كرن فرشته نجات من بود
قصه: ارژنگ .م- لوس آنجلس
تنظيم از: مزدا
آن روزها كه من تهران را ترك گفتم، حتي سيگار هم نميكشيدم، چون به چشم مرگ غمانگيز دو تن از عزيزترين دوستانم را براثر اعتياد ديدم. همين مرا بكلي منقلب كرد، با خود ميگفتم به امريكا ميروم و تحصيل در دانشگاه را ادامه ميدهم، زندگي با شكوهي براي خود ميسازم بعد پدر ومادرم رادعوت ميكنم تا به من بپيوندندو بقيه عمرشان را در نهايت آرامش طي كنند. ابتدا به يونان رفتم، در آتن دوست قديمي ام جمشيد زندگي ميكرد، او قبل از انقلاب با يك زن يوناني ازدواج كرده و صاحب سه فرزند شده و زندگي راحتي را براي خود ساخته بود. جمشيد و همسرش ديانا ، مرا با خوشرويي پذيرا شدند، دو سه هفته اي مهمان شان بودم، ولي چون خانه كوچكي داشتند احساس راحتي نميكردم، با اصرار يك اتاق اجاره كردم ودر رستوران شان بكار مشغول شدم تا كم كم راه خروج را پيدا كنم.
خواهر زن جمشيد از من خوشش آمده بود، ولي من اصلا قصد ماندن در يونان را نداشتم، احساس ميكردم هيچ پيشرفتي وجود ندارد همانگونه كه جمشيد در طي 15 سال زندگي در يونان، صاحب يك رستوران كوچك توريستي بود، كه حدود 6ماه در سال بخوبي مشتري داشت و بقيه ماهها حتي خرج خودش را هم نميا~ورد.
بي توجهي به خواهرزن جمشيد، سبب دلخوري او و همسرش شده بود، من ديدم بايد هرچه زودتر بار سفر ببندم و بروم. ديگر جاي من آنجا نبود در ميان توريست هايي كه به رستوران ميآمدند با يك خانم جوان امريكايي آشنا شدم، >كرن< يك زن بسيار مهربان و صميمي، فداكار وانساندوست بود او وقتي فهميد من در پي راهي براي رفتن به امريكا هستم قول داد بمن كمك كند ولي چون شوهر داشت خودبخود دوستي ما محدود بود، او هم به شوهرش بسيار وفادار بود.
كرن بمجرد رسيدن به امريكااقداماتي را شروع كرد البته بهترين راه پناهندگي بود، من دليلي براي اين كار نداشتمم،كرن خبر داد يك كمپاني امريكايي را پيداكرده كه نياز به يك فارسي زبان دارد، چون به تعدادي مترجم، راهنما كه به زبان فارسي حرف بزنند نياز دارند، از همان طريق اقدام كردم، بعد از 4 ماه به وين وسپس به لوس آنجلس آمدم. كرن در سن ديه گو زندگي ميكرد، بخاطر كمك بمن، با شوهرش به سراغ من آمدند، ترتيب اجاره آپارتمان و تهيه گواهينامه و خريد اتومبيل را دادند، من تقريبا روي غلتك افتادم به پيش رفتم تنهايي من سبب شد به سوي گروهي از جوانان ايراني كه اهل كلاب و خوشگذراني بودند كشيده شوم، خوشبختانه كارم خوب بود، حقوقم كافي بود امكان همراهي باآن جوانها را داشتم، از طريق آنها با خانمي بنام شراره آشنا شدم، زن خوشگلي بود، من خيلي زود شيفته اش شدم نميدانستم بيشتر بچه ها قبلا با او رابطه داشته اند، دلم خوش بودكه او يك زن جوان معصوم است.
شراره مرا با حشيش آشنا كرد، من كه با خودم عهد كرده بودم طرف مواد مخدر نروم، حشيش را بحساب سيگار گذاشته بودم ولي بمرور به آن عادت كردم، اصلا بدون حشيش روحيه خوبي نداشتم. يكشب كه به آپارتمان شراره رفته بوديم، براي نخستين بار من قرصهايي را مصرف كردم كه حالت پرواز بمن ميداد، همه چيز را قشنگ ميديدم، حتي زن نسبتا پير همسايه شراره را هم سكسي ميديدم، بچه ها نيمه شب رفتند و من با شراره ماندم، احساس ميكردم شراره همه وجودم را پر كرده است.
يكشب كه بدون هيچ علتي سر زده به سراغش رفتم، دوست مشتركمان هادي را عريان در آپارتمان اش ديدم، داشتم ديوانه ميشدم به در و ديوار مشت ميكوبيدم، بي اختيار گريه ميكردم، دوست ديگرم شاهين مرا به يك كلاب برد، در آنجا من موادي مصرف كردم كه تا آنروز نديده بودم، بعدا فهميدم كوكائين است، خودم احساس ميكردم هر روز بيشتر در منجلاب غرق ميشوم، البته خودم را طوري تنظيم ميكردم كه هر روز صبح تر و تميز سر كارم بودم و در تمام روز هم ميدويدم.
من دور شراره را خط كشيدم، تا مدتها رغبتي به رابطه بادخترها و زنها نداشتم ولي ته دلم هنوز شراره را دوست داشتم، يك شب به او زنگ زدم و گفتم بديدارش ميروم، گفت ساعت 11 شب بيا، سر ساعت رفتم ديدم يك آقايي از آپارتمانش بيرون ميا~يد، از همانجا برگشتم، توي راه شراره زنگ زد و گفت چرا نيامدي بالا؟ گفتم هر بار توبا يكي رابطه داري! گفت چه توقعي داري؟من بايد هزينه زندگيم را از يك جايي تامين كنم، بگذار خيالت را راحت كنم، من با همه بچه هاي گروه رابطه داشته ام،الان هم با دو سه تا رابطه دارم، چون من براي خريد مواد پول احتياج دارم، خرج اجاره و خورد و خوراك و لباس، بيمه و قسط اتومبيل را بايد تامين كنم، تو حاضري همه هزينه هاي مرا بدهي؟ اگر حاضري من از همين امروز توي خانه مينشينم و حتي براي خريد هم بيرون نميروم اين حرفها خيلي اذيتم كرد، بي اختيار به كرن زنگ زدم گفتم نياز به كمك دارم، خيلي تنها هستم گفت سوار قطار بشو و بيا سن ديه گو! من همان روز حركت كردم پنجشنبه غروب بود سه روز تعطيلات بود، توي ايستگاه قطار، كرن منتظرم بود، پرسيدم از استيو شوهرت چه خبر؟ گفت ما در حال جدايي هستيم، استيو ميخواهد نزد پدر ومادرش به استراليا برود، من حاضر نشدم، هر دو به توافق رسيديم اين خبر خوشحالم كرد چون من از همان روز اول از كرن خوشم آمده بود.
همه شرايط روحي ام را براي كرن توضيح دادم، خيلي ناراحت شد، گفت خوشبختانه من هفته آينده براي هميشه به لوس آنجلس ميآيم، يك كار جديد پيداكردم،حاضرم تو را ياري بدهم، ولي شرايطي دارم، گفتم هر شرطي را ميپذيرم.
كرن واقعا كنار من ايستاد، من در طي يكسال ونيم دوبار ترك كرده و دوباره بازگشتم، ولي كرن دست نكشيد، ميدانستم او را اذيت ميكنم، ولي چون بمن علاقه داشت پايم ايستاده بود.
يكروز كرن گفت ديگر خسته شده ام،ديگرمرا نخواهي ديد، من ابتدا قضيه را جدي نگرفتم، ولي وقتي يك هفته هر جا را گشتم و او را نيافتم ، تازه فهميدم چه تكيه گاهي را از دست داده ام از طريق همه دوستان برايش پيغام دادم، در همان حال هم بمرور خود را از چنگ اعتياد رها كردم.
در نهايت سلامت، بسيار غمگين بودم، چون همه وجودم كرن را ميطلبيد، يكروز به رستوراني كه پاتوق من وكرن بود رفته بودم و غرق در دنياي خود بودم، ناگهان سايه اي را بر سر ديدم، كرن بود، او را به آغوش گرفتم و بارها بوسيدم ولحظاتي بعد درخيابان راه افتاديم و من احساس كردم چقدر با داشتن كرن خوشبخت هستم.
پايان