مهرنوش از ترکیه
خوب به یاد دارم، 20 سال پیش بود. من به اتفاق شوهرم شهریار و پسر 9 ساله ام فرید و دختر 11 ساله ام گلی وارد ترکیه شدیم، همه مان پر از رؤیا و آرزو بودیم. تقریبا 90 درصد از فامیل و آشنایان را پشت سر گذاشته بودیم و تنها شهناز خواهرزاده من در نیویورک و نادیا دوست دوران مدرسه ام در سانفرانسیسکو اقامت داشتند که کاری از دستشان بر نمی آمد. نیتمان پناهندگی بود، ولی مدارک کافی نداشتیم، در یکی از محلات فقیرنشین استانبول، اتاقی اجاره کرده بودیم، اما از بخت خوب ما، همسایه های بسیار مهربان داشتیم، هرکدام به نوعی از ما پذیرایی می کردند. برایمان شام و ناهار می پختند، روزها به بهانه ای بچه ها را به پارک و سینما، بستنی فروشی می بردند، یکی از آنها مرا در یک آرایشگاه بکار گرفت ودرآمدی مناسب برایمان ساخت. شهریار هر روز به شهر میرفت و بدنبال راهی برای ویزا بود، یکروز خوشحال به خانه آمد و گفت یک راه حل سریع پیدا کردم، یک خانم مسن امریکایی، حاضر است با من ازدواج کند، مرا با خود به آمریکا ببرد و برایم گرین کارت بگیرد، من که کاملا جا خورده بودم، گفتم ازدواج؟ گفت یک ازدواج موقت ظاهری، فقط برای گرین کارت است، البته بابت آن 5 هزار دلار هم می گیرد، گفتم یعنی بعنوان شوهرش میروی خانه اش؟ گفت چون سن و سال اش خیلی بالاست، توقع هیچ رابطه ای ندارد و می گوید خیلی سریع ترتیب گرین کارت خانواده ات را هم میدهم. گفتم من گیج شده ام بگذار فکر کنم، گفت فردا صبح تصمیم بگیر، ولی بدان که این تنها شانس ماست، گفتم ولی با توجه به قوانین آمریکا نمی توانی دو تا زن داشته باشی، گفت یک طلاق موقتی بدهیم و بعد من بر می گردم دوباره ازدواج می کنیم.
من همچنان گیج و منگ بودم، تا فردا صبح دوباره با هم حرف زدیم. با یکی از خانمهای همسایه مشورت کردم، گفت من اگر بودم رضایت نمی دادم و درهمین ترکیه می ماندم. ولی اگر نقشه آمریکا دارید، صلاح با خودتان است. دو روز تمام شهریار درگوش من خواند و قسم خورد که بمجرد گرفتن گرین کارت بر گردد و در این مدت هم هزینه های زندگی ما را حواله کند.
علیرغم میل خودم رضایت دادم، موقتا طلاق گرفتم و شهریار را روانه کردم و بدون آنکه بقولی هووی خود را ببینم، ولی به قسم او ایمان داشتم. خانم های ترک همسایه، از آن روز بیشتر مرا در خود گرفتند، یکی از آنها یک اتاق بزرگ خانه اش را بدون اجاره به من داد، کلی مشتری خصوصی برای آرایش به من معرفی کردند. کم کم زیرزمین یکی از آنها را مبدل به یک آرایشگاه کردم، با شراکت او تهیه همه امکانات و لوازم و حتی مجوز از سوی همان خانم کار راشروع کردم، درآمدمان بالا بود، من چون از شهریار خبر نداشتم و حتی بعد از مدتی از تلفن هم طفره میرفت، درکار غرق شدم و آخر آن سال، آرایشگاه را به یک سالن در خیابان روبرو انتقال دادیم و کارمان رسمیت یافت، ضمن آنکه همان خانمها از طریق پسر با نفوذ یکی از دوستان شان، برای من هم مجوز کار گرفتند و بعد از ظهرها هم به کلاسهای آرایش و میکاپ می رفتم. بچه ها دلتنگ پدرشان بودند، من گاه شهریار را پیدا می کردم و می گفت این خانم کمی حساس است، سعی کن زیاد تلفن نزنی، بعد از یک سال هم تلفن اش قطع شد و برخلاف وعده هایش، هیچ حواله ای هم برای ما نفرستاد.
دوری ما به دو سال کشید، بچه ها قد می کشیدند و توقع شان بالا میرفت، امکان تحصیلی برایشان فراهم ساختم هر دو را به کلاس انگلیسی هم فرستادم آنچنان سرشان را با یاری همسایه های فرشته صفت و مهربان خود و بچه هایشان گرم کردم، که کم کم عادت به نبودن پدر کرده و بخود قبولاندند که پدر بدنبال زندگی خود رفته است.
سال سوم با کمک همان خانم شریکم، با یاری فامیل و دوستان قدیمی با نفوذش، در یک میدان معروف استانبول، یک سالن آرایش را که صاحبش درحال سفر و نقل و انتقال بود خریدیم و با سفارش انواع صنایع دستی، پرده ها، ترمه ها، ظروف پرنقش و نگار و جواهرات بدلی زیبا و بعد حتی جواهرات واقعی، به آن سالن نمایی دیگر دادیم، بطوری که هم برای آرایش می آمدند و هم برای خرید. با توصیه من طبقه بالای سالن را که پر از اثاثیه اضافی بود، به یک کافی شاپ مبدل کردیم و اداره اش را به دخترم و دختر همان خانم سپردیم که خیلی زود پاتوق مشتریان جدید و حتی بارها و بارها خوانندگان روز ترک شد. یکی دو تا از روزنامه ها و مجلات و تلویزیونها برای مصاحبه آمدند و سبب رونق دور انتظار ناگاه ما شدند. همان روزها یکی از دوستانم از سانفرانسیسکو به من زنگ زد و گفت که شهریار را با یک خانم موطلایی در یک رستوران دیده که شهریار مثل یک نوکر درخدمت آن خانم بود و با دیدن من سعی کرد عینک سیاهش را بزند تا شناخته نشود، گفتم من خوشحال میشوم چنین خبرهایی را بشنوم، ولی مردی که همسر و دو فرزندش را در یک سرزمین غربت رها کند و برود، بهتر از این عاقبتی ندارد.
سال هشتم اقامت من در ترکیه، من و آن خانم، 3 آرایشگاه بزرگ و مدرن در 3 نقطه شهر داشتیم، که همه چیزش شبیه بهم بود و چهره های معروف موزیک، سینما و تلویزیون هم مشتریان ما بودند و من آنروزها تازه یک خانه زیبا در یک منطقه بسیار شیک و امن خریده بودم و مادر وخواهرم مهمان من بودند بطوری که حتی حاضر نبودند به ایران برگردند، چون من برایشان بهشتی ساخته بودم و مادرم می گفت همیشه درخواب می دیدم در چنین خانه ای کنار یک استخر بنشینم و جای ایرانی دم کنم و صدای موزیک ایرانی همه جا بپیچد و من به نوه هایم تکیه بدهم و حالا با خودم می گویم خدایا، اگر حتی امروز مرا ببری، آرزوی دیگری ندارم، من بغل اش می کردم و می گفتم تو باید 120 ساله شوی، ولی متاسفانه بدلیل یک ناراحتی قلبی قدیمی و کهنه، یکروز کنار سماور و چای داغ اش با زندگی وداع گفت و داغ اش بر دل من ماند.
سال دوازدهم، داراب یک مرد اصیل نیمه ایرانی نیمه ترک، که همه خانواده اش به آرایشگاه من می آمدند، اصرار به دوستی کرد. به او گفتم من فرصت دوستی ندارم، گفت قصد ازدواج دارم، گفتم جدی قدم پیش بگذار، ابتدا همدیگر را بشناسیم و بچه هایم تورا تائید کنند، بعد تصمیم بگیریم.
داراب هم به خواست من عمل کرد و همان روزها دخترم تحصیلات دانشگاهی خود را تمام کرده و در آستانه ازدواج بود و داراب اصرار داشت من و دخترم در یک شب ازدواج کنیم. این پیشنهاد بطور اتفاقی همزمان با نامزدی فرید پسرم با یک دختر از خانواده ای بسیار اصیل شد.
همه مقدمات این مراسم پیش میرفت که ناگهان سوگل شریک مهربان و دوست همیشه حامی ام بیمار شد، سرطان بیشتر تن اش را گرفت من از داراب و گلی و فرید خواستم دست نگهدارند. من شب و روزم را برای رسیدن به حال سوگل گذاشتم، او را بلافاصله به آلمان بردم و با کمک پروفسور سمیعی، یکی از بزرگترین متخصصین سرطان را پیدا کردیم و سوگل را به او سپردیم، من هر روز کنارش بودم دو عمل جراحی حساس و سخت برویش انجام شد، شیمی درمانی نیز بدنبال آن آمد. من می کوشیدم تا آن لحظات دردناک تکیه گاهش باشم. درست 4 ماه من شب و روز خود را نمی فهمیدم، بدون اینکه سوگل خبر داشته باشد، حتی با هزینه خودم، یک متخصص دیگر را از اسرائیل بالای سرش آوردم وهمین اقدامات، بمرور دریچه های روشنی را بروی ما گشود، پزشکان خبردادند که غده ها به مرور کوچکتر میشود و امید به بهبودی میرود.
آنروز که بعد از ماهها، سوگل رها از سرطان در فرودگاه استانبول از هواپیما پیاده شد، همه مسیر راهش را گلباران کردم و او را درمیان اشک و شادی فامیل و دوستان به خانه بردم و با خواسته او، به همه خبردادیم که دو هفته دیگر مراسم عروسی من و دخترم و نامزدی پسرم در یک شب انجام میشود. برای من مهمترین مهمانان، همان خانم ها و خانواده هایشان و بقولی بچه محلهایهای آن خانه کوچک خاطرههایم در فقیرترین منطقه شهر بودند. آن شب از دیدگاه من با شکوه ترین شب زندگی من و بچه هایم و دوستانم بود.
در نیمه های مجلس، در شور رقص و پایکوبی، در گوشه ای از سالن مردی خمیده و شکسته را دیدم، که حتی قدرت ایستادن ندارد و روی صندلی نشسته و اشک می ریزد، شهریار را شناختم، درمیان حیرت همه، به او اجازه دادم بعنوان پدر عروس با دخترم وارد سالن شود، ولی وقتی هیاهوی عروسی خوابید، شهریار بکلی غیبش زد و تا امروز که من این ماجرا را برایتان ایمیل می کنم، هیچکس خبری از شهریار ندارد.