1464-87


باران سیل آسا و بی امان، او را به زیر سایه بان در ورودی کشانده بود، مردی شصت و چند ساله، با موهای سپید، قامتی بلند، کمی خمیده و چشمانی نافذو از دو روز پیش با هم قرار گذاشته بودیم، اصرار داشت در یکی از روزهای تعطیل آخر هفته به دفتر جوانان بیاید، می گفت مدتهاست از مردم و از رفت و آمد و شلوغی می گریزم، حتی دوست و فامیل و آشنا را هم نمی بینم!
ده دقیقه بعد روبرویم نشسته بود، در عمق چشمانش، در رفتار و کردار و راه رفتن اش، بازمانده ای از یک گذشته پر صلابت دیده می شد، بنظرم آمد باید امیر بازنشسته ارتش باشد، قبل از آنکه سئوال بکنم خودش این مسئله را تائید کرد، می گفت خیلی از امتیازات و توشه های گذشته، امروز بار سنگینی است بردوش، همانگونه که من این بار را سالهاست بر دوش دارم و کمرم در زیر سنگینی اش خم شده است.
امیر پُرصلابت دیروز، فرمانده پرقدرت سالهای دور، امروز از روزگار، از آدمها، از دوستان و فامیل گله داشت، می گفت این ها تنها گله و درد دل من نیست، خوب میدانم که صدها و شاید هزاران ایرانی دیگر نیز چون من در چنین گیروداری اسیرند.
بگذریم که انقلاب درایران چه بروز امیران ارتش آورد، چه خوبش و چه بدش! چرا که در آن روزهای پر هیاهو، کسی کارنامه زندگی و خدمت امیری را نمی خواند بلکه فقط داشتن لقب امیری ارتش کافی بود تا گروهی هر توهین و فشار و ظلمی را بر بیشماری از امیران روا دارند.
من از جمله امیرانی بودم، که بدون توجه به سیستم حکومتی، همیشه به سرزمینم خدمت کردم و اگر بخواهم کارنامه ام را مرور کنم مثنوی هفتاد من خواهد شد، متاسفانه در آن گرمای سوزنده تنور انقلاب در ایران خشک و تر با هم سوخت، من روزی که در آستانه ورود به محل کارم، مورد تفحص و جستجوی دو سه جوان زیر 20 سال قرار گرفتم، فهمیدم که در آخر راه هستم، ولی آنقدر ماندم تا ثابت شود خدمتگزار وعاشق وطن، در هر دادگاهی، سربلند است و بعد که اتهامات گوناگون بر کارنامه خدماتم بی اثر ماند، به بهانه ای زندگیم مصادره شد و من چند سال بعد با اندوخته مختصری به خارج آمدم ولی در همان اولین ماههای ورود بر اثر فشارهای روحی به بستر بیماری افتادم و اگر همسر فرشته صفت و فداکارم نبود فلج و بی دست و پا برجای می ماندم. باور کنید اگر در زندگی هیچ شانس دیگری نداشتم، حداقل همسرم در همان قالب همیشگی مانده بود حتی دلسوزتر و مهربان تر. او بود که به من نیرو داد دوباره سر پا بایستم، دوباره به میدان بیایم و دوباره کاری جستجو نمایم.
ابتدا به سراغ یک دوست قدیمی رفتم، می دانستم که در موسسه خود امکان کار زیاد دارد، بهانه آورد که در شأن تو کاری ندارم، بدون خجالت گفتم، در شرایط امروزی شأن را فراموش کن، من برای گذران زندگی خود و همچنین یاری دادن به بچه هایم در آستانه کالج و دانشگاه نیاز به کار دارم، گفت ولی کاری که بتواند چنین مخارجی را تامین کند در این موسسه در دسترس نیست، گفتم من نمی خواهم همه مخارج خود را از این کار تامین کنم، بهرحال تامین گوشه ای از این مخارج هم جای شکر دارد، متاسفانه آنقدر دست بسرم کرد تا فهمیدم باید پی کارم بروم!
دوستان بسیاری در این سرزمین داشتم، دوستانی که در اولین مکالمه تلفنی، چنان هیجان زده می شدند که با خود می گفتم حتما این یکی به دادم خواهد رسید، خیلی ها با یک بازجویی تلفنی و گروهی در برخورد حضوری می فهمیدند که من دیگر آن امیر پرقدرت و صاحب ثروت و مکنت گذشته نیستم، سرمایه ای برای کار و اندوخته ای برای یک زندگی مرفه ندارم و خود بخود یا غیب شان میزد و یا وعده دیدار در آینده می دادند!
سرانجام در یک میهمانی تقریبا فامیلی، یکی از بستگان همسرم که در ایران وضع زندگی متوسطی داشت و اینک به سر و سامانی رسیده بود، پیشنهاد داد برایش کار کنم، جلوی همه فامیل و آشنایان با صدایی بلند گفت: این افتخاری است که تیمسار در موسسه من کار کند! هفته بعد من در قالب مدیر داخلی آن موسسه به کار پرداختم، انرژی خارق العاده ای در تنم دویده بود، همسرم از سوی دیگر به من نیرو میداد، بچه ها صحبت از خرید یک اتومبیل تازه میکردند و دستجمعی در آخر هفته به ایران تلفن زدیم و با عزیزان و فامیل خوش و بشی کردیم.
هفته دوم کارم بود که یکی دو آشنا به آن موسسه آمدند، آقای مدیر مرا صدا زده و معرفی کرد، تازه واردین نیز مرا شناختند، ادای احترام کردند و خوشحال از اینکه به کاری مشغولم، چند لحظه بعد صدای آقای مدیر دراتاق پیچید: تیمسارجان! میشه لطف کنید دو سه تا چای بیاورید!… تنم عرق کرد، نه از جهت اینکه دلم نمی خواست کار کنم و یا فرمانی ببرم، یا اینکه تا آنروز چای نیاورده بودم، نه، دو سه بار دوستانه برای این دوست یا مدیر چای هم برده، حتی در تزئین اتاق هم کمکش کرده بودم، ولی در برابر آن دو آشنا، آنهم با چنان لحنی و چنان دستوری، خیلی شکستم ولی چاره ای نداشتم، با دو سه فنجان چای به درون اتاق رفتم و با لحن دوستانه ای رو به آن دو تازه وارد کرده و گفتم اینجا مثل خانه خودم هست، فضای دوستانه ای است، همه برای هم کار می کنیم، اینجا رئیس و مرئوس نداریم…
شب ماجرا را برای همسرم گفتم، او عقیده داشت باید تحمل کنم، باید به حساب صمیمیت و دوستی بگذارم، باید به مرور خود را در فضای کاری ثابت نمایم و مسئولیت های بزرگتری را عهده دار شوم، از اینها گذشته باید به فکر این باشم که بهرحال زندگی در این سرزمین سخت است و شاید کار کردن در فضای غیر ایرانی سخت تر.
دو روز بعد بعد، دو سه همکار قدیمی که از شروع کار من با خبر شده بودند و با آقای مدیر نیز آشنایی داشتند، با یک جعبه شیرینی و سرزده وارد شدند، در دل دعا میکردم دوباره آن ماجرا تکرار نشود، در حال خوش و بش بودم و توضیح درباره مسئولیت هایم که ناگهان آقای مدیر دوباره صدایش در فضا پیچید:
تیمسارجان! میشه لطفا ترتیب چای و کیک را بدهی؟! همکاران قدیمی هاج و واج مرا نگاه می کردند، در چشمانشان نوعی احساس ترحم خواندم، ولی خونسرد و سریع برایشان چای و کیک آوردم و با خنده گفتم: این محیط دوستانه است، همه به داد هم میرسیم و هرکدام وقت داریم پذیرایی می کنیم!
وقتی همکاران قدیمی رفتند با آقای مدیر به بحث پرداختم که : قربان! چنین قراری نداشتیم؟ گفت تیمسارجان! اینجا آمریکاست… اینجا درجه و مقام های گذشته را باید فراموش کرد، اینجا باید درویش بود، کار دراین مملکت شأن نمی شناسد، اگر در گذشته شما در ارتش تیمسار و امیر بودی، درا ین سرزمین و در این کار، سرباز وظیفه هستی، باید این را بپذیری!
گفتم جناب مدیر! من سعی می کنم این موقعیت و حال و روز را بپذیرم، ولی چرا شما “تیمساری” بنده را فراموش نمی کنید؟! خنده معنی داری کرد و گفت: اون دیگه لقب خودته… من بهش عادت دارم… احساس خوبی به من میدهد!!
بحث مان بالا گرفت، می گفت عیب اغلب ایرانیان این است که هنوز مقام و شغل و درجه و رتبه های گذشته را یدک می کشند و اصرار دارند که آنها را در همان شأن و موقعیت بپذیریم درحالی که سالهای سال از آن شرایط و موقعیت دور شده ایم! گفتم قربان، جناب مدیر، بجز معدودی، من و هزاران نفر مثل من، بکلی دور آن مقام و مرتبت گذشته را خط کشیده ایم و نشانه اش نوکیسه و تازه به دوران رسیده ای چون شما هستند که اصرار دارند یک تیمسار و مدیر کل و معاون وزیر و خلاصه صاحب شغل و مقام عالی دیروز را بکاری کوچک بگمارند و هر نوع دستور و حکمی را هم صادر نمایند، عقده های گذشته را خالی کنند و اصرار هم دارند در برابر دیگران، خصوصا آشنایان سابق، همچنان ما را با نام و مقام و درجه گذشته صدا بزنند و به نوعی به رخ بکشند که بله ببینید… این همان تیمسار پر صلابت دیروز، همان معاون وزیر و مدیر کل سالهای قبل است که امروز برای من چای و کیک می آورد. و یا دستورات مرا بدون چون و چرا اجرا می کند!!
همان روز تصمیم خود را گرفتم، تصمیم اینکه از فردا در جامعه غیر ایرانی به جستجوی کار بپردازم، در جامعه ای که نه کسی از گذشته پرشکوه و پر قدرت من خبر داشته باشد و نه اصراری برای شکستن و پایمال کردن آن گذشته!
غروب آنروز آخرین چای داغ را جلوی آقای مدیر گذاشتم، تا ساعتها در نشئگی آن خوش باشد، چنان غرق در ابهت و تکبر خود بود که نامه استعفا و خداحافظی ام را ندید… از موسسه آقای مدیر بیرون آمدم، باران نم نم می بارید…احساس کردم هنوز غرورم را بر دوش دارم، غروری که گذشته و آینده را در هم آمیخته و مرا سر پا نگه داشته است.
.
.

1464-88

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است