1464-87

شکوفه از نیویورک:
ماموریت من با عشق آمیخت

پدرم همیشه به ثروت کلان خود می نازید، همیشه در میان جمع و فامیل و دوستان، از خرید زمین های جدید، ساخت آپارتمان های تازه و شاپینگ سنتر و سوپرمارکت هایش سخن می گفت. من به خوبی در چشمان بسیاری از فامیل و آشنایان غصه و حسرت و حسادت و بغض را می خواندم، ولی جرات ابراز آنرا به پدرم نداشتم.
پدرم پیشاپیش سرنوشت ما را هم رقم زده بود، قصد داشت برادرم مهدی را بعد از تحصیلات دانشگاهی، وادارد با دختر یکی از شرکایش ازدواج کند و اختیار بخش مهمی از بیزینس هایش را به دست گیرد، برای خواهر بزرگم شوهری برگزید، که مغز متفکر دو شرکت بزرگ اش بود، ولی متاسفانه نه قیافه درستی داشت، نه شخصیت برازنده و نه حتی شوهر خوب و مهربانی بود، ولی خواهرم میترا ناچار بود تن به این وصلت بدهد، تا صاحب یک خانه بزرگ و زندگی مرفه و آینده تضمین شده ای بشود.
پدرم برای من که هنوز 13 ساله بودم، پسر شریک دیگرش را که در زمینه واردات لوازم یدکی فعال بود، در نظر گرفته و مرتب می گفت دختر! زودتر قد بکش و بزرگ شو، می خواهم شب عروسی ات تا صبح شادی کنم!
برخلاف انتظار پدرم، برادرم مهدی وقتی دانشگاه را تمام کرد، بی سرو صدا بار سفر بسته و راهی امریکا شد، پدرم اصلا پیش بینی چنین سفری را نمی کرد، صدها پیغام به برادرم داد، قول یک مجموعه ساختمانی، دو سه شاپینگ سنتر، میلیونها نقدینه در بانک، ولی برادرم تلفن کرد و گفت پدرجان! دوستتان دارم، برایتان احترام قائلم، ولی روبات و عروسک نیستم. وقتی در امریکا جا افتادم، شما را در جریان می گذارم.
من با برادرم حرف زدم، گفت تو هم به موقع فرار کن، ببین چه بروز خواهر بزرگ مان آمده، حتی یک روز یک لبخند بر چهره اش نمی نشیند، انگار در برزخ زندگی می کند. تا آمد بخود بجنبد، صاحب 4 فرزند شد، حالا اسیر آنها شده و نه راه پیش دارد و نه راه پس.
4 سال بعد برادرم خبر داد می خواهد با یک دختر خوب امریکایی ازدواج کند، پدرم فریاد برآورد که آبروی من می رود، شراکت من بهم می خورد، ولی برادرم گفت فقط می خواستم دعوت تان کنم، همین و بس! 3 ماه بعد عکس های عروسی اش را برای مان فرستاد، که پدرم حاضر نشد هیچکدام را ببیند. من صمیمانه خوشحال بودم، مادرم غصه می خورد که چرا نباید در عروسی پسرش شرکت کند، می گفت پدرت همیشه دیکتاتور و خودخواه بوده است می ترسم یکروز چشم باز کند و ببیند میلیاردها ثروت دارد، ولی هیچکس دور و برش نیست، حتی وارثی هم ندارد.
عکس و ویدیوهایی که برادرم از امریکا می فرستاد، همه خبر از یک زندگی پر از سعادت و شادی می داد و خیلی بی سروصدا هم همسرش کارولین، برای من و مادر و خواهرم هدایایی می فرستاد، من هم بلافاصله با ارسال بسته ای جبران می کردم و خوشبختانه پدرم بکلی از این ارتباطات بی خبر بود. در ضمن من درجریان بودم، که برادرم و کارولین سخت کار می کنند تا بتوانند آپارتمان کوچکی بخرند، درحالیکه اگر برادرم به خواسته پدرم گردن می نهاد، صاحب میلیونها سرمایه می شد.
روزی که مهدی خبر داد صاحب دو دختر دوقلو شده، در خانه ما غوغایی بپا شده بود، همه خوشحال بودیم و تلاش مان این بود که پدر درجریان قرار نگیرد، ولی براثر اتفاق فهمید و همان لحظه چنان ناراحت شد که قلبش گرفته و روانه بیمارستان شد.
این حادثه همه را ناراحت کرد، حتی برادرم و همسرش بزرگترین سبد گل را به بیمارستان فرستادند و هر روز تلفن می زدند و حال پدرم را می پرسیدند، گرچه پدرم حاضر نبود، با آنها حرف بزند و سبد گل شان را از اتاق خود خارج کرد.
مادرم گفت باید فکری بکنیم، پدرت دارد از دست میرود، او خیلی حساس و زودرنج است، قلبش از چند سال قبل دچارناراحتی هایی بوده، اینک رویداد های اخیر، بکلی او را از پای انداخته است.
یادم هست یکروز پدر مرا به بیمارستان خواند، من کمی ترسیده بودم، با خود می گفتم حتما برایش یک ناراحتی جدی پیش آمده که مرا این چنین سریع خواسته است به عیادت پدر رفتم، با کمی مقدمه چنین گفت تو را قسم می دهم، برادرت را به ایران برگردان، من دارم دق می کنم. همه شرکت هایم به خطر افتاده، چون شریک بزرگ من که قرار بود دخترش عروس ما باشد، در صدد جدا شدن از من است. گفتم ولی پدرجان دختر این آقا توی شهر سنگ تمام گذاشته، حداقل تا امروز 20 دوست پسر عوض کرده، 5 بار دستگیر شده و شلاق خورده و کوس رسوائی اش در اروپا و خاوردور، ترکیه، دبی و یونان هم پیچیده است، چگونه راضی میشوید چنین وصلتی در خانواده ما صورت بگیرد؟ گفت فقط برادرت بیاید، این دختر را عقد کند و 3 ماه با او زندگی کند، بعد طلاقش بدهد.
گفتم پدرجان این وصلت های ناجور و غیرعادلانه، خواهرم را بدبخت کرد، فکر نمی کنید کافی باشد؟ گفت ولی خواهرت در اوج ثروت و رفاه و قدرت، هر لحظه دلش بخواهد می تواند طلاق بگیرد. گفتم تکلیف بچه هایش چه میشود؟ گفت با ثروتی که دارد، میتواند آنها را با خودش به خارج ببرد و ازدواج کند، دوست پسر بگیرد، هر غلطی دلش میخواهد بکند.
گفتم حالا از من چه می خواهید؟ گفت فقط برادرت را راضی کن به ایران برگردد، با این دختر موقتا ازدواج کند و بعد هم برگردد. گفتم با شناختی که از برادرم دارید، آیا فکر می کنید رضایت بدهد؟ گفت حالا که خبر دارد من در بیمارستان هستم، می داند که بخاطر او در بیمارستان افتاده ام…
گفتم چگونه راضی اش کنم؟ گفت بیماری مرا بهانه کن، اینکه من عمری طولانی ندارم، در ضمن دو سه مدرک از حساب های بانکی من برایش ببر و به او بگو که همه اینها به او تعلق دارد، با یک قدم مثبت، صاحب همه شان میشود.
پدرم دست بردار نبود، مرتب مرا تحت فشار می گذاشت، تا یکروز بلیط رفت وبرگشت به امریکا با یک بسته بزرگ تراول چک و پول نقد در دستم گذاشت و گفت برو و مرا نجات بده. پدر پیر و شکسته ات را نجات بده.
دلم بحال پدرم می سوخت، براستی پیر شده بود، تنها آرزویش این بود که برادرم به دلخواه او ازدواج کند و می گفت همه تلاش من برای آینده شماست وگرنه من که نمی خواهم این ثروت را با خودم به گور ببرم. من تصمیم گرفتم به این سفر بروم و در نهایت با برادرم حرف بزنم.
25 روز بعد من در نیویورک بودم، برادرم و کارولین به استقبال من آمده بودند، کارولین را آنقدر مهربان وصمیمی و گرم دیدم، که حیرت کردم! کلی زبان فارسی آموخته بود، سعی می کرد با من حرف بزند، از فردای آنروز مرا با خود به همه جا برد، گفت بخاطر من مرخصی گرفته تا با هم باشیم. دوقلوها هم با ما بودند، به آنها هم چند جمله فارسی یاد داده بودند وقتی به من می گفتند عمه جان! قلبم می لرزید.
من درواقع آمده بودم، تا برادرم را به ایران برگردانم. تا بقولی پدرم را خوشحال کنم، ولی وقتی می دیدم، چقدر این زن و شوهر عاشق هم هستند چقدر در زندگی شان تفاهم و صفا و مهر موج میزند، چقدر به دوقلوهایشان وابسته هستند، چقدر برادرم برای حفظ زندگیش تلاش می کند از خودم خجالت می کشیدم.
پدرم با من تماس گرفت و گفت چه کردی؟ بی اختیار گفتم برادرم درصدد خرید یک خانه برای همسر و بچه هایش است، پدرم به خیال اینکه برادرم به بازگشت رضایت داده گفت من از طریق یکی از دوستانم، برایش یک حواله می فرستم، تا خانه دلخواه را برای آنها بخرد و بعد راه بیفتد! می خواستم توضیح بدهم ولی دهانم بسته شد، دو هفته بعد حواله رسید و به برادرم گفتم پدر همه هزینه خرید خانه را برایت فرستاده، گفت پدر؟ چه عجب؟ گفتم فقط زودتر خانه را بخر.
روزی که برادرم خانه را خرید و به کارولین گفت این هدیه پدرم برای ازدواج ماست، کارولین همه شب درون خانه آواز می خواند و می رقصید. من از همه مراحل شادی و رقص آنها ویدیویی برای پدر فرستادم و گفتم حالا این شما هستید که باید تصمیم بگیرید، در ضمن من هم دیگر بر نمی گردم چون کارولین همه مقدمات تحصیل مرا در دانشگاه آماده ساخته، بخشی مستقل در خانه را برای من تزئین کرده و اجازه نمیدهد من درجای دیگر زندگی کنم.
3 هفته بعد یکروز غروب که همگی دور میز شام نشسته بودیم، زنگ در را زدند، کارولین جلو پرید و صدای شوق آمیزش را شنیدم که می گفت باباجان خوش آمدید و من صدای پدرم را شنیدم که بغض کرده می گفت من آمدم به شما خوش آمد بگویم، به شما که چشم و گوش مرا باز کردید و صدای کودکانه دوقلوها در فضا پیچید: گرند پا گرند پا!

1464-88