آن راز را با من گفت و براه خود رفت!

روی هر سینه سری می گرید، وقت وداع
سر من وقت وداع، گوشه دیوار گریست


سنگ صبور عزیز

دختری هستم در مرز 25 سالگی و با استفاده از مثالهای کهن باید بگویم با اینکه در آستانه جوانی قرار دارم، با این چشمان کوچکم، اتفاقهای بزرگی را دیدم، و به قولی آنقدر مار خورده ام که افعی شده ام! برای انتخاب رشته تحصیلی مورد علاقه ام، تصمیم گرفتم که قبل از ورود به دانشگاه، فعالیتم را در زمینه عملی شروع کنم. بعد از دوندگی های بسیار، موفق به گرفتن کارت ویژه برای مصاحبه و گزارش از دادگاه و دادسرا شدم و کارم را شروع کردم.
بسیاری از سرگذشت ها را به مطبوعات انتقال می دادم تا درس عبرتی برای همگان باشد. کلا ً اهل مطالعه هستم و داستانهای زیادی خوانده و نوشته ام و بعد از خروج از ایران، طرفدار پروپاقرص مجله محبوب جوانان هستم. داستانهای کوتاه، زیاد نوشته ام، ولی هیچگاه تصور نوشتن داستان احساسی خودم را، نکرده بودم. اینکه می گویم داستان به این خاطر است که من معتقد بودم که عشق همیشه رؤیایی است و در پس کتابهای کهنه فارسی، منتظر ورق زدن دوباره می مانیم. حال سنگ صبور عزیز و تو ای خواننده گرامی، لطفا ً به من بگویید چه کنم؟


با فرزاد در دیسکو آشنا شدم، دوست یکی از اقوامم بود، پسری بود بسیار سنگین و محجوب، با یک دیسیپلین خاص و از نظر پسند من زیبا، فردی بود که من تمام معیارهای منطقم را در او یافتم!
در زندگی سختی زیادی کشیده ام، دوستان زیادی داشته ام، که هر کدام نقش عاشق را خوب برایم ایفا کرده اند، ولی در باور من هرگز نمی گنجید. من کلمه عشق را فقط در مورد طبیعت بکار می برم، چون من عاشق دریا هستم.
آنچه من در دوستیهای خیابانی دیدم، حتی رفاقت هم نبود، چه رسد به عشق! پس عشق را باور نداشتم و طبیعتا ً عاشق را نیز، نمی شناختم. در آن شب، قرار ملاقاتی گذاشتیم، شب موعود، خیلی ساده ظاهر شدم. من ذاتا ً دختر خیلی مغروری هستم و در آن موقع هم برایم فرقی نمی کرد که در آخرش به نتیجه مثبت برسم یا منفی! با هم، به یکی از دنج ترین رستوران های هامبورگ رفتیم. بعد، چند ساعت را با یکدیگر، در یکی از آلاچیق های زیبای آنجا گذراندیم و شب، شب همیشه موقع خداحافظی است و وداع، همیشه تلخ است، ولی جالب این است که من دوست داشتم زودتر به لحظه آخر برسم، چون حال عجیبی داشتم، ناشناخته بود ولی درعین حال زیبا! حس عجیبی بود ولی سعی کردم زود فراموش کنم. قبل از خداحافظی از من خواست که حتما ً با او تماس بگیرم و رفت. نمی دانم چرا در یک لحظه، دو حس داشتم، یکی تنفر و دیگری حس تمایل! اولین باری نبود که با پسری آشنا می شدم، ولی این بار احساسم کاملا ً جدید بود، حس غریبی داشتم، به خانه رفتم وسعی کردم همه چیز را فراموش کنم. چند ماه بعد، دوباره او را دیدم، صحبتی کوتاه که اجازه ادامه آنرا ندادم، ولی حس کردم بسیار خسته و افسرده است. هر زمان که با او برخورد می کردم تا چند روز حال خاصی داشتم، ولی سعی می کردم فراموش کنم و باز چند دیدار دیگر و باز همان تکرار!
یک سال گذشت تا توسط یکی از دوستان نزدیکم، به تولدش دعوت شدم که از قضا فرزاد نیز مهمان همان جشن بود، شب خوبی بود، تا صبح با یکدیگر رقصیدیم، حرف زدیم، خندیدیم و خوش گذراندیم، سپس او از من خواست کمی منطقی تر به او و ارتباطمان، فکر کنم. نمی دانم چه شد که از فردای آن روز شخص جدیدی شده بودم، فرزاد آن شب با حرفهایش در قلبم رخنه کرده بود، گفت که دوستم دارد ولی چیزی در زندگی، مانع اوست! بعد از دو هفته مجددا ً یکدیگر را دیدیم، بدون مقدمه گفت که قصد سفر دارد، آن هم برای همیشه! انگار دنیا بر سرم خراب شد! با خود گفتم نباید بگذاری به طوفان درونت پی ببرد، نباید از آنچه در قلبت می گذرد باخبر شود، ولی متاسفانه نتوانستم احساسات خود را مهار کنم! همه آنچه را که احساس می کردم بر زبان آوردم، در واقع با گفتن آنها، غرورم را شکستم، چون در همان لحظه با واقعیت تلخی روبرو شدم. فرزاد خیلی آرام شروع به صحبت کرد، گفت قبلا ً با دختری دوست بوده، که ثمره این دوستی یک نوزاد است! بخشی از وجودش! در حالیکه آن دختر از دستش می گریزد و به بهانه های مختلف، آن بچه را پنهان می کند.
انگار دنیا بر سرم خراب شد، می دانستم که طبق قوانین حاکم بر آلمان، نوزاد به مادر می رسد و اینکه حالا باید ترتیبی داده شود تا نیمی از مایملک زندگی فرزاد نیز به او تعلق گیرد، مایملکی که کم هم نبود!
بدون اختیار اشکهایم سرازیر شد! در همان حال، با همه وجود احساس می کردم او را دوست میدارم و این دوستی به عمق وجود من رخنه کرده است! از خود می پرسیدم آیا این حق من است؟ که این چنین راحت همه چیز را ببازم؟ من که سالها با خود جنگیده بودم تا گرفتار قلبم نشوم، اسیر احساسم نشوم، و حالا می دیدم که همین قلب، گرفتارم کرده است و سرگردان مانده ام که چه کنم؟ با خود گفتم کاش در همان آغاز، خود را کنار کشیده بودم، کاش آن پنهان شدن ها و گم شدن ها را ادامه می دادم، در همان حال فریاد زدم چرا تا امروز از این راز با من سخن نگفتی؟ چرا در شرایطی که همه وجودم لبریز از عشق توست، لب می گشایی؟ چرا؟
او سکوت کرده و حرفی نمی زد، یعنی حرفی برای گفتن نداشت، می خواستم نفرینش کنم، ولی چگونه؟ وقتی او را دوست داشتم، وقتی همه وجودم به عشق و نوازش او نیاز داشت، وقتی در آن شرایط نیز نمی خواستم حتی تلنگری به او بخورد، چگونه می توانستم نفرینش کنم؟! با خود گفتم به خدا واگذارش می کنم و درحالیکه، شب های طولانی و روزهای دردناکی را پشت سر می گذاشتم، او از زندگیم خارج شد. او رفت و من با آن همه درد و رنج و تنهایی هایم ماندم، چه احساس غم انگیزی بود، آنها که عاشق هستند، آنها که مدتها با چنین احساسی زندگی می کنند و برای آینده خود نقشه می کشند، خوب می دانند من از چه می گویم و خوب مرا درک می کنند! خصوصا ً من که ناخواسته پا به این معرکه گذاشتم، من که خواستگاران بی شماری داشتم، من که سختگیر و وسواسی نیز بودم.
از سویی از او نفرت داشتم که قلبم را با دنیایی از غم و اندوه، همراه کرد و از سویی دوستش داشتم چون همه ایده آل هایم را در او می دیدم و در ضمن از خود می پرسیدم اگر او مسئولانه بدنبال بچه اش نمی رفت، باز هم او را دوست می داشتم؟ او را انسان خوش نیت و مسئولی می پنداشتم؟!
بعد از ماهها درد و اندوه، دوباره شماره تلفنش را پیدا کردم، چون بعد از آن جریان، تمام تلفنها و آدرسش را از گوشیم پاک کرده بودم، می دانم که هنوز دوستم دارد، ولی می ترسم تلفن بزنم، می ترسم با عکس العملی مواجه شوم که برایم دردناک باشد، با همه وجود می خواهم با او حرف بزنم، ولی براستی درمانده ام و قدرت تصمیم گیری ندارم، آیا براستی حق دارم با او تماس بگیرم و بگویم که در چه شرایط روحی هستم؟
شما خوانندگان عزیز مجله جوانان بگویید چکنم؟
فرنوش- ب- هامبورگ


دکتر دانش فروغی روان شناسی بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی، به پرسشهای بانو فرنوش از هامبورگ پاسخ می دهد
آشنایی در دیسکو، در زمانی که سرِتان گرم، و بدنها پذیرا و پر از نیاز چرخش و گردش بود، با فرزاد آشنا شدید. احساسات جوانی برای دختری که در سن بیست و پنج سالگی، خواهان چهره مصمم و دلپسند یک شریک متعهد و مسئول است، شما را به رابطه با فرزاد، واداشت. درواقع در یک مدت کوتاه و یک مکان تفریحی، با خود اندیشیدید که رابطه چند ساعته و دوستی با لبخند و شریکی در ؟؟؟؟ را می توانید ادامه دهید. شما نمی دانستید که او کجا زندگی میکند؟ حتی در دیدارهای بعدی ندانستید چه گذشته ای داشته است و چه هدفی را دنبال می کند. شاید این نکته لازم به یادآوری باشد که اغلب می اندیشند که گذشته های فرد مربوط به خود اوست و لازم نیست که ما آن حوادث گذشته را امروز مورد بررسی قرا دهیم. این حرف شاید اگر مربوط به دوستی و تغییر شغل و یا زندگی باشد آنقدر مهم نیست که در رابطه با زنی باشد که فرد از او دارای فرزند شده باشد.
فرزاد می داند، اینکه اطمینان پیدا کرده به او علاقمند هستید، اعتراف کرده که او از دختری که پیش از این، او را می شناخته، دارای فرزندی شده است. او با این اعتراف برای مدتی از شما دور شده، ولی متاسفانه روشن نشد که آیا واقعا ً چنین فرزندی وجود داشته است؟ و یا فرزاد برای اینکه راهی دیگر را درپیش بگیرد این (اعتراف) را بهانه ای برای خروج خود از این تعهد کرده است؟ می دانیم گاه افراد به دلایل غریزی و نیاز به کامجویی های کوتاه مدت، اینچنین رفتاری را در پیش می گیرند. رفت و برگشت فرزاد بدون آنکه روشن کند با شما چه رابطه ای را خواهد داشت، ادامه پیدا کرد و در تمام این مدت، این شما هستید که می پنداشتید او عاشق شماست، ولی می بینید با آنکه رفته است و می گویید به عشق او اطمینان دارید، از او بی خبر مانده اید و قصد دارید به او زنگ بزنید، بنظر می رسد بهتر است که شما پیش از هر اقدامی، با یک روان شناس درباره احساسات خود، جلسات روان درمانی تشکیل دهید، مگر آنکه، آنچه تا کنون گذشته است، برای شما کافی بنظر برسد.

.

.

.

.

.

.