در هوا رها کرد. من هراسان گفتم خوب! حالا چه باید کرد؟ نسرین گفت فقط یک چاره دارد، پدر را در برابر یک عمل انجام شده قرار بدهیم، گفتم چه عملی؟ گفت برویم در یک دفتر ازدواج بکنیم. دو سه روزی هم پنهان شویم و بعد چهره رو کنیم، بگوئیم بله! ما زن و شوهر هستیم!
من درجا خشک شدم. نمی دانستم چه بگویم، ولی احساس کردم انگار چاره دیگری هم نداریم، چون از قدرت پدرش خبر داشتم. بدون اینکه با هیچکس مشورتی بکنیم، در حالیکه من 19 ساله و نسرین 18 ساله بود، همان تصمیم را با پرداخت مبلغی عملی کردیم و بعد از دو روز غیبت و دلواپسی فامیل و آشنایان، فریادهای گوشخراش پدر نسرین، اعتراف به آن عمل انجام شده کردیم. ما فکر می کردیم همه چیز روبراه خواهد شد، پدر نسرین بخاطر آبروی فامیل کوتاه می آید، ولی بدنبال یک جلسه خانوادگی مشترک با پدر من، دستور دادند بهتر است خانه هایمان را ترک کنیم و بدنبال سرنوشت خود برویم. ابتدا فکر می کردیم این یک اقدام برای تنبیه ماست، حتی مادرم گفت نگران نباشید، پدر نسرین و پدر تو، با هم کنار می آیند، ولی بهتر است دو سه روزی از جلوی چشم همه دور بشوید. مادرم دستمایه ای به من داد و گفت بروید خانه خاله ات در شیراز، حداقل جای امنی است، تا من خبرتان کنم.
نسرین در حالیکه می لرزید و اشک می ریخت می گفت مرا ببخش که تو را وادار به یک عمل دور از عقل و منطق کردم و برای تو و خانواده ات دردسر ساختم. من او را بغل کرده و گفتم ما عاشق هم هستیم، اگر براستی چنین است، با همه مشکلات می جنگیم و در برابر آنها می ایستیم و اگر لازم شد، کاری دست و پا می کنیم و زیر سقف یک اتاق کوچک زندگی می کنیم. نسرین گفت من خیلی ترسیده ام، من از آینده می ترسم، من حاضرم با پدرم حرف بزنم. گفتم فایده ای ندارد، بهتراست به راهمان ادامه بدهیم.
به اتفاق به شیراز رفتیم. خاله شهلا منتظرمان بود، قبلا مادرم تلفن کرده بود. دختران خاله هم دورمان را گرفتند، اتفاقا چند روز قبل حمید پسرخاله ام از لندن برای دیدار خانواده آمده بود. از اقدام شجاعانه ما خوشش آمد و گفت من شاید کمک تان کنم، پرسیدیم چه کمکی؟ گفت شاید ترتیب سفر شما را به انگلیس دادم، خودتان آمادگی ریسک دارید؟ هر دو گفتیم کاملا آماده ایم.
بعد از دو هفته اقامت خانه خاله شهلا، مجید با دوستان خود در لندن حرف زد، یکی از آنها که استادیار کالج بود قول داد برای پذیرش دانشجویی ما اقدام کند،خوشبختانه ما هردو با بالاترین نمرات دبیرستان را تمام کرده بودیم ، من آماده کنکور بودم. گفتگوهای تلفنی، رد و بدل کردن مدارک و تقاضاها، از سویی کمک یک نماینده مجلس محلی در لندن، راهها را هموار کرد، با اینحال من از نسرین خواستم یکبار دیگر با پدرش تماس بگیرد، شاید از آن یکدندگی دست کشیده باشد، شاید ما را بخشیده باشد و به تهران برگردیم. ولی پدرش بر سرش فریاد زد که من دختری بنام نسرین ندارم بهتر است خودت را گم کنی تا سبب ننگ فامیل و دوستان نشوی.
مجید به لندن رفت و ارتباط ما ادامه داشت و او مرتب می گفت به احتمال زیاد تلاش او به نتیجه خواهد رسید و بزودی راهی میشویم من و نسرین روز و شب نداشتیم و طبق سفارش مجید، خاله جان هم با خانواده من سخنی نگفت، تا این اقدام به نتیجه برسد. 8 ماه بعد در حالیکه من و نسرین هر دو در کلینیک شوهر خاله کار می کردیم، مجید خبر داد چمدان ها را ببندیم و آماده سفر باشیم، خاله جان با مهر فراوان برایمان بلیط هواپیما تهیه کرد و مجید جان هم گفت در آپارتمانم یک اتاق مجهز آماده پذیرش شماست.
خیلی سریع تر از آنچه تصور می رفت، ما خود را در لندن درون آپارتمان مجید جان دیدیم، آپارتمان در طبقه ششم یک ساختمان رو به پارک، که یک میز و دو صندلی کوچک در بالکن اش قرار داشت و ما دنیای تازه خود را از همین جا آغاز کردیم.
بدون نیاز به تعریف جزئیات و سختی ها و فراز و نشیب ها، ما یک سال بعد در یک کالج مشغول به تحصیل و در یک کافی شاپ مشغول کار بودیم، تلاش شبانه روزی ما، تکیه به عشق مان، از ما دو موجود خستگی ناپذیر ساخته بود، که تن به کارهای سخت چه در کالج، چه در بیرون کالج می دادیم و در مدت سه سال، بعنوان دو دانشجوی ممتاز شناخته شده و راه بروی ورود د به دانشگاه معتبری با بورس تحصیلی باز شد و درواقع ما شب و روزمان با کار سخت و تلاش می گذشت، از راه دور می شنیدیم که خانواده من از خاله ام بدلیل این کمک ها و نقل و انتقال ها بسیار کلافه و شاکی هستند، پدر نسرین بدلیل ازدواج پسرش با یک ستاره سینما، یکبار سکته کرده و او را هم از خانه بیرون کرده است. 9 سال از ورود ما به لندن، پشت سر گذاشتن مراحل دانشگاهی گذشته و هر دو بعنوان دو پزشک جوان در یک بیمارستان بزرگ دانشگاهی مشغول بودیم و اولین فرزندمان به دنیا آمده بود.
من پزشک متخصص قلب و نسرین پزشک زنان بود، هر دو همچنان دوره های تخصصی را می گذراندیم و درست در آستانه تولد دومین فرزندمان، مادرم به اتفاق خاله ام وارد لندن شدند و مادرم از اینکه آن همه سال خانواده ها با من و نسرین جنگیده اند، ابراز پشیمانی می کرد و می گفت چرا باید بیش از 11 سال عمر همه مان براثر یکدندگی پدر نسرین به باد برود؟
من و نسرین در طی دو سه سال ترتیب نقل و انتقال خواهران و برادران خود را به لندن دادیم، تا یکروز که مادر نسرین خبر داد پدرش برای یک عمل جراحی بسیار حساس راهی لندن است سفارش می کرد در برخورد با او ملایم و مهربان باشیم، او به اندازه کافی پشیمان و اندوهگین است. ما قصد داشتیم او را در فرودگاه تحویل بگیریم، ولی بدلیل اضطراری بودن شرایط بیماری اش، یکسره به بیمارستان در لندن انتقال یافته بود. من شبانه در جریان قرار گرفتم و با بزرگترین متخصص قلب اروپا، که استاد خود من بود و به من علاقه داشت تماس گرفتم و فردا صبح به اتفاق به بالین پدر نسرین رفتیم، با دیدن من جا خورد، از اینکه بزرگترین جراح را به بالین او آورده ام و همه پزشکان و پرستاران بقولی خبردار ایستاده اند. اشکهایش سرازیر شد و وقتی زیر یک عمل بسیار حساس ده دوازده ساعته میرفت دست من و نسرین را گرفت و گفت مرا ببخشید، این دستها را باید 11 سال پیش می گرفتم، ولی دعا کنید دوباره به زندگی برگردم و نوه هایم را به آغوش بکشم… و چنین شد

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است