پدرم مرا در تنگنا گذاشته، که همسرم را طلاق دهم!

هشت سال پیش، من و پدرم، با مادر و دختری ازدواج کردیم، اینک که پدرم به مشکلی برخورده است، مرا در تنگنا
گذاشته، که همسرم را طلاق دهم


سنگ صبور عزیز
8 سال پیش من و پدرم با یک مادر و دختر در آلمان ازدواج کردیم و امروز، در آمریکا به یک ین بست رسیده ایم و پدرم مرا بر سر دوراهی بزرگی، قرار داده است!



تا قبل از اتفاقات سال 88 در ایران، زندگی ما در مسیر عادی و بسیار آرامی پیش می رفت. پدرم در یک وزارتخانه مشغول به کار بود و از نفوذ در همین وزارتخانه، برای ما زندگی بسیار راحت و مرفهی تدارک دیده بود. در ضمن، دوستان ثروتمند و معروف نیز زیاد داشت، پدرم اصولا ً اهل زدوبند بود و به دلیل ارتباط با مقامات بالا، مرتب برای این و آن وساطت می کرد و مشکلات شان را حل می نمود و در پشت پرده، پولهای کلانی نیز می گرفت.
یادم هست در سال 86، بدنبال حادثه رانندگی که برای پسر دوستش پیش آمده بود، پدرم، آنچنان از نفوذ خود بهره گرفت، که همان شب اول، پسر دوستش از زندان آزاد شد و شب که خانواده آن مردی که در تصادف کشته شده بود، برای دادخواهی به درب منزل ما مراجعت کردند، پدرم با خبر کردن پلیس و مأمورین ویژه، آنها را روانه کلانتری کرد و تحویل پلیس داد. من با این رفتار پدرم موافق نبودم و اصولا ً پدر من آدم بدجنسی نبود، ولی از بس درگیر زدوبندهای سیستم شده بود، گاهی اوقات فراموش می کرد، که ما خانواده بی آزاری بودیم و اهل ضربه زدن به دیگران نیز نبوده ایم.
به هر حال در آستانه سال 88، پدرم به علت زدوبندهایی که با گروهی از سیاستمداران داشت، برایش پاپوشی درست کردند که به دنبال آن به منزل ما هجوم آوردند و همه خانه را زیرورو کردند و مدارکی که علیه پدر من بود، بدست آوردند، مادرم، که زن بسیار فداکار و شجاعی بود قبل از اینکه مأموران متوجه شوند، پدرم را، از راه پشت بام فراری داد، ولی وقتی خودش وارد خانه شد و در برابر مأمورین گارد ویژه قرار گرفت، از شدت ترس و وحشت، از حال رفت.
جمعیت با دیدن مادرم، دست از هجوم برداشتند و بلافاصله، اورژانس را خبر کردند، ولی متاسفانه، مادرم قبل از رسیدن به بیمارستان، جان خود را از دست داد. من، در میان مردمی که به خانه ما هجوم آورده بودند، خانواده آن شخصی که در سال گذشته، برای دادخواهی به درب منزل ما آمده بودند، را شناختم و فهمیدم پاپوش، کار خود آنها بوده است.
البته پدرم را، مستحق چنین تنبیهی می دانستم، ولی مادرم، قربانی شد و زندگی ما، با همین حادثه از هم پاشید. مرگ مادر، ضربه بزرگی بر پیکر خانواده وارد ساخت. بیش از یک سال از خانه دور بودیم، عمویم مرتب به آنجا سر میزد و بالاخره نیزخانه، اموال و اندوخته های پدر مصادره شد و اگر هوشیاری خواهر 20 ساله ام نبود، شاید به غذای شب خود نیز محتاج بودیم. شیما خواهرم، در همان روز درگیری، گاوصندوق پدرم را باز کرده و حدود 200 هزار دلار پول نقد را، به منزل خاله ام انتقال داد، و جواهرات مادرم را، نزد یکی از دوستان جواهرفروش پدرم امانت گذاشت.
شیما در بدترین شرایط زندگی، این خبر خوش را، به ما داد و همه را خوشحال نمود. 10 سال پیش به پیشنهاد پدرم که هنوز فراری بود و پنهان، بطور قاچاق، از ایران گریختیم و به پاکستان رفتیم. در پاکستان، بدلیل داشتن پول کافی، همه چیز برایمان فراهم بود و حتی امکاناتی فراهم شد تا بتوانیم از طریق پناهندگی، سریعا ً اقدام کنیم. در همین روزها بود، که با یک مادر و دختر ایرانی آشنا شدیم که هردو زیبا و خوش برخورد و از خانواده خوبی بودند، پدر خانواده، با یک دختر افغانی فرار کرده و آنها را در پاکستان، رها کرده بود. آنها می گفتند، دختر افغانی هم، فریب این مرد را خورده، چون طفلک دخترک، سیتی زن آمریکا بوده و پدر این خانواده، خود را به دروغ، یکی از وزرای سابق جا زده و در دل دختر، خود را جای داده است!
در هر حال، آشنایی با این مادر و دختر، زندگی ما را دچار تحول کرد. ایندو به خواهرانم شیما و مینا نیز، خیلی محبت می کردند و کم کم، کار بجایی رسید که خواهرانم، یکی را مادر و دیگری را خواهر عزیز صدا می کردند!
به فاصله سه ماه همگی به آلمان رسیدیم و در تنهایی و سردی زمستان آلمان، خیلی بیشتر به یکدیگر نزدیک شده و عاقبت در شرایطی غیر منتظره، من و پدرم، با این مادر و دختر ازدواج کردیم. زندگی براستی برایمان دوباره رنگ شادی گرفت. مرتب جای مادر را، خالی می دیدم، ولی در هر صورت، زندگی دسته جمعی و بسیار گرم و دوستانه ما، همه خاطره های بد را، از ذهنمان پاک کرد. من و همسرم حمیرا، صاحب فرزندی شدیم و دو سال پیش در اوج خوشبختی و آرامش در زندگی، همگی راهی آمریکا شدیم و در شیکاگو، سکنی گزیدیم.
در این شهر، زندگی چهره دیگری داشت، ولی ما آمادگی هر فراز و نشیبی را، داشتیم. طی سه ماه، من و همسرم مشغول به کار شدیم، و پدرم نیز، تمام پولهایش را از ایران به شیکاگو منتقل نمود و خواهرم شیما، با فروش جواهرات گران بهای مادرم و تبدیل آن به ارز، مبلغ قابل توجهی در اختیار من و خودش و خواهر دیگرم گذاشت، که همان پول، کلی زندگی من را تغییر داد.
یک شب که دور هم نشسته بودیم تلفن زنگ خورد و نامادری ام، گوشی را برداشت، بعد از چند کلمه، رنگش پرید و آدرس پرسید و بعد که گوشی را گذاشت، گفت که شوهر سابقش، یعنی پدر همسر من، تصادف کرده و در بیمارستان است. خواهرزاده اش، تماس گرفته بود که اگر امکان دارد، به او سری بزنند، شاید که دیگر نتواند از بیمارستان بیرون بیاید.
فردای همان روز، حمیرا و مادرش، به بیمارستان رفتند و این رفت و آمدها ادامه یافت، تا او بهبود یافته و از بیمارستان مرخص شد. حمیرا، خیلی نگران حال پدرش بود و مادرش نیز، هنوز دلبستگی عمیق، به این مرد داشت. همین مسئله، بین پدرم و مادر حمیرا، اختلافی عمیق انداخت و کار به جایی رسید، که پدرم به حالت قهر، به دالاس، نزد یکی از دوستان قدیمی خود رفت.
قهر پدرم، لجبازی مادر حمیرا را، به دنبال داشت و حدود 6 ماه پیش، علیرغم تلاش ما از هم جدا شدند و اینک پدرم، به عنوان یک انتقامجو، وارد معرکه شده و بالاخره هم از من خواست تا همسرم را طلاق بدهم. من و حمیرا عاشقانه یکدیگر را دوست داریم و هیچ چیز نمی تواند ما را از یکدیگر جدا کند، ولی پدرم برروی حرف خود ایستاده، که وجود حمیرا در زندگی ما، سبب رنج و عذاب او شده و ممکن است کار به جاهای باریک
بکشد!
حرفها و حرکات پدرم، بر روی خواهرانم نیز، تأثیر گذاشته است، به خصوص که مادر حمیرا با پدرش آشتی کرده و زندگی جدیدی را آغاز نمودند. طفلک حمیرا برای آرام ساختن پدر و خواهرانم، دست به هر تلاشی زده است و هرکاری لازم بود، انجام داده است، ولی فایده ای نداشته است. دو سه هفته ای است که پدر و خواهرانم، با من قطع رابطه کرده اند و پدرم، بر اثر فشارهای عصبی، کارش به بیمارستان کشیده است، خواهرم شیما، وضع روحی بدی دارد و همسرم حمیرا، آرامش خود را از دست داده است و من، بر سر یک دوراهی بزرگ، مانده ام که چه کنم؟
باور کنید حاضر به مرگ هستم، ولی نمی خواهم هیچکدام را بیازارم، براستی چه باید بکنم؟
اردلان- ن . شیکاگو


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به اردلان از شیکاگو پاسخ می دهد….

زندگ

میخواهم این پاسخ را از آنجا آغاز کنم که پدر و پسر با مادر و دختری ازدواج می کنند ولی پس از مدتی بدلیل اینکه مادر زن شما از همسر پیشین و یا (هر فرد دیگری) که پدر شما نخواهد با او ملاقات داشته باشد آنقدر به بهانه جویی پرداخت که کار به طلاق انجامید. در اینمورد باید گفت دلیل چنین رفتاری از یک مرد با تجربه بسیار شگفت انگیز است که حتی کوچکترین احترامی برای همسر خود قائل نشود و او را مثل مردان ماقبل تاریخ در کنترل خود بخواهد. پدر شما اینک اصرار دارد شما و همسرتان حمیرا از یکدیگر جدا شوید چون او اینطور تصمیم گرفته است.
احتمال پاسخی که میتوانید به پدر خود بدهید این است که عشق شما نسبت به همسر و جدایی بی دلیل از او در شما تولید ناراحتی وجدان و احساس از دست دادن می شود. اگر پدر به حرف شما پاسخ درست نداد و همچنان در اصرار خود پافشاری کرد اینجاست که میتوانید میزان عشق خود را مورد سنجش قرار دهید، شما اگر به همسر خود واقعا علاقه داشته باشید هرگز به حرف هیچکس چنین کاری را نخواهید کرد. در بعضی از موارد افراد می ترسند که ثروت پدر را از دست بدهند این موضوع در مورد شما و پدرتان صادق نیست و حتی اگر صادق هم بود نمی بایست “عشق” خود را معامله کنید. آنچه در اینجا بیش از آنچه گفته شد افزود
این است که خواهران شما با ایستادگی بتوانند از آنچه خود حس و احساس داشته اند دفاع کنند. بهتر است به پدر خود در عین حال پیشنهاد بدهید که با یک روانشناس در این مورد به گفت و گو بنشیند. تا “پدر” حد و حدود دخالت خود را دریابد.