سوء ظن و شک و تردید همسرم، مرا به پایان خط رسانده


سنگ صبور عزیز:
دلم شدیدا ً گرفته بود، نمیخواستم سفره دلم را نزد کسی باز کنم، در حقیقت می خواستم چون 15 سال گذشته همه چیز را درون خود مدفون سازم ولی انگار دیگر به آخرخط رسیده ام یک عشق و یک امید تازه مرا به مسیری جدید می کشد، مسیری که شاید بعد ازسالها من نیز طعم خوشبختی را بچشم.
دستور پدر و مادر




من از جمله آدم هایی بوده و هستم که با وجود سن و سال بالغ و عاقل، هنوز به پدر و مادر و دستوراتشان اهمیت میدهم و سعی بر این دارم که خواسته هایشان را برآورده سازم و با وجود دوری از آنها اگر دستوری بدهند اجرا کنم با چنین شیوه زندگی، وقتی 20 سال پیش مادرم مرا به گوشه ای کشید و دختری را نشانم داد و گفت این همسر آینده توست، دختری نجیب، زیبا، دلسوز و فداکار و از خانواده ای بسیار محترم و اصیل!
من فقط سری تکان داده و گفتم هر چه شما بگویید و سرنوشت بخواهد.
بعد، پدرم پا به میان گذاشت و گفت این دختر سالهاست به تو توجه دارد و خاله اش می گوید دلبستگی این دختر به تو ریشه ای عمیق دارد و مسلما ً چنین علاقه ای سبب می شود همیشه زنی مطیع، وفادار و خوب باقی بماند.
سارا دختری ظریف و زیبا بود، در همان جلسات اول دل مرا برد. دوران نامزدی ما طولانی نبود و عروسی مان در سالن بزرگ چهلستون برگزار شد. درست سر یک سال سارا حامله شد ولی از همان آغاز، دچار ناراحتی ها و دردسرهایی شده و کار به بیمارستان و عمل جراحی و از بین رفتن بچه کشید.
سیستم بدنی سارا طوری بود که مرتب غده می ساخت و همین مسئله او را شدیدا ً ترسانده بود. بهرحال پزشکان به ما یاری دادند و تا حدودی این اضطراب را رفع نمودند. روزگارمان می گذشت درحالیکه دیگر دور بچه را خط کشیده بودیم. خوشبختانه ناراحتی سارا برای مدتی متوقف شد وما با توجه به رویدادهای همیشگی ایران در آستانه سال 2013 به پیشنهاد پدر سارا به خارج از ایران آمدیم تا هم، زندگی در کشورهای اروپایی را بیازماییم وهم، درمورد معالجه همسرم نیز اقداماتی را شروع نماییم.
پدر سارا نیز حاضر شد در مورد مخارج هر نوع عملی، مسئولیت مالی را بپذیرد و همین پشتوانه، ما را به چند کشور و چندین بیمارستان برد.
بعد از حدود 3 سال بی نتیجه آماده بازگشت بودیم که پدر سارا خبر داد همگی قصد مهاجرت به آمریکا را دارند و ما نیز می توانیم با آنها راهی شویم تا به اتفاق در آنجا زندگی تازه ای را بسازیم.
همگی به آمریکا آمدیم ولی من زیاد از این محیط خوشم نیامد و بهمین جهت پیشنهاد کردم به اتفاق سارا به کانادا برویم، در کانادا دوستانی داشتم که خیلی زود مقدمات تهیه اجازه اقامت و کار را برای من فراهم ساختند و من در یک مؤسسه کامپیوتری مشغول به کارشدم و سارا نیز یک دوره کوتاه و فشرده آرایش را طی نمود ودر آستانه شروع کار بود که دوباره حالش بهم خورد و به بیمارستان انتقال یافت.
این بار تشخیص پزشکان سرطان بود، من یک هفته آرامش خود را از دست داده و چون دیوانه ها بودم و با وجود تلاش بسیار، این خبر به گوش خودش نیز رسید و او را بیشتر از پای در آورد.
اولین حادثه زندگی ما از همان موقع شروع شد و آن، سوء ظن و شک و تردید بسیار شدید و کشنده سارا، نسبت به من بود. او فکر می کرد من قصد دارم او را زودتر به خاک بسپارم و از دستش خلاص شوم، بهمین خاطر اخلاق و رفتارش بسیار خشن و ناهنجار شد. من به دلیل علاقه دیرین و در ضمن دلسوزی سعی می کردم او را آرام کنم، هر کاری لازم بود برای خوشحالی و رضایت او انجام می دادم ولی سارا دیگر به خط لجبازی و سوء ظن افتاده و زندگی را بر هردویمان تلخ کرده بود. در آن روزها پدر و مادرش به کانادا آمدند و او را با نصیحت و دلالت به راه منطقی تری کشاندند ولی هنوز او مرا، مردی می دانست که هر لحظه درانتظارمرگ همسرش نشسته است.
روزهای بحرانی و بسیار بدی را پشت سر می گذاشتیم. من با این روزها ساختم تا همین 6 ماه پیش که بدلیل ناراحتی عصبی کارم به بیمارستان کشید. در بیمارستان با خانمی آشنا شدم که برای عیادت دوستش آمده بود، خانمی به نام شراره که بسیار کنجکاو بود که بداند من چرا به بیمارستان آمده ام، مرتب از من سؤال می کرد که موهای سپید شما نشان از سن و سال بالا ندارد بلکه شما را حادثه ای رنج می دهد و همین کنجکاوی ها سبب شد قصه زندگیم را برایش بازگو کنم و او شدیدا ً تحت تاثیر حرفهای من قرار گرفت و به این شکل باب دوستی ما باز شد.
ابتدا درحد ساده ولی بعد، کار به علاقه و دلبستگی شدید کشید و من و شراره اعتراف کردیم که یکدیگر را دوست داریم ولی هردو موافقت نمودیم عجالتا ً دور این عشق را خط بکشیم.
بعد از 20 روز من با نیروی عشق شراره به زندگی بازگشتم، با تشویق او سعی نمودم رفتار ملایم تری با سارا داشته باشم، فشارها و زورگویی های او را تحمل کنم. در همین حین سارا تن به یک عمل جراحی داد و سپس شیمی درمانی او، به مراحل حساس تری کشیده شد طوریکه بعد از شیمی درمانی تمام موهایش ریخت وهمین مسئله باعث شد دوباره تازیانه را به جان من اندازد.
پزشکان در مورد طول زندگی سارا، دیگر تاریخ خاصی را تعیین نمیکنند ولی من براستی دیگر به تنگ آمده ام. از لحظه ای که وارد خانه می شوم سارا شروع به متلک و نیش زبان کرده تا جایی که مرا به مرحله فریاد و جنون می کشاند. اگر حتی یک لیوان چای بخورم میگوید می دانم که به سلامتی عشق بزرگ زندگیت می خوری!
شب ها مرا از خواب بیدار می کند و می پرسد که در خواب با کی بودی؟ آیا اورا بوسیدی؟ آیا با او به رختخواب رفتی؟ و این حرکات و رفتار، دوباره مرا به مرحله ای کشانده که شاید باز هم روانه بیمارستان شوم.
می خواهم از سارا دست بکشم، با پدر و مادرش صحبت کرده ام، آنها نیز رضایت داده اند که او را با خود به آمریکا ببرند و من میخواهم بعد از سالها، دوباره با عشق آشتی کنم. شراره زن صبور و منطقی و مهربانی است با اینکه خانواده اش او را در تنگنا گذاشته اند ولی هنوز حاضر است برایم صبر کند ولی من دیگر به آخر خط رسیده ام و نمی توانم با سارا ادامه دهم.
آیا براستی یک مرد تا چه حد باید فداکاری کند؟ آیا بیش از 15 سال تحمل درد و رنج و ناامیدی و سالها تحمل زخم زبان و متلک و سوء ظن و تردید برای من کافی نیست؟
سیاوش – و – کانادا


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای سیاوش از کانادا پاسخ می دهد

آنچه پدر و مادر به شما پیشنهاد دادند پذیرفتید و با سارا ازدواج کردید، گرچه امروز این پذیرش را گونه ای از محرومیت های خود در تصمیم گیری به ازدواج می دانید ولی همانگونه که اشاره کرده اید این ازدواج در مراحل نخستین رنج آور نبود و بقول شما “سارا دختری ظریف و زیبا بود” و در همان جلسات اول دل شما را برد! اما آنگونه که پزشکان تشخیص داده اند بدن سارا غده ای می سازد و این تغییرات سلولی سبب شد که پدر سارا به شما برای دخترش یاری برساند، شما به اروپا رفتید تا در درمان سارا از روشهای نوین تراستفاده کنید. این درمان ها برای شما تحمیل مادی ایجاد نکرد تا جائی که پدر و مادر سارا توانستند به آمریکا نقل مکان کنند و از شما خواستند که به آمریکا بیائید ولی شما کانادا را ارجح دانستید وبا همسر خود به کانادا آمدید. در کانادا مشکلات جسمانی سارا تشخیص سرطان از سوی پزشکان را بدنبال داشت و سبب شد که سارا روحیه خود را به مقدار زیاد از دست بدهد.
دشواریهای شما از این لحظه به بعد وارد مرحله تازه ای میشود، میگوئید سارا سوءظن شدید و شک و تردید بسیار از رفتار شما داشت حتی او نصایح پدر و مادر را آنگونه که باید بپذیرد نپذیرفت تا جائی که دچار بیماری عصبی شدید و در بیمارستان شراره را ملاقات کردید. این ملاقات فصل تازه ای را در احساس شما بوجود آورد. بدون تعهد در گفتگو با شما سبب شد که به او دلبستگی پیدا کنید و می پرسید که آیا سالها تحمل زخم زبان کافی نیست؟ روانشناس شراره
شک و تردید به دو زن به یکدیگر اگر بدلیل بیماری بدبینی نباشد ریشه در واقعیت اثبات نشده دارد! پدر ومادر سارا واقعا خانواده ای در خور احترام هستند. حتی به شما گفته اند که هر عملی را که دوست دارید انجام دهید. بنظر من تعهد زناشویی در مورد شما این است که تا پایان بیماری و زندگی همسر خود، درکنار او باشید، او را در نهایت ضعف و بیماری رها نکنید، با روانشناس ورزیده ای به روان درمانی بپردازی

.