زنم گفت مدتها آواره خیابان ها بوده

زنم گفت مدتها آواره خیابان ها بوده


زنم گفت مدتها آواره خیابان ها بودهسنگ صبور عزیز
بعد از یک شکست عاطفی، ناگهان به سرم زد، با یک دختر ساده و دهاتی ازدواج کنم، ولی هرگز به چنین عاقبتی نمی اندیشیدم!
من در لندن تحصیل کردم، از سال 2009 ایران را ترک کردم. پدرم سفارش کرده بود در انگلیس بمانم، ازدواج کنم و بکلی در آنجا مستقر شوم و اندیشه بازگشت به ایران را از سر بیرون کنم. پدرم حق داشت، چون بدلیل دگرگونی های سیاسی سال 1388 در ایران، همه اندوخته و سرمایه پدرم، به دلایلی بر باد رفت و مصادره شد و در آستانه بازنشستگی به دلایل سیاسی به زندان افتاد و بعد هم، در همان سلول دق کرد و مرد.
مادرم نیز بعد از 8 سال، به خاطر غصه خوردنهای فراوان برای پدرم، مبتلا به سرطان شد و در نهایت، بر اثر بیماری سرطان درگذشت. دو برادرم در ایران بودند. یکی از آنها، به کلی ناپدید شد و دیگری به استرالیا مهاجرت کرد و مرا نیز، از خود بی خبر گذاشت. من بعد از این اتفاقات، با چنین روحیه ای در انگلیس، دنبال پناه می گشتم. دلم یک عشق واقعی می خواست، دختری که مرا بفهمد و در آینده بتواند، همسر خوبی برای من باشد.
در دانشگاه با دختری به نام امیلی آشنا شدم. اصا لتا ً اهل ایرلند بود، من چنان به او دل بستم که همه نفسم شده بود. باور کنید، روزی که به خواسته برادرش، مرا ترک کرد و به کانادا رفت، من دو ماه، در بستر بیماری افتادم و نزدیک بود به یک الکلی تبدیل شوم، که دوستم مسعود، که هم دانشگاهی من بود، مرا نجات داد. او یک جوان سرسخت و بسیار مقاوم بود و با حرفها و حمایتهای بی دریغ خود، واقعا ًمرا به زندگی بازگرداند. سپس، مرا به آپارتمان خود برده و ترتیبی داد، که من حتی یک شب نیز، تنها نمانم. همان زمان، من با خواهر دوست دختر مسعود، آشنا شدم، که از یک خانواده بانفوذ انگلیسی بود، از آن خانواده ها، که سابقه سیاسی در خاور میانه و هند داشتند. من با پدر مارتا، خیلی زود صمیمی شدم و حتی، به عنوان یک مشاور در امور خاورمیانه، و در تهیه یک کتاب، کمکش کردم. یک شب در یک جشن، متوجه نزدیکی زیاد مارتا و یک مرد میانسال، شدم. وقتی به او اعتراض کردم، گفت چنین مردهایی را ترجیح می دهد و بعد هم، رابطه اش را با من قطع کرد و این ضربه را هم، با کمک مسعود تحمل کردم. مسعود، حتی به خاطر این حادثه، دوست دختر خود، که خواهر مارتا بود، را ترک کرد.
کم کم فارغ التحصیل شدم و کار خوبی نیز، دست و پا کردم. زندگی راحتی برای خود ساختم، و در سال 2015، من و مسعود با دو دختر آشنا شده و دوستی و رابطه جدی ما، با آنها بدانجا کشید، که تصمیم گرفتیم در یک شب ازدواج کنیم. شاید باور نکنید، ازدواج هردوی ما، به ناکامی کشید، چون آخلاق و روحیات آن دو دختر، با روحیه ما هماهنگی نداشت، و ما چاره ای جز جدایی ندیدیم، خصوصا ً که بعدها فهمیدیم، آن دو، در خانواده ای بسیار آلوده و بی بندوبار بزرگ شده و معنای صداقت را نمی فهمیدند. خود بخود، آنها نیز، به این جدایی رضایت دادند و دوستانه طلاق گرفتند، ولی به عنوان دو دوست خوب، برای ما باقی ماندند.
در سال 2017مسعود راهی کانادا شد و من که تا حدودی، تنها شده بودم، تلاش کردم دوباره ازدواج کنم، چون اصولا ً روحیه ام، با زندگی آزاد و بدون برنامه آینده، مناسبتی نداشت. اما هرچه جستجو کردم، همسر مناسبی نیافتم، تا اینکه، با توجه به تعریف و توضیح پدر یکی از دوستانم، راهی ایران شدم. ولی بدلیل توقعات عجیب و غریب دختران هم سطح خانواده خود، ناگهان تصمیم گرفتم به زادگاه پدرم، که یک ده کوچک در منطقه شمال ایران بود، بروم و دختری ساده و دهاتی را برگزینم، تا خود، او را پرورش بدهم و به دلخواه خود بسازم.
بعد از حدود 10 روز اقامت در آن ده، دختری نسبتا ً زیبا و خوش اندام را، که حتی هنگام حرف زدن سرخ می شد، برگزیدم و با او ازدواج کردم. بدلیل اینکه سیتی زن انگلیس بودم، توانستم او را براحتی با خود به لندن بیاورم. اولین روزها و هفته ها و ماههای زندگی با صنم، پر از هیجان و زیبایی و عشق بود. گاه او را در قالب دختربچه ای می دیدم که می خواهد دویدن را بیاموزد!
به صنم آموختم چگونه راه برود، غذا بخورد، حرف بزند، برقصد، بخندد و در جمع، چگونه پذیرایی کند و از خود، شخصیتی قابل احترام ارائه دهد.
در اولین برخورد با دوستانم، در اولین جشن ها و مهمانی ها، چنان کرد که همه حیرت زده بر جای ماندند. آنقدر خوشحال بودم که نمی توانستم باور کنم اینگونه خوشبخت شده ام. برای راحتی صنم، به یک آپارتمان تازه در یک مجموعه بزرگ نقل مکان کردیم و در آنجا، با خانواده های تازه ای آشنا شدیم. یک روز به خود آمدم که صنم، عاشق جوانی از همان مجموعه شده و حتی بخاطر او، از من جدا شد و رفت

این شکست برای من بسیار سنگین بود، آنها که خود موجودی را تربیت می کنند و او را پرورش می دهند، ولی در زمان بهره وری، او را از دست می دهند، خوب می فهمند من چه می گویم و من را کاملا ً درک می کنند. این بلا بر سر من آمد، دستم را داغ کردم که دیگر ساده نباشم، زن نگیرم و اصلا ً دیگر انسان نباشم.
مانند دوستان دیگرم، بدنبال زنان و دختران بسیار رفتم، هر هفته و گاه هر شب، با یک نفر بودم. احساس می کردم اینگونه راحت ترم، آسوده تر و سبک ترم، بر خود لعنت می فرستادم که چرا قبلا ً اینقدر ساده بودم و چرا عشق را باور داشتم؟ یک شب که خسته، به آپارتمان کوچکی که تازه نقل مکان کرده بودم، آمدم، دیدم سایه ای، در برابرم ظاهر شد. ابتدا او را نشناختم، لاغر و رنگ پریده، لرزان و گریان، چون پرنده ای مجروح، خود را به آغوش من انداخت و مرا به خود فشرد، تازه متوجه شدم صنم است، او را پس زدم و حتی از آن ساختمان بیرونش کردم، ولی تا صبح نخوابیدم. بی اختیار، سپیده دم، بیرون آمدم،آن سوی خیابان، در زیر سایبان یک رستوران، از ترس باران، چون پرنده ای رنجور و زخمی ایستاده بود و می لرزید. او را به درون آوردم، برایش چای داغ آماده کردم و لباس هایش را نیز، عوض کردم. به پایم افتاد، طلب عفو کرد و گفت که اشتباه کرده، گفت به دلیل اینکه عشق را نمی شناخته، فریب آن جوان خوش سروزبان را خورده، گفت که خیلی زود واقعیت را فهمیده است. آن جوان، او را بعد از چند ماه، به دوستانش تعارف کرده است، مدتی در خانه ای مستخدم بوده، در آشپزخانه رستورانی می خوابیده و گفت دردها کشیده ولی کوشیده، بعد از آن حادثه، به بیراهه نرود و پاک بماند، حالا تقاضای بخشش و بازگشت را دارد.
او را موقتا ً،در آپارتمانم جای دادم، ولی هرچه کردم، نتوانستم او را ببخشم، ونمی توانم او را چون همسری، بپذیرم. چون احساس می کنم، دوباره رسوایی تازه ای در راه است، دوباره شکستن تازه ای به سراغم می آید، باور کنید درمانده ام، می دانم، اگر او را از خانه برانم، خود را نابود می کند، ولی با خودم، که همه باورهایم شکسته، چه کنم؟ من که آن همه حوادث را، از سر گذراندم و دلم شکسته و ذهنم مسموم شده چه کنم؟
باربد – الف . لندن


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای باربد از لندن پاسخ می دهد
زندگی پرنشیب و فرازی را گذرانده اید. به ویژه از دست دادن افراد خانواده هر یک بدلیل از دست دادن آزادی و زندانی شدن و یا بیماری و ناپدید شدن شما را تا مرز افسردگی پیش برد. احساس تنهایی شدید زمینه را برای آشنایی با هر موجودی که بتواند گوشه ای ازین تنهایی را پر کند فراهم ساخت. آشنایی با امیلی و جدایی از او بدلیل نا خرسندی برادرش از جمله چنان آشنایی ها بود که نتوانست شما را در داشتن یک عشق واقعی پایدار نگاه دارد. پس از آن پناهجویی شما از مارتا تجربه دیگری بود که آموختید فقط یک دیدار و یک لبخند و توجه گاه بگاه نمیتواند دلیل عشق و پایداری در رابطه باشد. احساس تنهایی شما را همچنان پویا و جستجوگر نگاهداشت و با یاری دوستی که داشتید حتی با دو دختر تن به ازدواج دادید. حتی ازدواج نتوانست پایداری در رابطه را به شما به اثبات برساند. در سفر به کانادا بدلیل تجربه بیشتر نتوانستید فرد دلخواه را پیدا کنید. احساس تنهایی شدید شما را به پناهگاه دوران کودکی سوق داد؛ آنجا که عشق و امنیت وجود داشت ولی از شما گرفته شده بود اما ناخودآگاه دختری از سرزمین پدری، ثبات معنوی را در اندیشه شما زنده کرد. در سفر به زادگاه پدری با دختری آشنا شدید که بدلیل شرایط محیطی تجربه زندگی در شهر و معاشرت های متداول را نداشت. با او ازدواج کردید و او را با خود به لندن آوردید. آنچه می دیدید، استعداد صنم در هماهنگی با هنجار جامعه بود به گونه ای که از آن همه پیشرفت شگفت زده می شوید و حتی سر درگمی او در چنین پیشرفتی بود، تا جائی که او هم عاشق دیگری شد؟. حال باید پرسید که چرا؟ بنظر می رسد که صنم آنچه آموخته بود بخشی از آن را به مرحله عمل در آورده بود. اینکه “بعضی ها” عاشق میشوند و زندگی شاد و پرشوری دارند. احتمالا زندگی یکنواخت برای دختری که قرار است دوره آموزشی بیست و چند ساله را (در سنی که الان است) در همان مدت طی کند در کوتاه مدت و بصورت فشرده طی کرد و بدون آنکه به چگونگی چنین روابطی از پیش، پی ببرد خود را به آب و آتش زد! اینک افسرده و پشیمان با پوزش و عذرخواهی به سوی شما بازگشته است؟ اگر از من بپرسید که آیا اطمینان شما به او در این لحظه آیا کمتر از زمانی است که او را با خود به لندن آورده اید؟ میگویم نه. اگر میخواهید زندگی با ثبات داشته باشید ابتدا خود باید با ثبات باشید و به صنم ثابت کنید که (هستید)، با رونشناس ورزیده ای با صنم جلسات روان درمانی بگذارید. شاید این بار نتیجه بهتری بگیرید

.

.

.

.

.

.