افشین از: نیویورک
من که از ایران بیرون می آمدم، هنوز پدرم سرحال و پر انرژی بود. 3 برادر و یک خواهرم، هنوز درخانه و زیرسایه پدر بودند وهمه شان درس می خواندند، مادرم شب و روز به پذیرایی خانواده و فامیل مشغول بود.
من برخلاف همه اعضای خانواده از 14 سالگی کارمی کردم و وقتی هم ایران را ترک کردم، با خود عهد داشتم، روی پای خود بایستم، با همان دستمایه کاری خودم تا نیویورک آمدم و بدلیل نمرات بالا، در بهترین دانشگاه هم پذیرفته شدم. من هم کار می کردم و هم درس می خواندم؛ دو سه بار پدرم تلفنی پیشنهاد کمک داد، گفتم عجالتاً نیازی ندارم، ولی اگر درآینده موردی پیش آمد، حتما به سراغ تان می آیم.
تحصیلاتم تمام شد، در یکی از کمپانی های معتبر شغل خوبی گرفتم، دراین فاصله هم مرتب برای پدر ومادر وخواهرم هدایایی می فرستادم و چند بار هم حواله هایی برای مادر وخواهرم فرستادم، ولی چون برادرانم بی خیال و بی تفاوت بودند، زیاد میلی به رابطه با آنها هم نداشتم، ولی وقتی یکی از آنها تصادف کرد، من برای هزینه بیمارستانی اش مبلغی فرستادم.
بعد از سالها با دختری نامزد شدم، دلم می خواست پدر ومادرم در زمان عروسی کنارم باشند، ولی برادرانم می گفتند پدر ناراحتی قلبی دارد و سفر هوایی برایش خطرناک است، مادر هم بکلی از پرواز می ترسد، یکبار دراین باره از خواهرم پرسیدم جواب سربالا داد، احساس کردم از برادرانم بشدت حساب می برد، ولی درحیرت بودم، که چرا برادرها دلشان نمی خواهد پدر به آمریکا بیاید مهمان من باشد؟
من در هرصورت ازدواج کردم عکس و فیلم های مراسم را برای پدر ومادر فرستادم، مادرم پشت تلفن کلی اشک ریخت که چرا چنین سعادتی نصیب اش نشد و من گفتم برای تولد بچه هایم ترتیب ویزایتان را میدهم. یکبار که با پدرم حرف میزدم، فهمیدم تا حدی دچار فراموشی شده، خیلی دلم گرفت، پدری استوار، محکم و پر قدرت و هشیار حالا دچار فراموشی شده بود. البته گاه مرا کاملا بیاد می آورد با من گپ میزد، ولی گاه مرا به سختی می شناخت و حاضر به گفتگو هم نبود، حوصله نداشت، می گفت قلبش ناراحت است، می پرسیدم به پزشک متخصص قلب مراجعه کردی؟ می گفت من خوب شدنی نیستم، بچه ها با خیلی از پزشکان حرف زده اند، امیدی به من ندارند.
یکی دو بار با مادرم حرف زدم، با احتیاط سخن می گفت، احساس می کردم برادرانم آنجا نشسته اند و او را زیرنظر دارند. پیشنهاد کردم یک تلفن دستی برای خودش بگیرد، گفت دکترها گفته اند آدم هایی به سن من و پدرت، خیلی راحت از طریق تلفن دستی دچارسرطان مغز می شویم!
من می دانستم که پدر ثروت کافی دارد، یک ساختمان با 10 یونیت در یک محله بالای شهر که همه در اجاره بود، دو سه دهنه مغازه در بهترین خیابان شهر تهران، ویلای قدیمی مان در شمال، باغ بزرگی که اوائل انقلاب در کرج خریده و درآن یک ویلای 5 خوابه کامل و سینگل ساخته بود و البته مبالغ قابل توجه در حساب های بانکی اش.
خوب یادم هست یکبار پدرم پرسید تو فعالیت سیاسی هم داری؟ من گفتم نه، فقط دو سه بار برای تماشای تظاهرات رفته ام و یک عکس هم برایش ایمیل کردم که در گوشه خیابان به تماشای مردم ایستاده ام. البته به ایمیل برادر کوچکترم.
با توجه به این اطلاعات، من یکبار که خیلی هم به وضع پدرم مشکوک شده و درمورد برادرانم دچار تردید و بدبینی شده بودم وخصوصا که خواهرم در آستانه ازدواج بود تصمیم گرفتم سری به ایران بزنم، به مادرم خبر دادم، درست 24 ساعت بعد برادرانم زنگ زدند و گفتند ترا بخدا خودت را به خطر نیانداز، در اینجا از تو مدرک دارند، به مجرد ورود به فرودگاه دستگیرت می کنند، پرسیدم چرا؟ گفتند چون در تظاهرات ضد رژیم شرکت داری. عکس هایت هم در دست مامورین است. من ساده دل باور کردم و گفتم پس ترتیبی بدهید پدر ومادر و شماها به ترکیه یا دبی بیائید. برادرانم گفتند نه پدر ونه مادر امکان سفر ندارند، پزشکان هردو را منع کرده اند. گفتم من دوستان پزشک درآمریکا زیاد دارم، که آنها دوستان و همکارانی در ایران دارند، می خواهید ترتیبی بدهم، به دیدار پدر ومادر بیایند؟ گفتند نه نیازی نیست، ما در طی ده پانزده سال گذشته صدها هزار دلار هزینه بیمارستان، پزشکان متخصص، داروهای گران داده ایم که آنها را سالم نگهداریم، بنابراین همه سعی ما این است که دردسر و مشکلی برایشان بوجود نیاوریم.
برای من آن شک و تردیدها کم کم به یقین مبدل شده بود، که درپشت پرده زندگی پدرم خبرهایی است. که برادرانم سعی می کنند آنرا پنهان کنند. این مرحله از زندگی من، مقارن با فاجعه کرونا شد، همسرم بمن اصلاً اجازه سفر به ایران نمی داد، چون عمیقاً می ترسید، همزمان خبر آمد که پدر ومادرم هر دو دچار کرونا شده و در بیمارستان بستری هستند، برادرانم می گفتند متاسفانه امکان نجات شان وجود ندارد. من در پشت پرده از طریق دوستان قدیمی و فامیل دور، پیگر بیماری پدر و مادرم شدم. یکی از پزشکان بیمارستان، همکلاسی خودم از کار درآمد و گفت اگر از 10 هزار بیمار، فقط یک نفر در سن و سال پدر ومادرت جان سالم بدر برده باشند، دومی و سومی اش همین دو موجود نازنین هستند. گفتم ولی برادرانم مرگ آنها را قطعی می دانند، با خنده ای که با خشم همراه بود گفت برادران عزیز شما، آرزویشان مرگ آنهاست، مرتب با پرستاران درتماسند که پدر ومادرمان را خلاص کنید نگذارید زجر بکشند، وگرنه به نظام پزشکی شکایت می کنیم. گفتم می خواهم دل به دریا بزنم و به ایران برگردم، گفت نمی دانم چه جوابی بدهم، ولی اگر آمدی روی کمک من حساب کن؛ که من بلافاصله برای احتمالاً ویزا یا دریافت گذرنامه ایرانی اقدام کردم، بدون هیچ مانعی همه مدارک ایران را برایم پست کردند و من دو هفته بعد علیرغم مخالفت همسرم، بدلیل نگرانی شدید در مورد پدر ومادرم راهی ایران شدم. به سراغ همان دوست قدیمی ام رفتم، با او به بیمارستان رفتیم، پدرم روی تخت بیمارستان با دیدن من فریادی از شوق کشید و گفت پسر کجا بودی؟ این برادرانت مرا زندانی کرده بودند. من سالهاست از دست اینها زجر می کشم، باور کن تقریباً بیشتر سرمایه ام را بنام شان کردم ولی بقیه اش را هم می خواهند. پزشکان و پرستاران ازاین همه انرژی و حرکت و هیجان پدرم حیرت کرده بودند. آنها می گفتند پدر و مادرتان آماده مرخص شدن بودند، ولی خودشان رضایت نمی دادند و از سویی برادران تان نمی خواستند آنها سالم بیمارستان را ترک کنند.
من پدر و مادر را به خانه همان دوست دکترم بردم، در همانجا دو وکیل با تجربه پرقدرت استخدام کردم، با اینکه می گفتند خیلی از شعبات دادگاه ها بسته است، ولی می دانستم پول خصوصا دلار در آن سرزمین معجزه می کند، هرکسی هرچقدر طلب می کرد من می پرداختم. تا قاضی دستور احضار برادرانم را داد و بروی همه املاک و حتی سپرده های مالی پدرم حکم توقیف گذاشت تا تکلیف شان روشن شود.
من نمی دانستم برادرانم بجای تحصیل در دانشگاه در تمام سالهای گذشته، دوره دکترای کلاهبرداری و حقه بازی و ناجوانمردی را گذرانده اند وحتی بخاطر تصاحب مال و املاک پدر ومادر، بجان آنها هم رحم نکرده اند، جالب اینکه برخلاف انتظارم، پدرم فراموشی اش درحد بسیار اندک و معمولی برای چنان سن و سالی، مادرم سرحال وهنوز درآشپزی استاد و هر دو عاشق هم.
برادرانم فهمیدند من برگشته ام، فهمیدند من شکایت کرده ام، فهمیدند مچ شان در همه زمینه باز شده و بهمین جهت شب و روز به همسرم در نیویورک زنگ می زدند من آنها را ببخشم و آبرویشان را نبرم، من وقتی مدارک پدرم بجز 3 آپارتمان کوچک را که از آغاز هم بنام برادرانم بود، پس نگرفتم، دست نکشیدم، با موافقت پدرم، خانه قدیمی مان را با مبلغی نقدینه به خواهرم بخشیدیم و پدر ومادر را با خود همراه کردم تا به آمریکا بیاورم، توی هواپیما سوی دبی، مادرم سر به سینه پدرم گذاشته و بخواب رفته بود، در صورت هردو آرامش عمیقی نقش بسته بود و فقط یکبار مادرم از خواب پرید و دستش را بسوی من دراز کرد و گفت خیالم راحت باشد تو دیگر با ما می مانی؟ گفتم همیشه با شما می مانیم.