درعروسی دخترخاله ام درسن حوزه، من درحال رقص و پایکوبی بودم، که آقایی ازجمع مهمانان به من نزدیک شده و گفت خانم شما چقدرشکیل و زیبا می رقصید، شما باید ورزشکار و رقصنده باشید! من نگاهی به سرتا پایش کردم و گفتم خیلی ممنون، ولی من برای دلبری از آقایان نمی رقصم، شما هم انگار مرا اشتباه گرفته اید.
سرمیز شام همان آقا با خانمی به من نزدیک شده و گفت نیلوفرخانم. من شهریار هستم، خواهرم مینا، ما در30 سال پیش همسایه دیوار به دیوار شما بودیم، آنروزها شما 7 ساله بودید، یادتان هست؟ فرح شمالی تهران؟
ازصورت خواهرش، آنها را شناختم، گفتم بله! خیلی خوشحالم شما را می بینم، مادرتان کجاست؟ چه زن نازنینی بود، مینا گفت اگرمادرم اینجا بود، که شما را رها نمی کرد، اگریادتان باشد، مادرم خیلی شما را دوست داشت و تربیت و ادب و درسخوان بودن شما را با ما مقایسه می کرد ومی گفت سعی کنید مثل نیلوفر، از همین حالا خانم باشید، خندیدم و گفتم مادرتان را به یاد می آورم که خیلی مهربان بود، همیشه عیدها به من هدیه می داد، دو سه بار 100تومانی بمن کادو داد.
این برخورد، ما را بهم نزدیک کرد. شهریار بمن زنگ میزد، مرا به شام دعوت می کرد، من هم می گفتم به مناسبتی به خانه تان می آیم ولی اهل رستوران نیستم. که 3ماه بعد مرا به رستوران هم کشید و آنقدردرگوشم خواند، که بعد از یک مکالمه تلفنی با مادر خودم و مادر شهریار من برای ازدواج رضایت دادم و چندی بعد برای ماه عسل به سوی آبشار نیاگارا سفرکردیم.
من ازهمان اول ازدواج فهمیدم که شوهرم بسیارحساس و حسود است، ولی بروی خود نمی آورد، درمهمانی ها وگردهمایی ها چنان مرا محاصره می کرد چنان مرا بغل می کرد و می بوسید، که خیال همه مردان اطراف را راحت می کرد وهربار که من قصد رقصیدن داشتم پا بپای من می آمد و بعدها فهمیدم مدتی دوراز چشم من به کلاس رقص رفته و برای جشن ها و مهمانی ها و همراهی با من آمده شده است.
من ازعشق و علاقه و توجه عمیق شهریار لذت می بردم، ولی یکی دو بار که با دو سه نفری برسر تعریف و ستایش و بقولی هیزبازی شان، درگیر شده بود، نگران و ناراحت بودم و بمرور رفت وآمد با مردهایی را که اصرار به ستایش نیز داشتند قطع گردید. دوستان خانوادگی خاصی را دستچین کرده بود من آنروزها دریک کمپانی آمریکایی کار می کردم، حقوق خوبی می گرفتم و با وجود اصرارشهریار، درمورد کار در کمپانی خودش رضایت نمی دادم، چون نمی خواستم همه 24ساعت با هم روبرو باشیم، در عین حال فضای کاری شرکت، آنچنان برایم دلچسب نبود. شهریار هم کم کم دست کشید ولی سفارش می کرد درمحل کارم لباس خانمانه ای بپوشم، مراقب مردهای هیز و هرزه هم باشم من بهرحال بخاطرعشق دو جانبه و احترام به شوهرم همیشه می گفتم حتما نگران نباش. مراعات شأن خانوادگی مان را می کنم و درست یادم هست یکبار که به لاس وگاس رفته بودیم، یک جوان اسپانیش به بازوی من دست زد و ناگهان شهریار به سویش حمله کرد، که دو آقای ایرانی دیگر هم به پشتیبانی آمدند وآن جوان ودوستش پا به فرار گذاشتند و کلی اطرافیان خندیدند ولی من نگران شوهرم شدم، او چنان بدون ملاحظه به آن جوان یورش برد که ممکن بود فاجعه ای پیش آید. شهریار همیشه می کوشید غذاهای دلخواه مرا تهیه کند، به رستوران هایی که دوست داشتم برویم، برایم انواع شیرینی و میوه به خانه می آورد دلش می خواست من هیچ آرزویی به دل نداشته باشم.
ما صاحب یک پسرشدیم، من کمی چاق شدم، هر روز میرفتم پیاده روی و یک رژیم غذایی هم گرفتم ولی شهریار مخالف بود و می گفت تو بچه شیرمیدهی باید خودت را تقویت کنی، همچنان برایم انواع خوردنی ها تهیه می کرد و بقولی مرا دردانه کرده بود بعد از مرخصی دوران حاملگی ام، کمپانی دچار تغییرو تحولی شد، مرکز اصلی خود را به لس آنجلس انتقال داد. ساعات کار مرا کم کردند و گفتند اگر قصد ادامه همکاری دارم باید به شعبه لس آنجلس بروم، آنها خوب می دانستند که من بدلیل کمپانی شوهرم امکان سفر ندارم و خودبخود دست ازکارکشیدم تا به کار دیگری بپردازم.
شهریار اصرارداشت من به یک استراحت چند ماهه بپردازم و وقتی آمادگی کامل پیدا کردم، و برای پسرمان پرستار خوبی دردسترس بود، دوباره شروع کنم من هم چون مدتی بقولی پشتم باد خورده بود، تنبل شده بودم، یکروز چشم باز کردم دیدم 8 ماه است درخانه هستم بجز رفت و آمد با چند دوست زن و آشپزی و بچه داری کار دیگری نمی کنم تا اینجای ماجرا شاید مشکل بزرگی نبود، چون همه آدم ها بدنبال چنین موقعیتی می گردند که زندگی شان تامین باشد و شب و روز استراحت کنند ولی مشکل بزرگ من چاقی بود، من درست 25پاوند وزن اضافه کرده بودم، دیگر هیچ شباهتی به دوران شکیل بودنم نداشتم، درحالیکه شوهرم همچنان ازمن ستایش می کرد و می گفت اتفاقا کمی پپل شده ای، سکسی تر هستی.
من شروع به ورزش کردم تا بعد از روی فرم آمدن، بدنبال کار بروم، ولی با توجه به اینکه شهریار هر روز صبح خوشمزه ترین صبحانه را آماده کرده و با من می خورد، ناهارگاه برای من و دوستانم سفارش غذا می داد و یا از من می خواست غذاهای مورد علاقه اش را بپزم، در اصل من نه تنها لاغر نمی شدم بلکه هرروز تپل تر می شدم.
یکروز صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم درهرشرایطی رژیم غذایی بگیرم و به ورزش بپردازم. با همه نوع پیشنهادی از سوی شهریار در سفارش غذا و یا پختن غذا مخالفت می کردم. می گفتم نه دیگر اهل غذا نیستم، اهل چاق شدن هم نیستم، ولی بنظر می آمد شهریار ناراحت است یک شب گفت تو دلت می خواهد هیکل ایده ال مرا داشته باشی و یا برای آدم های غریبه لاغرباشی وبقولی اندامی ترکه ای داشته باشی؟ من گفتم مهمترین اصل، سلامت من است، من الان از 6 تا پله بالا میروم نفسم می گیرد، همه لباسهایم را ریختم بیرون، درست شده ام مثل یک زن چاقالوی کلفت مآب! گفت ولی من این هیکل را دوست دارم، گفتم تو این هیکل را دوست نداری، آن هیکل شکیل 6 سال پیش مرا دوست داری! گفت من الان سلیقه ام فرق کرده، گفتم نه عزیزم تو دلت می خواهد من یک زن بدقواره چاق باشم، که هیچ مردی به من نگاه نکند درحالیکه من هیکلم را برای جلب نظرمردها شکیل نمی کنم، من میخواهم سالم زندگی کنم.
کارمان به جرو بحث کشید، من به خانه بهترین دوستم درسانفرانسیسکو آمده ام تا براستی من و شهریار برای زندگی مان تصمیم بگیریم؛ من شوهرم را دوست دارم، عاشق بچه ام هستم، به جدایی فکر نمی کنم ولی درضمن نمی خواهم این شرایط را ادامه بدهم. واقعا درمانده ام چگونه شهریار را قانع کنم و از این بن بست درآیم.
نیلوفر- سن حوزه
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگردشواریهای خانوادگی به آقای فرهاد ازلندن پاسخ میدهد
حسادت، در زندگی زناشویی کم و بیش وجود دارد، حتی دیده ام که گاه زن ومرد ازحسادت های گاه بگاه همسران خود زیادهم ناراضی نبوده اند ولی زمانی که حسادت سبب میشود که زن و شوهر روند زندگی روزمره را تغییردهند و یا نوع حسادت آنچنان است که میتواند جاذبه آفرین باشد آنوقت باید برای چنین احساسی دست به اقدام موثر زد.
نخست باید فهمید که اساس حسادت براین است که آدمی می اندیشد چیزی را که متعلق به اوست دیگری دارد و یا چیزی را که حق اوست دیگری میخواهد تصاحب کند. در چنین مواردی معمولا شخصیت های افراد درپاسخ به حوادث متفاوت است. افرادی که درون گرا هستند می بینند واحساس نگرانی می کنند و فروخورد آنان سبب میشود که حادثه ای پیش نیاید ولی افرادی که برون گرا هستند نمی توانند تحمل کنند. اینگونه اقدامات چون با مقاومت های رقیب روبرو میشود گاه کار را به انجام رفتارهای غیرقانونی می کشاند. دیده شده است که درجوامع درحال پیشرفت و یا مذهبی شدید حتی آنگونه که می دانید بدلایل (ناموسی) دست به قتل طرف مقابل زده اند؛ خوشبختانه شما دریک کشور آزاد و متمدن زندگی میکنید. باید روشن شود که چه دلایلی برای آن همه حسادت از شهریار مشاهده میشود؟ عزت نفس آسیب دیده و ناخود باوریهای آدمی گاه چنین احساسی را پیش می آورد که (دیگری ازمن با ارزش تراست) و می تواند آنچه را که دارم از من بگیرد؛ دراینجا خوشبختانه هم شهریار و هم نیلوفریکدیگر را دوست دارند و راه ساده تردر حل مشکلی که دارند مشاوره با روانشناس است. زن و شوهری که زیربنای رابطه آنها براساس عشق است مشکلات ساده زندگی را بهتر حل می کنند مهم این است که درشهریار ازنظر اتفکرب این درک بوجود بیاید که توجه دیگران نمی تواند حس همسراو را از بین ببرد.