1464-87


نازی از: لس آنجلس

من از 12 سال پیش رویای یک زندگی شیک، خانه ای رو به دریا و اتومبیل کورسی زرد رنگ، و جواهراتی که چشم ها را خیره کند، را در شهر فرشته ها، لس آنجلس داشتم. از 18 سال قبل دو سه تا از دوستان صمیمی من با سفر به ترکیه، دبی و از طریق سوشیال میدیا، به شکار مردان ثروتمند پرداخته و همه شان راهی آمریکا شدند، بجز یکی شان که یکسال بعد از نامزدی با یک مرد میانسال ثروتمند ایرانی پاکستانی، ناگهان ناپدید شد و بعدها خبر آمد که شوهرش در کار قاچاق مواد و انتقال تریاک افغانستان به اروپا و آمریکای لاتین بوده، که درون قایق اش مرده پیدا شده است. بقیه سر و سامان گرفتند. همه این خبرها، مرا از تصمیمی که گرفته بودم باز نداشت و من در سفری به دبی و یک رقص حسابی در یک کاباره، مورد توجه مهداد قرار گرفتم. که می گفت برای دیدار خانواده و انتخاب همسر آمده و از 5 دختر پیشنهادی، هیچکدام را نپسندیده!
مهداد می گفت تو را یک دختر طناز،مدرن و در ضمن پرقدرت شناختم، برخوردت با دو سه مزاحم به من ثابت کرد می توانی گلیم ات را از آب راحت بیرون بکشی، در ضمن بدن پیچیده و زیبایی داری، اگر با شرایط من کنار بیایی، من در همین دبی با تو ازدواج می کنم، گفتم چه شرایطی؟ گفت اینکه به ثروت گذشته و حال من کاری نداشته باشی و حقی نخواهی، در مورد ثروت آینده هم تنها ده درصد سهم داشته باشی. دستش را فشردم و گفتم من بدنبال مرد اصیل و وفادار، اهل زندگی می گردم، من در پی ثروت کسی نیستم، آن ده درصد را یک درصد هم بکنی، اگر من تو را ایده آل ببینم، بلافاصله همسرت میشوم! البته توی دلم می گفتم بگذار من زنت بشوم، قول میدهم اسیرت کنم، همه ثروت ات را هم به پای من بریزی.
مهداد روز بعد مرا با مادرش و پدرخوانده و برادرش آشنا کرد، خانواده محترم و مدرنی بودند، من در همان چند ساعت دیدار، همه را شیفته خود کردم، بطوری که مادرش مرا رها نمی کرد، اصرار داشت در هتل شان بمانم، ولی من گفتم خواهرم نگران میشود، مهداد هم با نگاه به من فهماند که میخ را کوبیده ام!
دیدارهای بعدی، به علاقه و عادت و دلبستگی مبدل شد، بطوری که روزها با مادرش به خرید می رفتم و مهداد خیلی ماهرانه در کیف من یک دسته اسکناس می گذاشت، که من زیر دین مادرش نروم، این عمل خیلی به نفع من شد، این من بودم که چند سوقات گرانقیمت برای مادرش خریدم.
هفته بعد بی سر و صدا من و مهداد نامزد شدیم و پیشاپیش هرچه ورقه دستم داد بدون مطالعه امضاء کردم، من تلفنی به خانواده خبردادم و قول اینکه بزودی در لس آنجلس، میزبان همه شان خواهم بود. من و خواهرم در دبی ماندیم تا ویزای نامزدی من آمد، خواهرم را با یک چمدان بزرگ سوقات روانه ایران کردم.
همانطور که پیش بینی کرده بودم، وارد یک قصر در بالاترین تپه های شهر شدم، یک مستخدم جوان، از همان لحظه اول در خدمت من بود، مهداد را مات فنون و راز و رمزهای زنانه خود کردم. مثل پروانه دور من می چرخید، با صد بوسه او را می خواباندم و با صد بوسه روانه کارش می کردم. می گفت باورم نمی شود دختری از قلب یک جامعه مذهبی و سنتی، چنین جاذبه های زنانه داشته باشد، من افسوس می خورم که چرا حداقل 20 سال از عمرم را به پای دخترها و زنهایی هدر دادم، که فقط بدنبال پول و هدایای من بودند و هیچکدام علو طبع تو را نداشتند.
متاسفانه من عجله داشتم، می خواستم هرچه زودتر بر ثروت کلان مهداد دست یابم، روزها در غیبت او، با جابجا کردن دوربین ها، زیر و بم خانه را می کاویدم، خیلی راحت در پشت قفسه کتابهایش، یک صندوق در پشت یک تابلو پیدا کردم، که بسته بسته دلار در آن خوابیده بود و بعد دو سه جعبه پر از جواهرات خیره کننده پیدا کردم، قبلا که حساب بانکی باز کردم و مهداد در آن ده ها هزار دلار واریز کرد، یک صندوق امانات هم گرفتم و بلافاصله با اوبر آن پول نقد و جواهرات را به آن صندوق انتقال دادم، تا یک شب مهداد پرسید تو در زندگی بدنبال چه می گردی؟ گفتم عشق، آرامش، یک زندگی پر از خوشبختی، بعد با رموت تلویزیون را روشن کرد و من با کمال وحشت دیدم، همه آن اقدامات سری من، جلوی چشمانم ظاهر شد، برجای خشک شدم، گفتم مرا ببخش، گفت من فردا تو را به یک هتل می برم، پول سه ماه را هم می پردازم، مبلغی هم نقد در کیف ات می گذارم، ولی خواهش می کنم هرچه زودتر برگرد دبی، برو بدنبال شکارهای تازه، قبل از آنکه من شکایت کنم. گفتم همین الان مرا ببر به یک هتل، بااکراه مرا با خود به هتلی برد و خونسرد در را بست و رفت، من آن شب تا صبح گریستم، بعد هم در یک فروشگاه با آقایی ایرانی آشنا شدم، که می گفت من شبیه ستارگان سینما هستم. پرسید در لس آنجلس چه می کنی؟ گفتم با آقایی نامزد شدم، ولی وقتی به لس آنجلس آمدم فهمیدم مرد فاسد وخطرناکی است. گفت نگران نباش، من حاضرم کمکت کنم و بعد پیشنهاد داد از هتل به خانه او در اورنج کانتی بروم، دو ماه درخانه اش بودم، یک شب که زن دیگری را بعنوان دوست دختر سابق خود به خانه آورد، بلافاصله از خانه بیرون آمدم، بدنبال آشنایی با آقای دیگری، برای گرین کارت با او ازدواج کردم، در مدت زندگی با او، تن به زجرآورترین رابطه ها دادم، تا گرین کارت گرفتم، بلافاصله جدا شده با مرد دیگری نامزد شدم و این روند زندگی ادامه داشت، تا یک شب در یک عروسی ایرانی، به هر سویی نگاه کردم، یک مرد آشنا دیدم که قبلا با آنها رابطه داشتم، از خودم خجالت کشیدم. برادر داماد مرا به رقص دعوت کرد، در همان حال به من گفت تو دوست دختر جمشید بودی؟ توی بار، آقای دیگری گفت از ناصر چه خبر؟ گفتم ناصر؟ گفت بله دوست پسرت! گریان از آن مجلس بیرون زدم، توی اتومبیل دو ساعت گریه می کردم و جیغ می کشیدم، تا یک پلیس به شیشه اتومبیل زد و پرسید طوری شده؟ گفتم با دوست پسرم دعوا کردم گفت من تا ساعت یک کارم تمام میشود می خواهی بریم یک بار؟ شیشه را بالا کشیدم و بیشتر جیغ زدم و طفلک افسر پلیس فرار کرد.
احساس کردم همه رویاهایم برباد رفته است، از دختری که به نامه های عاشقانه بچه های فامیل بی اعتنایی می کرد به خواستگاران جورواجور جواب رد می داد، یک موجود آلوده، شکسته، نا امید برجای مانده است. دو سه بار تصمیم گرفتم از بالای یکی از پل ها به پائین بپرم و خودم را بکشم، حتی یکبار سر یک چهارراه خواستم جلوی یک اتومبیل بپرم، ناگهان بخودم آمدم و گفتم چرا آدم های دیگر را بدبخت می کنی؟ سه شب تمام درون یک متل خودم را حبس کردم، بعد به خواهرم در ایران زنگ زدم، از شوق فریاد کشید، گفت چه شد؟ شوهر کردی؟ گفتم نه، هوای خودکشی دارم، گفت ببین هنوز سیروس نوه عموی مادر بدنبال تو می گردد، مهندس عمران شده، کار خوب و پردرآمدی دارد. پدرش یک خانه شیک برایش ساخته، مرتب از تو می پرسد، گفتم فکر می کنی حاضر است با یک زن شکست خورده و درمانده و نه چندان سربلند و پاک ازدواج کند؟ خندید و گفت برای خیلی از جوانها، ازدواج با یک خانم آمریکا رفته و طلاق گرفته، یک رویداد پرهیجان است، گفتم شماره اش را بده، خواهرم دو سه شماره داد، و من همان لحظه زنگ زدم، سیروس از شوق شنیدن صدای من بغض کرد و گفت تو خیلی دل مرا شکستی، پاشو بیا، به دروغ گفتم طلاقم تمام نشده است گفت من صبر می کنم، خانه را تزئین می کنم، چراغانی می کنم! خنده ام گرفت گفتم هفته آینده بر می گردم، با خودم گفتم خدایا کمکم کن، تا به ایران برسم مرا پاک کن.
1464-88

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است