غبار از یک عشق قدیمی زدودم!

غبار از یک عشق قدیمی زدودم


سنگ صبور عزیز
شاید من دیگر جوان و میانسال نباشم، که بخواهم قصه ام را برای مجله جوانان بنویسم، ولی چون، هم درمیان دوستان و فامیل، و هم بچه های خودم، همه جوانان می خوانند، ترجیح دادم این ماجرا را برای شما بنویسم، تا شاید جواب منطقی تری بگیرم


.

اجازه بدهید به سالهای دور برگردم، آنروزها که نوجوان بودم، آنروزها عاشق دختری بنام رؤیا شدم، دختری که همه زندگی من شد. با وجود سن و سال کم، دلم می خواست با او ازدواج کنم، حتی یک روز با مادرم در میان گذاشتم، بغلم کرد و گفت پسر، هنوز دهانت بوی شیر می دهد، با کدام درآمد، خانه و زندگی، می خواهی زن بگیری؟ گفتم پس لطفا ً نامزد کنیم من صبر میکنم، مادرم قول داد با مادرش صحبت کند. بعد از دو روز گفت مادرش می گوید حتی حرفش را هم نزنید، دخترم صدها خواستگار دارد، لطفا ً به پسرتان بگویید دوروبر دخترم پیدایش نشود!
من و رؤیا بدون توجه به این هشدارها، در گوشه و کنار، در رستوران های دورتر، در سینماها وحتی یکی دوبار، روی پشت بام خانه خواهرم، همدیگر را ملاقات کردیم، تا یکروز برادرش مجید، مچ ما را گرفت، او با جوانمردی گفت اگر قول بدهید دیگر همدیگر را نبینید، من این بار را ندید می گیرم. هردو ظاهرا ً قول دادیم، ولی همچنان به دیدارهایمان، با احتیاط ادامه میدادیم، تا یکبار، پدرش ما را غافلگیر کرد و حتی قصد کتک زدن من را داشت که من به موقع فرار کردم. بعد از آن جریان، آنها رؤیا را در خانه حبس کردند و درست 3 ماه بعد هم، او را به مردی که ساکن آلمان بود، شوهر دادند. از این اتفاق خیلی دلم شکست ولی با خود گفتم او را دنبال میکنم، حتی تا کره ماه، بدنبال او میروم.
دو هفته بعد، رؤیا به خانه ما زنگ زد و گفت من عاشق تو می مانم، یکروز چشم باز می کنی می بینی من دیگر نیستم! گفتم کی و کجا میروی؟ گفت آلمان! گفتم سر سال پیشت می آیم و پیدایت می کنم! این آخرین گفتگوی بین ما بود. من از آن فردای آن روز، به فراگیری زبان آلمانی پرداختم، شنیده بودم در آلمان یک مکانیک خوب، بالاترین دستمزد را می گیرد، بنابراین، همین رشته را در تعمیرگاه شوهرخاله ام دنبال کردم، هر شب و روز کار میکردم و غصه می خوردم، با خود می گفتم به آلمان می روم، رؤیا طلاق می گیرد و ما بلافاصله ازدواج می کنیم و عاشقانه ترین زندگی را با یکدیگر می سازیم. هرچه بیشتر پیش میرفتم، احساس می کردم به رؤیا نزدیکترم و کماکان بر تصمیم خود ایستاده بودم. در این میان، از یک کالج مهندسی مکانیک در آلمان نیز، پذیرش گرفتم و درست 3 سال بعد از سفر رؤیا، من وارد آلمان شدم. دوستانم کمک کردند تا به کالج وارد شوم و با دستمایه ای که داشتم، آپارتمان کوچکی اجاره کردم و درضمن، در تعمیرگاه یک ایرانی در هامبورگ، مشغول به کار شدم. در عین حال، بدنبال رؤیا نیز بودم، پرسان پرسان رد پای او را دنبال می کردم، تا یکروز، دوستی قصه زندگیش را برایم گفت. او گفت که همسرش قبل از ازدواج با او، عاشق جوانی بوده که اکنون 18 سال بعد از ازدواج، از او جدا شده و به دنبال آن عشق گمشده اش رفته است و مرا با اندوه و افسردگی شدیدی، رها کرده است. این ماجرا مرا به شدت تکان داد، با خود گفتم تو هم قصد داری زندگی یک زن و شوهر را از هم بپاشی؟ جوابش این بود که با وجود عشق عمیق به رؤیا، تصمیم گرفتم او را از ذهن و زندگیم، به کلی پاک کنم.
سخت کار می کردم، مثل یک ماشین کار میکردم و همین، به پیشرفت و موفقیت در کارم کمک کرد، بطوریکه در شرکت مرسدس بنز، به عنوان یک مهندس ارشد تعمیرات انتخاب شدم و با توجه به تجربیات تعمیرگاه داخل ایران، پیشنهاداتی را به شرکت مرسدس بنز ارائه دادم، که کمپانی بسیار پسندید و دو سه بخش مهم همان شرکت را، به من سپرد، بعد از آن موفق شدم خانه قشنگی بخرم، ولی هنوز دلم از عشق خالی بود.
یکی از روزها که به خانه یکی از دوستان کمپانی دعوت شده بودم، با خانمی آلمانی آشنا شدم که به زبان شیرین فارسی نیز، حرف میزد. من و مارگریت، تا آخر شب با یکدیگر گپ زدیم و از همان شب، دوستی من و او آغاز شد. بعد از سه ماه، او اظهار کرد که عاشق من شده است، ولی من هنوز در خود عشقی احساس نمی کردم و دراصل، به او عادت کرده بودم. مارگریت، مرا به خانواده خود معرفی کرد، خانواده فهمیده و مهربانی داشت. پدر خانواده حدود 5 سال در سفارت آلمان در ایران کار کرده بود، بنابراین با فرهنگ واخلاق و سنت های ایرانی کاملا ً آشنا بود، حتی بر دیوارهای خانه شان تابلوهای چرمی، ترمه و منبت کاری دیده میشد.
مادر خانواده گفت چقدر دلم می خواست دخترم با یک ایرانی اصیل، یک مرد محترم مثل شما، آشنا میشد و امیدوارم، دوستی شما پایان خوشی داشته باشد. من و مارگریت، تا پای نامزدی و بعد هم ازدواج رفتیم و من بخود قبولاندم، که این دختر میتواند همسر خوبی برای من باشد. اما درست در دومین جشن سالگرد ازدواجمان، مارگریت بیمار شد، بعدها فهمیدیم او دچار سرطان سینه شده است، بنابراین، به کلی زندگی ما از هم پاشید، بطوریکه بعد از یک سال و نیم، او را از دست دادم.
غصه بزرگی بود، تا سه سال از هر نوع رابطه ای فرار می کردم، تا اینکه بعد از مدتی، با یک خانم ایرانی بنام فتانه، آشنا شدم، که یک بار ازدواج کرده و طلاق گرفته بود. فتانه خیلی زود، در دل من، جای باز کرد و سریع تر از آنچه تصورمی کردم، با او ازدواج کردم و دوباره زندگیم به روال عادی بازگشت. در طی سالها صاحب سه فرزند دختر و پسر شدیم. فتانه زن بسیار مهربان، منطقی و دوست داشتنی بود و با من، از هرجهت کنار می آمد، بهترین فرزندان را برای من تربیت کرد. خوشبختانه، همه فرزندانم تحصیل کرده، شاغل و کارآزموده شدند، ولی متاسفانه شانس من خیلی خوب نبود و این خوشبختی نیز، خیلی ادامه نیافت و زندگی من و فتانه پایان خوشی نداشت، چون فتانه را در یک حادثه رانندگی از دست دادم و قسم خوردم دیگر دنبال هیچ رابطه و ازدواجی نروم.
من در حال خود، با این شرایط بد غرق بودم، تا آن روز عجیب از راه رسید. من در یک فروشگاه مدرن زنجیره ای در هامبورگ، سینه به سینه زنی قرار گرفتم که همه وجودم را تکان داد، روبروی من یک زن میانسال ایستاده بود. با همه وجود لرزیدم، یک لحظه چین و چروک صورت آن زن را فراموش کردم، همان رؤیای 18 ساله بود، بی اختیار یکدیگر را بغل کردیم، گفتم تو مگر؟ گفت مگر چی؟ شوهر ندارم؟ من 20 سال پیش طلاق گرفتم و دائم به دنبال تو می گشتم!
رؤیا را به کافی شاپ فروشگاه بردم، 4 ساعت با یکدیگر حرف زدیم، عشق، دوباره در وجودمان شعله ور شد. از فردای آن روز، هر صبح تا شب با یکدیگر بودیم، بعد او را، به خانه خود بردم و گفتم باید با هم ازدواج کنیم، ما به هم نیاز داریم و رؤیا گفت من تنها آرزویم این وصلت است. فردای آن روز، با بچه هایم جلسه ای گذاشتم، متاسفانه برخلاف انتظار من، همه فرزندانم مخالفت کردند. دخترم گفت یعنی شما این همه سال عاشق این خانم بودید و با مادرم زیر یک سقف زندگی کردید؟ فریاد زدم چنین نیست، من سالهای سال، نام این خانم را در ذهنم پاک کرده بودم، دو سال است مادرتان من را ترک کرده است! دخترم گفت، باید دور این خانم را خط بکشی، بعد هم این رابطه عاشقانه ات به خارج از فامیل کشیده نشود. الآن به مدت دو هفته است بچه ها با من حرف نمی زنند و من تنها شما را پناه خود می دانم. پیام شما و راهنمایی های شما می تواند برای همه خانواده و فامیل، و تصمیم شما در آینده من اثرگذار باشد! لطفا ً راهنماییم کنید
مهدی – هامبورگ


دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای مهدی از هامبورگ پاسخ میدهد..

(به حکم ایام جوانی، چنانکه افتد و دانی)

(به حکم ایام جوانی، چنانکه افتد و دانی) عاشق رویا شدید. قول و قرارهای فراوانی رد و بدل شد و در پایان رویا به آلمان رفت. شما برای پیوستن به او زبان آلمانی آموختید و به آلمان رفتید. مسئله از همین جا آغاز میشود. یکم آنکه آدرسی از رویا نداشتید نه او از شما و نه شما از او خبری نداشتید. بنابراین عشق جوانی در همان ایام فروکش کرد گرچه می گوئید بدنبال رویا بودید ولی مثل معروف را بیاد بیاورید که (عاقبت جوینده یابنده بود اما شما نصیحت دوست را به عشق پیشین ترجیح دادید.
در این زمان بعنوان یک مهندس در یک کمپانی مشهور (بنز) کار می کردید. با مارگریت آشنا شدید؛ برخلاف آنچه انتظار می رفت مارگریت جوان به سرطان سینه مبتلا شد و با اینکه این سرطان کمتر به سراغ جوانان پائین سی سال می رود مع الوصف ابتلای او به سرطان سبب شد تا او را از دست بدهید. زمان گذشت و با فتانه آشنا شدید این آشنایی توام با علاقه بود و از او صاحب سه فرزند شدید. و با داشتن سه فرزند متاسفانه، او در حادثه رانندگی فوت شد و شما سرپرستی سه کودک را خواه نا خواه عهده دار شدید. زندگی به منوال طبیعی خود پیش میر فت تا آنکه در یک فروشگاه با رویا روبرو شدید و ناگهان احساسات آن جوان هجده ساله دوباره به شما بازگشت. اعتراف به عشق و عاشقی بین شما دو نفر رد و بدل شد و تصمیم به ازدواج گرفتید اما بچه ها با این ازدواج مخالف هستند.
چند پرسش دراینجا مطرح میشود. بچه ها چند ساله اند؟ بنظر می رسد که در طی سالها اینک باید بالای هجده سال باشند، اگر اینطور است فقط می توانند دلایل خود را با شما در میان بگذارند و زندگی شما مستقل از فرزندان بزرگسال است. اگر فرزندان در سنی هستند که این رابطه را بدلیل فوت مادر تحمل نمی کنند شما و رویا چه اصراری دارید که ازدواج کنید؟! صبور باشید تا بچه ها خود زندگی مستقلی داشته باشند. نکته دیگر این است که شما بدون آگاهی از گذشته همسر خود و انواع پیشامدهای جسمانی – روانی او چگونه می توانید روی یک رابطه پایا و قابل اطمینان حساب کنید؟ بنظر من بهتر است با روانشناس ورزیده ای به گفت و گو بنشنید و واقعیات را در میان بگذارید.