1464-87


ناهید از: سانفرانسیسکو

18 … بعد از یکسال و نیم دوندگی، سرانجام آپارتمان مان را در شیراز فروختیم و من و شوهرم بهزاد و دخترم رویا به تهران آمدیم، تا با راهنمایی دوستان در ایران و آمریکا، برای آینده خود تصمیم بگیریم، چون دو سالی بود که یک آدم با نفوذ دولتی در شیراز، از من می خواست از شوهرم طلاق بگیرم و صیغه اش بشوم! این آقا را در یک مجلس عروسی دیدیم، از همان برخورد اول، دست از سرم بر نداشت و با زور کارت خود را به من داد، بعد هم خواهرش را واسطه کرد و گفت حاضراست مرا دور دنیا بگرداند و با شکوه ترین زندگی را برای من بسازد، اگر هم بعد از یک دوره صیغه بودن، از هر جهت با هم جور بودیم، رسما ازدواج کنیم و من به خانه اش در لندن بروم و پایگاه دوم او باشم.
من هر بار به او به خواهرش و به واسطه هایش گفتم عاشق شوهرم و دخترم هستم، با میلیاردها حاضر نیستم از آنها جدا شوم. متاسفانه آن آقا دست بردار نبود و کارش به تهدید رسید و گفت کاری می کنم که شوهرت را به اتهام قاچاق دستگیر و 30 سال زندانی کنند. حالا تصمیم با خودت، سیاه بختی و تنهایی و تاریکی، یا سفر دور دنیا و روی کشتی ها و رقص و شادی و خوشبختی؟
دو سه بار شوهرم تصمیم گرفت با او درگیر شود، حتی با یکی دو تا از مقامات شهری هم حرف زد، آنها گفتند حریف این آقا نیستند! ناچار شدیم آپارتمان 5 خوابه رو به پارک مان را بفروشیم و هرچه داریم به حساب بانکی برادرم در تهران واریز کنیم و بعد هم بدون سر و صدا از شیراز گریختیم و به دوستان گفتیم که سفر ما را حضور در دو عروسی خانوادگی گزارش کنند، تا آن آقا ما را پیگیری نکند.
بهرصورت ما به ترکیه آمدیم، برای ویزا به هر دری زدیم، ولی بی نتیجه بود، بعد از 8 ماه زندگی سخت و انتظار کشنده، یک روز در هتل محل اقامت مان، من با خانمی روبرو شدم، که خیلی راحت به من گفت فلانی پیام داد برگرد بیا و به حرفهای من گوش کن و خوشبخت بشو، قبل از آنکه آواره کشورهای غریب بشوی و کارت به جنون بکشد!
این حرف تنم را لرزاند، فهمیدم طرف حتی تا ترکیه هم مرا دنبال کرده است، فهمیدم این موجود خطرناک است، تا آنجا که همان خانم سه شب بعد خیلی مهربانانه گفت عزیزم من نگران تو هستم، تو با این اندام زیبا، چهره جادویی، لیاقت زندگی با شکوهی را داری، من می ترسم یکروز در همین خیابانهای استانبول، ناگهان یک نفر بروی صورت ملکوتی ات اسید بپاشد و دنیا را برایت سیاه کند. من از جا پریدم و گفتم داری مرا تهدید می کنی؟ من همین امروز میروم پیش پلیس شکایت تو وآن مرد هرزه را می کنم، همین امروز. قبل از اینکه من از جا بلند شوم، گفت من راهی هستم، چمدان هایم جلوی در است. برو شکایت کن. بگو بیایند فرودگاه جلوی مرا بگیرند. از آن همه پررویی و وقاحت اش حرصم گرفت، ولی کاری از دستم بر نمی آمد. شب با بهزاد حرف زدم، طفلک ترسیده بود، گفت برویم یک کشور دیگر، از آینده تو و دخترم می ترسم، گفتم چطوره هردو با دو سیتی زن آمریکا ازدواج مصلحتی بکنیم و از اینجا فرار کنیم. گفت چطور بپذیرم تو با مرد دیگری زیر یک سقف بروی؟ گفتم من هم چنین مسئله ای را تحمل نمی کنم. اما هر دو می توانیم با پرداخت مبلغ بالایی و امضای قراردادی، تعهد بگیریم که به ما کاری نداشته باشند. من کمی آسوده شدم و بدنبال این راه حل رفتیم، برای بهزاد خیلی زود یک نفر را پیدا کردیم، ولی 20 هزار دلار طلب می کرد. همزمان 4 نفر حاضر به ازدواج مصلحتی با من شدند با این شرط که با من هیچ تماسی و ارتباطی نداشته باشند، آنها میان 8 تا 15 هزار دلار می خواستند و در چند جلسه و بررسی رفتار و کردارشان و تحقیق درباره زندگی شان در آمریکا، منوچهر که 30 سال بود در آمریکا زندگی می کرد، سن وسال تقریبا بالایی داشت، همسرش براثر سرطان مرده بود و فقط یک همدم می خواست، حتی گفت بدنبال یک عمل جراحی، توانایی رابطه هم ندارد. من و بهزاد طلاق مصلحتی گرفته و مدارک را هم آماده کردیم، من با منوچهر ازدواج کردم، به حساب او نیز 15 هزار دلار واریز کردیم و قرار شد به آمریکا برگردد، ترتیب سفر مرا بدهد، که دو ماه و نیم بعد من هم راهی شدم، درحالیکه بخاطر دوری از بهزاد و دخترم به شدت ناراحت بودم، ولی بهرحال فرار از دست آن موجود سمج و خطرناک بود، نه برای گرین کارت. حتی با هم قرار گذاشتیم، اگر مشکلی پیش آمد، از قید گرین کارت هم بگذرم و خودم را خلاص کنم.
بهزاد هر بار بهانه می آورد، که این زنها که من ملاقات شان کردم، بنظر آدمهای صالحی نمی آیند، باید با حوصله و دقت یکی را برگزینم که دردسر ساز نباشد. من غصه دخترم را می خوردم. مرتب با او در تماس بودم، منوچهرهم ظاهرا مرا به تهیه صبحانه، ناهار و شام واداشته بود و در دو سه مهمانی مرا بعنوان همسرش معرفی کرد، که سبب حیرت بعضی ها شد چون حداقل 35 سال فاصله سن داشتیم، و این کاملا به چشم می آمد. بعضی از مردان اطراف منوچهر هم در گوش من می خواندند که حیف تو نیست که بدست چنین مردی افتادی؟ این که کاری از دستش بر نمی آید، اینکه جوابگوی هیجانات یک زن جوان مثل تو نیست و من می گفتم منوچهر همسر من، برادر من، پدر من، و سایه سرمن است!
کم کم منوچهر از من می خواست شبها کنارش بخوابم، که بعنوان همسر قانونی اش چاره ای نداشتم. به مرور می خواست او را ببوسم و او را در حمام مشت و مال بدهم و با هم شراب بنوشیم و غیرمستقیم من مانده بودم، که چه باید بکنم، بهرحال من باید کوتاه می آمدم علیرغم میل خودم او را می بوسیدم، تا یک شب گفت حقیقت را بخواهی، در کنار تو بودن، لمس تو، بوسه تو مرا زنده کرد، من احساس می کنم کاملا توانایی رابطه زناشویی هم دارم، من حیران و شوکه گفتم ولی شما تعهد دادی با من هیچ تماس و رابطه ای نداشته باشی. گفت ولی تو همسرم هستی، تو باید از من تمکین کنی، گفتم با توجه به آن قراردادها، من در هیچ شرایطی با تو نمی خوابم، حتی اگر منجر به طلاق و خروج من ازآمریکا بشود. فریاد زد من تو را دیگر از دست نمی دهم تو فرشته نجات من شدی، تو زندگی را به من برگرداندی، این ظلم است، ستم است در حق یک مرد که همه زندگیش را در اختیار تو گذاشته و توقع غیرقانونی هم ندارد. گفتم من همین امشب این خانه را ترک می کنم، منوچهر به شدت عصبانی شد به سوی من حمله برد و من روی میز شیشه ای وسط اتاق افتادم، شیشه شکست و من مجروح شدم، از دست و پا و صورتم خون می ریخت، فریاد زدم آمبولانس خبر کن، گفت با این وضع مرا دستگیر میکنند. من ناچار شدم 911 را خبر کنم، نیم ساعت بعد خانه و محله پر از سروصدای آمبولانس، پلیس و آتش نشانی شده بود و منوچهر گوشه ای رنگ پریده و لرزان نشسته بود. مرا به بیمارستان بردند، من در همان لحظه اول با دیدن شرایط منوچهر به پلیس گفتم براثر اشتباه خودم، حادثه پیش آمد و از دور دیدم که منوچهر با زبان بی زبانی تشکر می کند.
من بعد از 24 ساعت به خانه برگشتم، منوچهر دستهایم را بوسید و گفت تو با بزرگواری خود، مرا نجات دادی، من روزی که گرین کارت به دستت برسد تو را در چشم خواهرم نگاه می کنم، حتی برای ویزای شوهر و دخترت هم اقدام می کنم. الحق که چنین کرد. روزی که در فرودگاه سانفرانسیسکو به استقبال آنها رفتیم، هر دو مرا در آغوش داشتند، منوچهر به شوهرم گفت از این ببعد خواهرم را به تو می سپارم و من با اشکهایم تشکر کردم.
.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است