شوخ و شنگی من کار دستم داد

شوخ و شنگی من کار دستم داد


امیر را به اتفاق پدرش در مطب یک دکتر آشنا دیدم، از همان لحظه اول چشم از من بر نمی داشت یکی دو بار سرش را به نشانه سلام و احترام پائین آورد، من خودم را به ندیدن زدم، تا در پله ها جلویم را گرفت و گفت خانم محترم من یک سئوال دارم، گفتم بپرسید، گفت شما نامزد و یا دوست پسر دارید؟ گفتم شما حق چنین سئوالی راندارید، گفت کاملا حق با شماست، ولی من شاید یک شانس بزرگ را از دست بدهم. ادامه داد من اجازه دارم بیزینس کارتم را به شما بدهم؟ گفتم عیبی ندارد، ولی با چه نیتی؟ گفت نیت ازدواج.
اینگونه من با امیر آشنا شدم. دو هفته بعد هم در عروسی پسرعمویم او را دیدم واینکه از دوستان صمیمی پسرعمویم بود. من همیشه دختر شوخ و شنگی بودم، مادرم می گفت تو یک آتشپاره هستی، وای بحال مردی که شوهر تو بشود، او را شب و روز به حرکت و رقص وا می داری، می گفت ولی عیب این آتشپاره گی ات این است که آدم ها، تو را جدی نمی گیرند! این حرف مادر در گوشم بود، تا من بیشتر با امیر آمیختم، یکروز مرا به ناهار دعوت کرد که پدر و مادرش نیز حضور داشتند.
من آنروز پر از انرژی بودم، ولی احساس می کردم پدر و مادر امیر زیاد خوشحال نیستند، بعد هم به یک فارمرز مارکت رفتیم و من کلی خرید کردم از دیدن هندوانه های کوچولو به هیجان آمده و مرتب امیر را صدا میزدم و یکی دو بار هم مادرش را بغل کرده و بوسیدم. سه روز بعد امیر گفت بنظر می آید مادرم از رابطه ما خوشحال نیست، گفتم اگر چنین است، این راه را ادامه ندهیم، گفت من عاشق تو هستم، تحت هر شرایطی با تو ازدواج می کنم. برادرم مهداد می گوید سوزان زیباترین دختری است که من در عمرم دیده ام، بدون توجه به مخالفت پدر و مادر با سوزان ازدواج کن اگر ناچار شدی برو یک شهر دیگر، ما که در این سن و سال نباید تابع پدر و مادر باشیم. یک ماه بعد مادر امیر به محل کارم آمد و به بهانه ای مرا به کافی شاپ پائین ساختمان برد و با التماس از من خواست دست از امیر بکشم، می گفت ما برای امیر دختر یکی از دوستان را که تازه از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شده در نظر گرفته ایم گفت شما با هم هیچ هماهنگی ندارید، دل مرا بعنوان یک مادر دلسوز و آرزومند نشکن. گفتم ولی ما همدیگر را دوست داریم.
ماه بعد مادر امیر به بهانه دیدار پدر بزرگ امیر، او را با خود به ایران برد، در حالیکه امیر میلی به این سفر نداشت و درست سه روز بعد از ورودش در جاده چالوس دچار تصادف شده و بدون اطلاع من در بیمارستان بستری و تحت عمل قرار گرفت، من از طریق یکی از دوستان امیر بطور اتفاقی ماجرا را فهمیدم و بعد هم خبر آمد که امیر بدلیل همین تصادف دچار فلج شده و حاضر نبود به من تلفن بزند، من برایش پیام دادم حتی در صورت فلج کامل در کنارش می مانم، ولی این پیام را به او نرساندند و یکروز صبح برادرش زنگ زد و گفت امیرخودکشی کرد، خبر هولناکی بود، من تا دو هفته گیج بودم و حتی غذا نمی خوردم، خواب نداشتم، مادرم نگران شد، برایم دکتر آورد، دکتر آشنایی که به من سرم وصل کردند تا من دوباره جان بگیرم. مادر امیر خیلی سعی کرد با من تماس بگیرد، ولی من جواب ندادم، تنها برادر امیر بود که گاه به من تلفن می زد و حالم را می پرسید، حتی یکبار هم با سبد گل به دیدنم آمد.
من تقریبا منزوی شده بودم تا یکروز جلوی در خانه با مادر امیر روبرو شدم، با زور مرا بغل کرده و گفت مرا ببخش، من خیلی گناه وعذاب روی شانه هایم سنگینی می کند، حداقل تو مرا ببخش، گفتم چرا از آن خانم دکتر کمک نمی گیرید؟ خنده تلخی کرد و گفت حرفش را هم نزن، من امروز برای یک امر مهم آمده ام، می خواستم بگویم از اولین روز آشنایی تو و امیر، پسرم مهداد عاشق تو بوده، هنوز تنها آرزویش ازدواج با توست، شب و روز حرفش را میزند و می گوید با سوزان حرف بزنید، من عاشق او هستم من حتی درسم را در دانشگاه نیمه کاره گذاشته ام تا تکلیفم با سوزان روشن شود.
من عصبانی شدم و فریاد زدم ترا بخدا بس کنید، شما با امیر زندگی مرا سیاه کردید و حالا با مهداد ته مانده زندگی مرا هم میخواهید نابود کنید؟ من هرچه از مادر امیر دور می شدم، او بیشتر بسویم می آمد و مرا بغل می کرد، حالت گریه داشت و مرا قسم می داد به مهداد یک جواب مثبت بدهم من بهر طریقی بود، از دستش فرار کردم و دو سه هفته ای نیز از شهر دور شدم. من حتی تلفنم را بستم، ولی باز هم مادر امیر مرا پیدا کرد و گفت مهداد در شرایط بدی است، با او حرف بزن، شاید در وجود هم هماهنگی هایی پیدا کردید. گفتم من با هیچ عضو فامیل شما، دیگر کاری ندارم و مادر امیر را بطریقی رد کردم. متاسفانه این آخر کار نبود چون یکروز با مهداد روبرو شدم. قبل از آنکه من فرصتی بدست بیاورم دستهای مرا گرفته و بوسید و گفت تو فرشته نجات من و فامیل هستی، من در زندگیم هیچگاه عاشق کسی جز تو نشدم و وقتی تو را برای اولین بار دیدم دلم لرزید، ولی بخاطر برادرم خودم را کنار کشیدم، ولی حالا حاضر نیستم از تو دست بکشم. گفتم ولی من حسی به تو ندارم، من بعد از امیر، به هیچ مردی حسی ندارم، گفت به من فرصت بده، من مطمئن هستم ته دل تو، یک جایی برای من وجود دارد من خواهش کردم مرا برای مدتی رها کند، گفت هرچند مدت بخواهی من غیبم میزند، ولی بعد از تو جواب می خواهم. ظاهرا قول دادم تا او پی کارش برود. من حتی محل کارم را عوض کردم به شعبه دیگر کمپانی رفتم، ولی باز هم سر و کله مهداد و مادرش پیدا شد.
آخرین بار آب پاکی را روی دست شان ریختم و گفتم من قصد دارم به اروپا بروم، مهداد روی زمین نشست و فردا مادرش خبر داد پسرش دست به خودکشی زده و در بیمارستان درحال کوماست. از من خواست بالای سرش بروم و من ناچار به بیمارستان رفتم، وقتی چشم گشود و مرا دید، دستهایم را رها نکرد، بعد هم به خانه منتقل شد. من دو بار به دیدنش رفتم ولی باور کنید درمانده ام، من هیچ کششی به مهداد ندارم، نمیدانم چکنم؟ زندگیم با شرایط تازه و اتفاقات عجیب اخیر، بکلی آشفته شده، شما بگوئید چکنم؟
سوزان


دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو سوزان پاسخ میدهد
داستان عاشقانه شما، آدمی را به سده های پیش و زمانی که زن و مرد ایرانی عشق را دراشعار شعرای سخنور جستجو می کردند، می برد نکته هایی در زندگی شماست که آنها را از نخستین دیدار با امیر بررسی می کنیم؛ این گونه آشنایی ها معمولا خیلی اتفاق نمی افتد. شما وقتی در مطب دکتر بودید امیر را دیدید که چشم از شما بر نمی داشت. حرف شما درست است برای اینکه شما هم به اندازه کافی او را “دیدید” و امیر متوجه توجه شما به خودش شد و چون زیبایی شما او را تحت تاثیر قرار داده بود دل به دریا زد و جلوی پله های ساختمان به شما شماره تلفن خود را داد، تماس شما با امیر سبب دیدار و تماس هایی شد که به دلبستگی شدید انجامید.
متاسفانه با اینکه امیر دلش میخواست با شما ازدواج کند مع الوصف مادر بر او نفوذ بسیار داشت. امیر اگر توانایی نه گفتن به مادر داشت با او به ایران نمی رفت تا تصادف کند؛ نکته دیگر اینکه امیر پس از تصادف حاضر نشد که به شما زنگ بزند؟ و خودکشی کرد. شما دچار بحران روانی شدیدی شدید. از خواب و خوراک افتادید… این رفتار سبب شد که مادر امیر نسبت به شما تغییر عقیده بدهد ولی شما حوصله دیدار او را نداشتید. در این میان مهداد، برادر امیر که پیش از این هم نسبت به شما نظر مثبتی داشت به مادر می فهماند که عاشق شماست و از او کمک می طلبد که دراین میان به او پشتیبانی بدهد تا شما راضی به ازدواج با او بشوید، ولی نسبت به او کششی احساس نمی کنید بهمین دلیل مهداد هم خودکشی کرد.
بنظر می رسد که گونه ای افسردگی و نابهنجاری خانوادگی و احتمالا ارثی در این خانواده وجود دارد. مهداد را دیده اید ولی بهتر است پس از آنکه از بیمارستان به خانه برگشت از او بخواهید به روانشناس مراجعه کند و خود نیز با روانشناس ورزیده ای گفت و گو کنید و بعدا برای آینده تصمیم بگیرید. اگر از مهداد در خود احساس علاقه نمی کنید دلیلی برای ازدواج با او ندارید.

.

.

.

.

.

.