1464-87


زانیار از نیویورک

بعد از انقلاب، من در یک شرکت تولید غذایی، که به دایی بزرگم تعلق داشت، مشغول کار بودم و حقوق مناسبی می گرفتم و راضی بودم، تا یکروز پدرم سر کار من آمد، از اینکه من گاه ناچار بودم جعبه های کوچک و بزرگ را جا بجا کنم، به شدت ناراحت شده، گفت تو تا سال دوم دانشگاه رفتی، ظاهرا پاکسازی شدی، ولی بهرحال برای تو امکان کارهای بهتری وجود دارد، چرا نمیروی خارج دنبال تحصیل ات را بگیری؟ گفتم با کدام پول و پشتوانه؟ گفت من و مادرت داریم در یک خانه بزرگ 6 خوابه زندگی می کنیم، خواهرهایت شوهر کردند و هرکدام به شهر و کشوری رفتند، برادرانت نیز درخانواده های جدیدشان غرق شدند، من حاضرم این خانه را بفروشم، به یک آپارتمان کوچک نقل مکان کنم، ولی تو با بقیه پول خانه، بروی آمریکا، اروپا، کانادا خلاصه یک کشور پیشرفته درس بخوانی، حیف است که عمرت را در یک انبار تاریک و یک شغل بدون آینده هدر بدهی.
گفتم آرزو دارم بروم تحصیلم را دنبال کنم، ولی دلم نمی آید شما و مادر را از خانه خاطره های 40 ساله تان دور کنم. گفت تو نگران ما نباش. خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم، پدر خانه را فروخت و به یک آپارتمان سه خوابه رفتند ، بعد هم با پسرعمویم در نیویورک تلفنی حرف زد و خواست تا مقدمات سفر من، امکانات تحصیلی مرا فراهم کند، که یک سال طول کشید، ولی من با دستمایه قابل توجهی که پدرهمراهم کرد و یا حواله کرده بود، تحصیل و زندگی در آمریکا را شروع کردم. شاید من یکی از خوش شانس ترین اعضای خانواده بودم، که با خیال راحت در دانشگاه درس می خواندم و امکانات زندگی ساده ای را داشتم و خود بخود همه نیرویم را بکار گرفتم و در زمینه تکنولوژی های جدید، تحصیلات را پی گرفتم، همان روزها پدرم بیمار شده بود، هیچکس به من نگفت، تا مبادا مزاحم تحصیل و راحتی هایم بشود.
در این فاصله دو بار چند تنگنای مالی پیش آمد، که پدرم خیلی زود برایم رفع کرد، بعد هم خبر داد، احتمالا برای راحتی بیشتر خیال من، آن آپارتمان را هم می فروشد و به آمریکا می آید، تا یک آپارتمان بخرد و من در آن احساس آرامش کنم، که من فکر می کردم دو سه سال طول می کشد، ولی آنها طی 6 ماه همه کارها را پایان داده و با دست پر آمدند و با کمک پسرعموهایم، آپارتمان سه خوابه شیکی خرید و من ناگهان خودم را دوباره زیر سقف آرام خانه همیشگی مان احساس کردم.
پدر و مادر پرستار، آشپز، نگهبان و خلاصه همه کاره شده بودند، تا من به آرزوهایم برسم و من گاه که یاد آن کارگاه تولید غذایی دایی جان می افتادم که مثل یک کارگر ساده از صبح تا شب جعبه جا بجا می کردم و عاقبتی نداشتم، بی اختیار پیشانی پدرم و دست مادرم را می بوسیدم. سریع و آسان و بدون دردسر دانشگاه را تمام کردم، یک دوست دختر زیبا و طناز هم داشتم، که بیشتر بعد از ظهرها را هم با او می گذراندم تا برای یک دوره تخصصی و شروع یک کار خوب راهی واشنگتن دی سی شدم، که رزا دوست دخترم هم با من همراه شد، البته هزینه هایی هم به گردنم افتاد. این نقل و انتقال مرا از پدر و مادر دور کرد و بدلیل توجه و عشق رزا، کمبود محبت و توجه آنها را احساس نمی کردم، ولی مادرم مرتب زنگ می زد و حالم را می پرسید و در هفته یکبار هم از طریق یک دوست برایم انواع غذاهای دلخواه ایرانی را بصورت فریز شده می فرستاد تا من در طول هفته از آنها بهره بگیرم، من به مرورخود را گم کرده و چنان چنان غرق در رزا بودم، که آخر هفته ها، آن غذاها را در سطل زباله ها می انداختم و حتی لب هم به آنها نمی زدم و وقتی طفلک مادرم می پرسید غذاها را دوست داشتی می گفتم عالی بود، دستت درد نکند! پیش آمدن یک پروژه دیگر، مرا روانه ژاپن کرد که رزا همچنان با من بود و پدر و مادرم نگران من می پرسیدند با این سفرها راحت هستی؟ غذای کافی می خوری؟ مراقب خودت هستی، نیاز به کمک ما نداری؟ من هم می گفتم خیالتان راحت باشد، من هیچ کم وکسری ندارم، تا کارهایم سبک شود به دیدارتان می آیم، من هم دلم برایتان تنگ شده است و این حرف زدن، بغض به گلوی مادرم می آورد.
بعد از 3 سال ونیم به نیویورک بازگشتیم، به همان آپارتمان گرم و صمیمی که البته رزا زیاد خوشش نمی آمد، بنظرم آمد از حضور پدر و مادرم خوشحال نیست، نمی دانم آنروزها چه بر من و افکار و احساسات در قلب من می گذشت که یک شب وقتی رزا گفت من دلم می خواهد درون آپارتمان عریان راه بروم بلند حرف بزنم و آواز بخوانم، برقصم، ولی با حضور پدر و مادرت دستم بسته است، من بدون هیچ احساسی به مادرم گفتم شما نمی خواهید سری به خاله جان در لس آنجلس بزنید؟ مادرم گفت اگر مزاحم تو هستیم، یکی دو هفته میرویم سراغ شان.
روزی که چمدان بسته و میرفتند، در چشمان هر دو غم سنگینی را احساس کردم، ولی بوسه های رزا، آن نگاه ها را از یادم برد و ظاهرا خوشحال از فرودگاه بازگشتیم، رزا عریان و رقصان زیر سقف خانه پرواز میکرد و آواز می خواند.
رفت وآمد با دوستان رزا، زندگی ما را پر کرده بود، بطوری که من یادم رفته بود، دو ماه است از پدر و مادر بی خبرم و به بیش از 30 پیام های پدر و مادر هم بی اعتنا بوده ام، تا آنجا که یکروز مادرم زنگ زد و گفت من و پدرت داریم بر می گردیم ایران، دلمان برای فامیل تنگ شده، مزاحم تو هم نخواهیم بود، گفتم پس زیاد نمانید، تا عید برگردید، یعنی تا 6 ماه دیگر!
آنها رفتند و من ظاهرا خیالم راحت شد، که فامیل دورو برشان هستند، من هم غرق عشق رزا و توجه و مهر دوستان تازه. 4ماه بعد که از یک عروسی بر می گشتیم، بدلیل مستی شدید، از جاده خارج شده و در سرازیری یک دره افتادیم، هر دو بیهوش شدیم، ولی به کسی آسیبی نرساندیم، هردو در بیمارستان چشم گشودیم، ولی من شرایط خوبی نداشتم، بدلیل خونریزی مغزی، نیمی از بدنم، نیمه فلج بود، دکترها می گفتند بمرور درمان میشوم، همه تلاشم این بود پدر و مادر درجریان قرار نگیرند، ضمن اینکه رزا ناراحت و عصبی بود، می گفت همه برنامه های زندگی مان بهم خورد، کلی برنامه پارتی و سفر داشتیم و من می گفتم صبر کن، به مرور حالم خوب میشود، می گفت مگر ما چقدرعمر می کنیم که صبر کنیم به مرور حالمان خوب بشود. رزا کم کم شب ها دیر می آمد، من اگر پرستار نداشتم از تنهایی دق می کردم.
بعد از 4 ماه، حالم رو به بهبود بود، ولی رزا طاقت اش تمام شده و به بهانه دیدار دوستی، ظاهرا راهی سانفرانسیسکو شد، ولی خبر آمد با دوستان خود به هاوایی رفته است، البته کردیت کارت مشترک مان نیز جابجایی ها را نشان می داد. رزا یکبار که با اعتراض من روبرو شد، برسرم فریاد زد: من بیشتر از این صبر نمی کنم، میروم پی زندگی خودم. کردیت کارت را که تقریبا پر شده بود جلویم پرتاب کرد و رفت! این ضربه مرا مریض کرد، اگر دوستان قدیمی و همسران شان به دادم نرسیده بودند، من از پای می افتادم تا یکروز در آپارتمان باز شد و پدر و مادرم وارد شدند، انگار مژده بزرگی بود، بغلم کردند، غرق بوسه ام کردند و گفتند بچه جون نگران نباش! و من احساس کردم در 40 سالگی هنوز واقعا بچه ای بیش نیستم. پدر و مادر شب و روز دورم را گرفتند، دوباره پرستار، آشپز، نگهبان وهمدم دلسوز شدند و من در طی دوماه به سرعت رو به سوی سلامتی رفتم.
روز پدر بعد از ورود یکسال برشانه های پدرم تکیه کردم، بلند شدم و بدون عصا و واکر و صندلی چرخدار راه رفتم و جلوی در وقتی پایم کمی لرزید، مادرم گفت بچه جون! عجله نکن… ما اینجا هستیم، بغل اش کردم و گفتم واقعا بچه هستم، که قدر این همه فداکاری و محبتها وعشق شما را ندانستم.

1464-88

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است