شوهرم با تصمیم به بخشیدن کلیه به دخترش، مرا بر سر دوراهی بزرگی قرار داده است!

شوهرم با تصمیم به بخشیدن کلیه به دخترش، مرا بر سر دوراهی بزرگی قرار داده است

سنگ صبور عزیز
شوهرم در آستانه تولد فرزندم، می خواهد زندگی خود را به دختری که از همسر قبلی اش دارد، هدیه کند! این یک واقعیت است! واقعیتی که مرا در آستانه جنون قرار داده و براستی نمی دانم چه چیزی را باور کنم و چه تصمیمی بگیرم؟



در آغاز سال 2015 بود که ایران را ترک گفتم، دلیل این مهاجرت، تهدیدهای جوانی بود که عاشق من شده بود و می خواست که هر طوری شده با او وصلت نمایم، ابتدا با فرستادن مادر و خواهرش در قالب خواستگار، شروع نمود و بعد، از نفوذ عمو و برادرانش در ارگانهای دولتی و انقلابی، بهره گرفت وعاقبت، یک شب با تهدید به اطاقم آمده و از من خواست، ظرف یک ماه، همه مقدمات عروسی را فراهم کنم و به خانه او بروم!
خانواده ام، چنان دچار ترس و وحشت شدند که پدرم ناراحتی قلبی اش عود کرد، مادرم شدیدا ً ضعف اعصاب گرفت و خواهر کوچکم، شبها تا صبح، از ترس نمی خوابید و برادر 16 ساله ام، تصمیم گرفت با بستن یک نارنجک به خود، به خانه این جوان شبیخون زده و همه خانواده و دوستان با نفوذش را، از بین ببرد. در این میان، من با یک تصمیم، نمی توانستم همه چیز را روبراه کنم، ولی ایستادگی نموده و ظاهرا ً قول دادم، ولی ظرف دو هفته، با کمک خانواده دوست قدیمی ام زهرا، همه امکانات سفر را فراهم ساخته و یک شب، مخفیانه از فرودگاه ایران، به ترکیه رفتم.
وقتی در استانبول ازهواپیما پیاده شدم، اولین کارم تماس با ایران بود، چون آن جوان عاشق هرشب به خانه ما آمده و همه چیز را کنترل می کرد. خودش گوشی را برداشت و وقتی به او گفتم در ترکیه هستم، فریادی از خشم کشید و گوشی را قطع کرد.
دو روز بعد، برادرم همایون، خبر داد که جوان عاشق راهی ترکیه شده و به من هشدار داد که من بهر طریقی که شده از آن سرزمین بگریزم و من در جواب گفتم استانبول آنقدر بزرگ است که من قطره ای در دریا هستم و درضمن، من به هیچ کجا نمی روم و همچنان در هتل می مانم.
خوشبختانه در استانبول نیز، از طریق یکی از دوستان، توانستم ویزای آلمان بگیرم و قبل از اینکه خطری مرا تهدید کند، خود را به هامبورگ، نزد عموی مادرم، رساندم، که سالها بود در این شهر به طبابت مشغول بود و زندگی روبراه و مرفهی داشت. عموی مادرم از همان هفته اول، مرا به عنوان دستیار فارسی زبان، به بیمارستان برد و ترتیبی داد که مقدمات ویزای رسمی من نیز، فراهم شود. من که نمی خواستم این موقعیت خوب را به هیچ وجه از دست دهم، از همه وجودم مایه گذاشتم و ظرف یک سال، زبان آلمانی را آموختم و با همکاری دکتر، یک دوره فشرده اطاق عمل را نیز گذراندم و تا رسیدن به مراحل جدی تر، در کنار عمو به کار پرداختم.
خیال پدر و مادر و بستگانم از جهت من آسوده شد، زیرا کمتر کسی از آدرس و محل اقامت من، اطلاع داشت و من ازبابت آن جوان نیز، ترسی نداشتم، ضمن اینکه در آستانه 22 سالگی، همه وجودم برای عشق پر میزد.
یک شب، دخترک 6 ساله ای را به بیمارستان آوردند که دچار نارسایی شدید کلیه بود. پدرش لحظه ای، او را تنها نمی گذاشت، در طی چند ساعت، فهمیدم که مادر دخترک با مرد دیگری رفته و آنها را رها کرده و پدر دخترک، با تمام وجود، برای نجات دخترش تلاش می کرد.
متاسفانه یکی از کلیه های دختر از کار افتاده بود و مجبور بودند آنرا از بدن دختر خارج کنند و نهایتا ً، دختر زندگی اش را با یک کلیه شروع نمود. در مدت بستری شدن این دختر، رابطه صمیمی و نزدیکی بین ما بوجود آمد و قرار گذاشتیم شب مرخص شدن دختر، با پدرش هوشنگ به یک رستوران برویم و بخاطر سلامتی این کوچولو، جشن بگیریم.
نگین، این دختر تنها، خیلی زود در دل من، جای گرفت و همین دختر بود که مرا، با پدرش پیوند داد و یکروز بخود آمدم که دیگر حتی یک لحظه، نمی توانستم دوری هوشنگ را تحمل کنم.
هوشنگ با نگین راهی آمریکا بود و با اصرار هوشنگ، من نیز دو هفته بعد، برای دیدار کوتاه، ولی در اصل، برای همیشه با آنها همراه شدم.
در نیویورک، با یکدیگر ازدواج کردیم و شب عروسی با پدر و مادرم تلفنی صحبت کرده و رضایت آنها را نیز، گرفتم ولی از اینکه در آن لحظات شاد، آنها را در کنار خود نداشتم، بسیار متاسف و اندوهگین بودم.
زندگی با هوشنگ و نگین، یک زندگی آرام و تؤام با خوشبختی بود. هردو، کاری درخور و دلخواه، پیدا کردیم. زندگی ما بخوبی و خوشی پیش میرفت، در حالیکه تصمیم گرفتیم بچه دار نیز شویم، تا هم پیوند زندگیمان مستحکم گردد، هم، همبازی خوبی برای نگین داشته باشیم.
چند ماه پیش، وقتی خبر بارداری خود را، به هوشنگ دادم، فریادی از خوشحالی سرداد و نگین، از همان لحظه، تدارک ورود این همبازی تازه را، چید. برروی درو دیوار، عروسک و اسباب بازی هایی آویزان میکرد و اطاقی را به او اختصاص داد.
نمی دانم چرا این خوشبختی خیلی پایدار نماند، چون چند هفته بعد، حال نگین بسیار بد شد و در شرایط بحرانی قرار گرفت. او را سراسیمه به بیمارستان رساندیم و این بار، پزشکان تشخیص دادند که همان یک کلیه نگین نیز، دوباره دچار مشکلاتی شده و باید هرچه زودتر از بدن او خارج شود و در نتیجه، باید پیوند جدید کلیه انجام دهد. متاسفانه، تلاش پزشکان برای پیداکردن کلیه بی نتیجه ماند و درنهایت، هوشنگ داوطلب شده که یکی از کلیه هایش را به دخترش بدهد، در حالیکه خود نیز از جهت سلامتی، بویژه کلیه ها، در شرایط بسیار خوبی نیست.
اکنون من در بحرانی ترین روزهای زندگی خود قرار گرفته ام، هوشنگ شب و روز خود را از دست داده، نگین در وضعیت ناهنجاری قرار دارد و من در آستانه وضع حمل هستم. واقعا ً نمی دانم کدام راه درست است، چرا که پزشک خانوادگی ما، وضعیت هوشنگ و آینده او را نیز، ریسک پذیر می بیند. من مرتب از خود می پرسم آیا به این عمل رضایت دهم؟ آیا باید نگین را نجات داد یا بخاطر خطری که هوشنگ را تهدید می کند بدنبال راه چاره دیگری برای نگین بود؟ آیا فرزند به دنیا نیامده ام پدرش را خواهد دید؟ نمی دانم چه به روز من خواهد آمد؟ لطفا ً کمکم کنید چون دلم نمی خواهد برای نگین نیز اتفاقی بیفتد. خواهشمندم یاریم کنید!
پردیس – م . نیویورک


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو پردیس از نیویورک پاسخ میدهد.

بسبب تهدید یک خواستگار و پیگیری او در ایجاد خطر برای خانواده همچون بسیاری از مردم در شرایط مشابه راه گریز را انتخاب و پس از پیوستن به عموی خود در آلمان توانستید در مدت کوتاهی زبان آلمانی بیاموزید و به کار مشغول شوید و در بیمارستان پزشکی که به شما کمک کرده بود به کار بپردازید. در حین کار دختر شش ساله ای را برای درمان به بیمارستان می آورند، بعلت کنجکاوی
می فهمید که مادر این دختر از پدر او جدا شده و دختر بدلیل نارسائی شدید کلیه به بیمارستان آورده شده است. پرستاری از دختر و دیدار هوشنگ پدراو که هر روز به دیدار فرزندش می آمد سبب شد که رابطه شما به آنجا برسد که با هم در محیطی خارج از بیمارستان در رستوران همدیگر را ملاقات کنید و حاصل این دیدارها عشق شدیدی بود که به هوشنگ پیدا کرده اید؛ ازدواج با هوشنگ اثبات عشق بین شما وهوشنگ بود. نگین دختر هوشنگ پس از عمل جراحی خیال هوشنگ را از نظر ازدواج با شما کاملا راحت کرده بود، حتی تصمیم به بچه دار شدن گرفتید و روزی که این خبر را به هوشنگ دادید، او مثل همه ی مردان عاشق همسر ازاین خبر بسیار خوشحال شد. متاسفانه این خوشحالی با بازگشت بیماری به نگین نگرانیهایی از نظر تندرستی نگین برای شما دو نفر بوجود آورد. پزشکان عقیده دارند که کلیه نگین باید عوض شد و او برای زنده ماندن نیاز به کلیه تازه از سوی کسی دارد که از نظر شرایط برای انجام این تعویض مناسب باشد. حال در شرایطی که باردارهستید هوشنگ می خواهد به نگین کلیه بدهد و شما نگران خود و فرزندی هستید که در وجود شما در حال رشد کردن است. نمی دانید که در این زمان باید چه کنید؟
بنظر میرسد که در این لحظه بهتر است از متخصص ترین پزشکان یاری گرفته شود تا میزان خطر برای پدر و دختر هر دو مورد ارزیابی قرار گیرد. نقش شما بهتر است بعد از تائید تصمیم متخصصین باشد. اینکه آیا یک پدر میخواهد چنین ریسکی را پس از نظر متخصصین انجام دهد مربوط به خود اوست. در زمان حاضر خطر برای کسی که کلیه میدهد بسیار ناچیز بوده است، با روانشناس درباره نگرانیهای خود جلسه بگذارید.

.