کدام را انتخاب کنم؟


سنگ صبور عزیز
وقتی مردی به عنوان یک ناجی وارد زندگی زنی شود و طی 6 سال از هیچ کمکی دریغ نکند و خانواده ای را به سرمنزل مقصود برساند، سپس از عشق سخن بگوید، براستی چه باید کرد؟ اگر آن زن در یک بن بست عاطفی باشد، اگر نتواند با چنین مردی وصلت نماید، چه جوابی باید بدهد؟



مجید شوهرم، من و بچه ها را بوسید و گفت خودم را به ترکیه می رسانم و وقتی جابجا شدم، تلفن می کنم و ترتیبی می دهم که همه بیایید، دیگر جای ما اینجا نیست و باید از نو شروع کنیم. باید زندگی را از نو بسازیم. حداقل بخاطر بچه ها هم که شده باید به دنیای دیگری قدم بگذاریم!
این تصمیم شوهرم، از روزی شروع شد که دختر 15 ساله ما بدلیل بدحجابی در خیابان کتک خورد. وقتی بهاره با صورت خونین وارد خانه شد، همه ما وحشت کردیم، طفلک خودش بشدت ترسیده بود. می گفت چند زن سیاهپوش از درون یک جیپ بیرون آمده و او را زیر مشت و لگد گرفتند و بعد هم پی کار خود رفتند!
از آنروز دیگر کمتر از خانه بیرون میرفتیم و مجید دیگر پا را در یک کفش کرد که باید برویم، باید به یک کشور دیگر برویم. من رضایت به سفر و مهاجرت نداشتم، ولی مجید یکدنده تر از این حرفها بود.
مجید به سفر رفت و قرار بود به محض رسیدن به ترکیه به ما زنگ بزند. البته همسر من غیر قانونی به ترکیه رفت. تا چند روز هیچ خبری از او نشد، بعد از ده روز خبر رسید که مجید هنگام رفتن، در ارومیه تصادف کرده و در این تصادف، جان خود را از دست داده است.
با این خبر، زندگی ما از هم پاشید، چون مجید، همه اندوخته زندگی مان را درون یک کیف بین لباسهایش جاسازی کرده و برده بود. دستمان خالی و آینده ای نامعلوم در انتظارمان بود.
مهدی، برادر شوهرم، در همان روزهای سخت، چون فرشته ای وارد زندگی ما شد. او بلافاصله، برایمان آپارتمانی از مجموعه آپارتمانهای خود را خالی کرد و ما را به آنجا انتقال داد و بعد، هردو سه هفته یکبار، به بهانه ای ما را به سفر میبرد و این سفرها و مشغولیات و دوری از خانه، تا حد زیادی، اوضاع روحی من و فرزندانم را روبراه کرده بود و کم کم از بار آن مصیبت بزرگ کاسته شد و یکی یکی به زندگی عادی خود برگشتیم.
مهدی اولین اقدام خود را برای انجام خواسته برادرش آغاز نمود و ترتیبی داد تا ما را به ترکیه برساند و بعد هم به کشور دیگری بفرستد. این اقدام بعد از یک سال و نیم به وقوع پیوست و همگی راهی آنکارا شدیم.
مهدی که بعد از طلاق همسرش سالها بود در تجرد به سر میبرد، در همراهی ما مشکلی برایش پیش نمی آمد، بنابراین در آنکارا، آپارتمانی گرفته و زندگی ساده و خوشی را برایمان آماده نمود.
بچه ها واقعا خوشحال بودند و به توصیه عمویشان، به مدرسه نیز رفتند تا بعدا ً برای مقصد نهایی تصمیم بگیرند. در این میان مهدی در نقش عمو، برادر، پدر و حتی در قالب شوهری دلسوز، از هیچ کاری برای ما دریغ نمیکرد. من او را چون برادری عزیز و مهربان دوست می داشتم. بچه هایم اصرار داشتند او را پدر بدانند چون هیچ عمو و وابسته ای چون مهدی در دنیا سراغ نداشتیم، او واقعا ً یک فرشته بود، فرشته ای در قالب عمو.
تلاش مهدی بعد از یک سال نتیجه بخش بود و ما ابتدا راهی آلمان شده و بعد هم سر از کانادا درآوردیم.
یک وکیل شب و روز برای ترتیب اقامت ما کار میکرد و نهایتا ً بعد از چند ماه این مشکل نیز حل شد. همزمان، بچه ها در مدرسه و کالج جا افتاده بودند و من نیز یک دوره آرایشی را گذراندم و به کار مشغول شدم و مهدی که در آن زمان برای سروسامان دادن برخی کارها به ایران رفته بود، به کانادا بازگشت.
اقدام تازه مهدی، خریدن یک خانه شیک بنام من و بچه ها بود. این آخرین حرکت عاطفی و فداکارانه او نیز، همه ما را دچار حیرت کرد. یک روزکه همه دور هم نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم، دختر بزرگم گفت شاید عمو تعلق خاطری به مامان دارد، من بلافاصله فریاد زدم نه چنین حرفی نزن، نباید با چنین حرفهایی اقدامات و فداکاریهای عمویتان را بی رنگ سازید وبعد از این حرف من، بچه ها ساکت شدند.
در این روزها، من در محل کارم با مردی آشنا شده بودم که نیمه ایرانی و نیمه ترک بود. او پدرش ایرانی و مادرش اهل ترکیه بود، فارسی را شکسته حرف میزد ولی با آداب و رسوم ایرانی آشنایی کامل داشت. او نیز چون من، همسرش مرده بود . می گفت یک سال است که مرا زیر نظر دارد و شدیدا ً به من دل بسته است. نمی خواستم قلب خود را، بسوی عشق تازه ای باز کنم ولی محبت ها و حرفهای شیرین مراد، مرا به مرور شیفته خود کرد و بعد از سالها در دلم، احساس عشق، لانه کرد.
می خواستم این ماجرا را، با بچه ها در میان بگذارم، خصوصا ً اینکه، مراد رسما ً از من خواستگاری کرده بود و اصرار داشت هر چه زودتر با هم ازدواج کنیم.
شبی که دل به دریا زده و میخواستم این واقعیت را برای بچه ها بگویم، دخترانم از حقیقت تازه ای سخن گفتند، آنها گفتند عمویشان از آنها اجازه خواسته تا از من خواستگاری کند.
بشدت تکان خوردم، من در ذهنم از مهدی یک برادر خوب و دلسوز، یک وابسته فداکار و جوانمرد ساخته بودم و هیچگاه در باره اینکه او را در قالب شوهر ببینم، حتی فکرهم، نکرده بودم. خصوصا ً، آنروزها که مراد نیز وارد زندگی من شده بود.
تا بخود آمدم دو دختر و پسرم مرا در برگرفته و در جواب مثبت به مهدی تشویقم میکردند. آنها که تحت تأثیر محبت ها، فداکاریها و اقدامات بی ریا و جانانه او طی سالها قرار گرفته بودند، تنها پاداش را، در وصلت ما می دیدند. پسر بزرگم می گفت، اگر قرار باشد تو سروسامانی بگیری، من جز عمو مهدی، به هیچ مردی رضایت نمی دهم و دختر بزرگم می گفت، اگر قرار باشد جای خالی پدر را، در این خانه و در قلب ما، مردی پر کند، کسی جز عمو مهدی نخواهد بود.
از بچه ها اجازه خواستم فکر کنم، فکر در باره اینکه آیا می توانم مهدی را به عنوان یک شوهر بپذیرم؟ آیا می توانم فکر مراد را از سر بیرون کنم؟ و اینکه این زندگی براستی چه حوادثی را برایم تدارک دیده است؟!
دو ماه پیش، مهدی به کلی به کانادا نقل مکان کرد، او حتی، خانه بزرگش در تهران را نیز فروخت تا به اصطلاح به ما ثابت کند که دیگر قصد زندگی در ایران را ندارد. او حتی شرکت بزرگی در کانادا دایر نمود و هر سه فرزندم را، در آنجا استخدام نموده و به من نیز پیشنهاد داد که شغل راحت و خوبی را در این شرکت قبول کنم. من چون دیوانه ها مانده ام که چه کنم؟ برای اولین بار، در زندگیم بعد از مدتها، طعم عشق را با حرفها و نقشه هایی که با مراد کشیده بودیم، احساس کرده ام، او را دوست دارم ولی در برابر عظمت، فداکاری، انسانیت و جوانمردی و بی ریایی مهدی نیز سر تعظیم فرود می آورم. . . اما در باره اینکه او را بعنوان شوهری بپذیرم، هرگز فکر نکرده ام، نمی دانم چه کنم. . . ؟
منظر. ج . کانادا


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شراره از لوس آنجلس پاسخ میدهد. دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شراره از لوس آنجلس پاسخ میدهد.

زندگی شما و مجید در زمانی که دختر نوجوان شما مورد توهین اوباش قرار گرفت دگرگون شد. تصمیم مجید برای رفتن به کشور دیگر و زندگی در محلی ناشناس مشکلات بسیاری را همراه دارد متاسفانه در مورد مجید ، تصادف منجر به مرگ شما را در شرایط بسیار نامطلوب و نگرانی های تازه قرارداد؛ در اینجا مهدی برادر شوهر شما برخلاف بسیاری از افراد که دیده ایم به یاری شما و بچه ها شتافت مجموعه کارهایی که مهدی از ابتدا انجام داده است زیربنای یک توجه عمیق در خود پنهان دارد. او بلافاصله پس از مرگ مجید تا این لحظه به شما ابراز عشق نکرده است. برعکس در طی سالها این رابطه را مثل سبزه ای و درختی از مهر وعلاقه در خود پرورش داده است. هوس نکرده است که با همسر پیشین برادر خود رابطه برقرار کند. او در اندیشه میراث زندگی برادرزاده ها و رفاه شماست. با این همه می گوئید که نسبت به او احساس خواهرانه دارید. گرچه این بنظر دشوار می رسد ولی اگر واقعا او را مثل برادر دوست دارید مطلب را با او درمیان بگذارید، در اینجا دو حادثه ممکن است اتفاق بیافتد یکم آنکه مهدی به آنچه میگوئید احترام می گذارد و کوشش می کند مثل یک برادر در کنار شما بایستد همچنانکه ایستاده است. دوم آنکه ممکن است از شما برنجد ولی با رابطه و علاقه ای که او به رفاه شما و بچه ها دارد پس از مدت کوتاهی به آنچه پیش آمده است تسلیم خواهد شد و شما هم آزاد خواهید بود که با آقایی که آشنا شده
اید ازدواج کنید؛ به شما پیشنهاد میدهم که با فرزندان خود راجع به تصمیمی که دارید سخن بگوئید و نظر آنها اگر جنبه مخالفت دارد با کمک روانشناس به چگونگی احساس آنها پی ببرید. ازدواج یک بانو با دو فرزند و ازدواج با کسی که ریشه های ارتباطی آن طولانی مدت نیست میتواند مشکلاتی را فراهم سازد که بهتر است با نظر روانشناس باشد.

.

.