اردشیر در مرگ آن زن نقش داشت

سنگ صبور عزیز

چه شبها که در فضای آرام و گاه غمزده بیمارستان، شبهای طولانی که تا سپیده دم به طول می کشید را سپری کردم، این مجله را بارها و بارها خواندم، صفحه به صفحه اش را ورق زدم و آرزو کردم که هیچگاه تمام نشود و مرا تا طلوع آفتاب با خود ببرد.
باور کنید بارها قصه واقعی مردم را در همین صفحه خواندم و با ناباوری با خود گفتم مگر ممکن است این همه حادثه برای ایرانیان رخ دهد؟ حالا می بینم قلم بدست گرفته و برای شما قصه ام را می نویسم که مطمئنا ً برای خیلی ها عجیب خواهد بود!


در بحبوحه دگرگونیهای سال 1388، پدرم از اداره ای که مشغول به کار بود، اخراج شد و این مسئله آنچنان بر او گران تمام شد که همان شب، در منزل از غصه سکته کرد و دو روز بعد، در بیمارستان جان باخت. مادرم نیز دو سال بعد از فوت پدرم از دست رفت و من که تنها فرزند باقیمانده خانواده بودم و بقیه خواهر و برادرها همگی ازدواج کرده بودند، خودبخود احساس تنهایی و افسردگی شدیدی کردم و با خود گفتم بهتر است از این خاطرات بد و غم انگیز دور شوم و بهترین راه را، در ترک ایران یافتم.
با دوستانم که از ایران رفته بودند دائم در تماس بودم و سرانجام تصمیم گرفتم به کانادا بیایم و خوشبختانه، بدون هیچ دردسری به این کشور آمدم و از طریق یک وکیل، ویزای تحصیلی گرفته و در دانشگاه آنجا، دوره نرسینگ را گذرانده و همزمان، در یک بیمارستان خوب مشغول به کار شدم. در این بیمارستان، یک پزشک جوان ایرانی نیز استخدام شده بود که به من توجه و علاقه خاصی نشان می داد و مرتب می گفت کبوتر با کبوتر، باز با باز! مبادا با غیر ایرانی دوست شوی! و من می گفتم تا ببینم قسمت من چه باشد! درضمن، من هنوز مرد دلخواهم را نیافته ام، همین دکتر جوان بود که یکشب در جشن تولدش، مرا به یک پزشک میانسال هموطن، به نام اردشیر معرفی نمود، این پزشک خیلی خوش مشرب، اهل رقص، موزیک و پارتی و بگو بخند بود، مرتب جوک می گفت و عده ای را دور خود جمع می کرد و خلاصه، توجه همه را به خود جلب می نمود و در بین خانمها، جایگاه ویژه ای داشت.
اردشیر از وقار و سنگینی من خیلی خوشش آمده بود و می گفت درعین حال، چهره ام به ستارگان غربی، شباهت بسیاری دارد! خلاصه هر آنچه مرا خوشحال می کرد، بر زبان می آورد و بعد از چند بار دیدن، از من دعوت کرد تا در بیمارستان او مشغول به کار شوم. ابتدا راضی نبودم، ولی وقتی قول داد از هیچ کمکی به من دریغ نمی کند، من به آن بیمارستان، که بیشتر بخش هایش را بیماران روانی تشکیل می دادند، رفتم و خیلی زود در کار جدید، جا افتادم.
اردشیر، خیلی زودتر از آنچه من فکرش را می کردم، در دل من جای باز کرد، تقریبا ً تمام آخر هفته ها را باهم بودیم، زمانی که صحبت از تشکیل زندگی به میان می آمد، می گفت آدم باید به اندازه کافی لذت هایش را ببرد و بعد خود را در چارچوب ازدواج حبس کند! من که دلم برای یک زندگی زناشویی آرام لک زده بود، دو سه بار بطور ضمنی به او فهماندم که از بودن در چنین روابطی خوشحال نیستم و عاقبت، یکشب که صحبت از رابطه جدی تر و ازدواج شد، بهانه ای آورده و بحال قهر، آپارتمان مرا ترک کرد و رفت. از آن شب به بعد هم، در برخوردها با من سر سنگین و بی اعتنا بود و من این بی اعتنایی را، بحساب قهر عاشقانه می گذاشتم. ولی کم کم متوجه شدم، او براستی دارد خود را کنار می کشد. همزمان، یک خانم بسیار زیبا و خوش اندام را، که به دلیل طلاق، دست به خودکشی زده بود و بعد دچار دگرگونیهای روانی شده بود، به آن بخش آوردند. از همان جلسه اول، متوجه شدم که اردشیر با چه حسرت و اشتیاقی او را زیر نظر دارد، سپس ترتیبی داد که معالجات و روانکاوی های آن خانم، با او باشد، حتی زمان غذا خوردن و استراحت هایش نیز، به اردشیر اختصاص یافت.
یکی دو بار دیدم که اردشیر با شاخه گلی بدرون اطاق او می رود و دو ساعت بعد بیرون می آید، گاه می یدم ساعتهای طولانی در شب، کنارش می ماند و کسی هم حق نداشت پا به درون آن اطاق بگذارد، چون اردشیر طی نامه ای به همه هشدار داده بود، این زن در شرایط ویژه ای قرار دارد و هرگونه سخن گفتن و دارو دادن و حتی تمیز کردن اطاقش نیز، باید با اطلاع او باشد. من دورادور می دیدم که پزشکان، پرستاران و کارکنان مرد بیمارستان نیز، اغلب بدنبال دیدار کوتاه و سرزدن به آن زن بودند، همه می گفتند این زن، از هر ستاره سینمایی که تا بحال دیده اند، سکسی تر و جذاب تر است!
اردشیر به کلی مرا کنار گذاشته بود، حتی یک شب، که به بهانه ای در آسانسور، سر صحبت را با او باز کردم، گفت زنی که بخواهد مرا وادار به ازدواج کند، فردا دیکتاتور خانه خواهد شد و من چنین زنی را نمی خواهم! می خواستم جوابش را بدهم، ولی خیلی سریع آسانسور را ترک کرد و رفت. بعد از دو هفته، آن زن از بیمارستان مرخص شد و من مطمئن شدم اردشیر آن زن را رها نکرده و با او رفته است، چون دیگر از کشیک های شبانه او خبری نبود و یکی دو بار هم، سایه زنی را در اتومبیل او دیدم، که درست شبیه همان بیمار بود!
یک ماه بعد از این دیدارها، یک شب آن زن را، که باز دست به خودکشی زده بود، به بیمارستان آوردند، درست دقایقی بعد، اردشیر سراسیمه وارد شد و سعی کرد بیشتر امور را خود زیر نظر بگیرد. من در فرصتی که پیش آمد، کنجکاوانه، در اطاق را گشودم تا بدرون بروم ولی ناگهان اردشیر را دیدم که به آن زن دارویی می خوراند، به نظرم آمد آن زن هنوز بهوش نیامده بود، من با حیرت و در عین حال ترس، از همانجا برگشتم و در را بستم. لحظاتی بعد، اردشیربیرون آمد، وقتی از کنار من رد می شد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت، البته حالا خودم تصمیم به ازدواج دارم! من که انتظار چنین جمله ای را نداشتم، با شوق فریاد زدم، یعنی داری خواستگاری می کنی؟ گفت اگر اسمش چنین است بله! بدون توجه به اطرافیان به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و عاشقانه بوسیدمش! او نیز مرا بخود فشرد و گفت شب در آپارتمان تو!
من که سر از پا نمی شناختم، زودتر به خانه رفتم و غذای مورد علاقه او را تهیه کرده، دو شمع روشن کرده و موزیک ملایمی گذاشتم تا اردشیر از راه رسید، یک سبد گل زیبا با خود آورده بود، سپس مرا بوسید و گفت به جرأت هر چه کوشیدم نتوانستم از تو دل بکنم! فقط باید صبر کنی تا مادر و خواهر من، از ایران بیایند!
شبی پرشور و پر از عشق را با هم طی کردیم، من همه رؤیاهایم را در آن شب، به ثمر رسیده پنداشتم. فردای آن روز، من تعطیل بودم، ولی دو بار با اردشیر تلفنی صحبت کردم، به نظرم کمی دستپاچه می آمد، ولی مرتب قربان صدقه من میرفت. پس فردا، سر موقع، به بیمارستان رفتم و در اولین لحظات ورود، متوجه شدم، آن زن، شب قبل فوت کرده است! بر جای خشکم زد، باورم نمی شد، بی اختیار اشکهایم سرازیر شد، همه می پرسیدند چرا تو اینقدر ناراحتی؟ آنها نمی دانستند من با این حادثه، مرگ آرزوهایم را می بینم!
من مطمئن شدم اردشیر در این ماجرا دست داشته است، چرا که معلوم شد یک داروی سمی خاص، که من بارها در دست اردشیر دیده بودم، علت مرگ آن زن بوده است!
تحقیقات و رفت و آمد پلیس به بیمارستان، خیلی سریع پایان یافت. اردشیر به بهانه دیدار یکی از دوستان خود، دو سه روزی به شیکاگو رفت و در بازگشت نیز، همچنان خود را عاشق من نشان داد و گفت که به زودی با من ازدواج خواهد کرد! ولی من باور ندارم، مدتی است دچار کابوس شده ام و احساس می کنم اردشیر قاتل آن زن است و می خواهد با پیش کشیدن مسئله ازدواج خود با من، مرا که شاهد خوراندن دارویی در آن شب به آن زن بوده ام، به سکوت وادارد! از سویی نیز، اردشیر مرد رؤیاهای من بوده و هست وعاشق او هستم. با خود می گویم بازگشت آسان او، مرا به شک انداخته، دلیلی ندارد که او دست به چنین کاری زده باشد! اصلا ً آن توهمات روابط آندو نیز، بر اثر حسادت من بوده است، شاید بین ایندو جز روابط پزشک و بیمار، رابطه دیگری نبوده است، باور کنید گیج شده ام و قدرت تصمیم گیری ندارم. گاه از سایه خود نیز، می ترسم، گاه از اینکه می خواهم اردشیر را آسان از دست بدهم، بخود می خندم! واقعا ً نمی دانم چه کنم؟! لطفا ً راهنمایم کنید!
شیما- د- کانادا


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شیما از کانادا پاسخ میدهد.
پس از فوت پدر و احساس تنهایی راه درستی را انتخاب کردید و خود را به کانادا رساندید. تحصیل کردید، تخصص ویژه ای یافتید و توانستید در بیمارستان ها به کار مشغول شوید. در آشنایی با ایرانیانی که در بیمارستان ها کار میکردند با اردشیر آشنا شدید او یک روانپزشک در بخش درمان بیماریهای روانی بود. پس از مدت ها آشنایی به شما فهمانده بود که به سادگی اهل ازدواج نیست و این آگاهی سبب شد نسبت به او مثل سابق احساس خوبی نداشته باشید، اردشیر هم خود بخود از شما فاصله گرفت چون فکر میکرد در ازدواج با او عجله به خرج می دهید… شما در بخش بیماران روانی کار میکردید و در یک دیدار از بیماری که بسیار زیبا بود و می دیدید که تمام کارکنان بیمارستان عقیده دارند که آن بیمار بی اندازه زیباست؛ ولی این بیمار مبتلی به افسردگی شدید بود و بدلیل آنکه خودکشی کرده بود او را به بیمارستان آورده بودند… شما متوجه شدید که اردشیر نسبت به این زن دارای احساس ویژه ایست که با شرایط قانونی و اخلاقی روانپزشکان در رفتار با بیمار هماهنگ نیست، مع الوصف موضوع را پنهان نگاه داشتید و در این مورد نه تنها آنرا به مافوق خود گزارش نکردید، حتی با خود اردشیرهم غیراخلاقی بودن این رابطه را مطرح نکردید. تا آنکه یکبار دیدید که اردشیر به این بیمار دارو می خوراند. این وظیفه روانپزشک نیست و در بسیاری از موارد پرستاران ویژه می دانند که چه دارویی را در چه زمانی باید به بیمار بدهند. مع الوصف شما راجع به این موضوع هم با او و بخش مدیریت سخنی به میان نیاوردید… ولی پس از این حادثه، ناگهان اردشیر به شما پیشنهاد ازدواج داد و روز بعد هم بیمار مرد. بدون تردید بیماری که ناگهان می میرد مورد آزمایش کامل از نظر تشخیص دلایل مرگ قرار می گیرد. بنظر می رسد که تا این لحظه اینکار انجام شده و اگر نتیجه مثبت بوده باشد اردشیر خود بخود مورد بازجویی قرار خواهد گرفت. می پرسید چه باید بکنید؟ بفهمید که نتایج مربوط به آزمایش چه بوده است؟ اگر مشکوک بود مشاهدات خود را با رئیس بخش در میان بگذارید و اگر لازم شد با پلیس همکاری کنید.

.

.