1464-87

منوچهر از لس آنجلس:

بعد از 30 سال دوری از ایران، به اصرار خانواده راهی شدم، استقبالی که در فرودگاه از من بعمل آوردند، آغوش های گرمی که مرا در برگرفتند، همه شب های بی پایان پر از خاطره و مهر و عشق، که پشت سر هم آمدند و روزهایی که من به دنبال خاطره های نوجوانی و جوانی خود می گشتم، مرا چنان سرشار کرده بود، که با خود می گفتم چه سالهایی را از دست دادم. حداقل دو سه سال یکبار باید سری به ایران میزدم و طعم شیرین مهر و عشق و صفا را می چشیدم.
در تمام این مدت، هیچگاه چشمان مادرم را خشک ندیدم، شرمنده اش شدم، که به آن همه التماس او در این سالها پاسخی ندادم، او که سمبلی از صبر و پایداری و عشق عمیق به یکایک ما بود. من در همان هفته های اول متوجه شدم، که مادر همه یادگارهای قیمتی، پس اندازهای پنهانی و همه هدایایی که در طی سالها گرفته بود، طلاها و جواهرات و خلاصه آنچه ارزش پولی داشت فروخته، تا ابتدا خواهر کوچکم را که به بیماری غش مبتلا بود، به درمان نسبی برساند، او را به خانه بخت بفرستد، برادر دیگرم را که همیشه آلوده اعتیاد بود، بعد از 3 بار سرمایه گذاری و گشایش رستوران و بوتیک و تعمیرگاه و بعد از 21 سال دوندگی، به دنیای پاک هدایت نموده و برایش همسری اختیار کرده و آپارتمانی خریده وهمچنان پشت او ایستاده است.
در این میان زندگی جمشید برادر بزرگم، تا حد زیادی زیر سئوال بود، چون مادرم می کوشید ما کمتر به خانه او رفت و آمد کنیم و به ندرت او و همسر و بچه هایش به جمع ما می پیوستند، هر بار بهانه ای بود، بهانه سفر به شمال و تبریز، بهانه سرماخوردگی یکی از اعضای خانواده، بهانه گرفتاری کاری و مشغله بچه ها در مدرسه.
من در این مورد کنجکاو بودم، یکی دو بار با جمشید بیرون رفتم، همه چیز ظاهرا روبراه بود، وقتی فهمیدم جمشید برای تغییر دکوراسیون مغازه خود نیاز به وام دارد من بلافاصله نقدینه کافی در اختیارش گذاشتم و بعد هم 2 هزار دلار به او دادم تا برای بچه هایش هدیه، سوقاتی و خلاصه هر چه که طلب می کنند، از جانب من بخرد. او هم برای جبران یک قالیچه ابریشم به من هدیه داد.
یک شب که همه خانم های خانواده در یک مراسم خواستگاری آشنایی شرکت کرده بودند، من به سرم زد به سراغ جمشید و خانواده اش بروم، وقتی زنگ در خانه اش را زدم، از درون صدای ناله و گریه می آمد، بعد صدای بلند جمشید را شنیدم که می پرسید کی پشت در است؟ من گفتم غریبه نیست برادر، من هستم، در یک لحظه صدایش آرام شد و گفت فقط به من ده دقیقه فرصت بده، لباس بپوشم.
من پشت در ایستادم و به خانه های اطراف نگاه کردم، که خانه نبودند، آپارتمان های سر به فلک کشیده بودند، درست در همان محله قدیمی ما، که در آن بزرگ شدیم، ولی اینک هیچ نشانه ای از آن خانه ها، با آن همه گرمی و صمیمیت و لبخند شیرین همسایه ها و سلام و علیک ها نبود، دو سه نفری هم که از آن ساختمان بیرون می آمدند، چپ چپ به سراپای من نگاه می کردند، انگار من یک غریبه و دشمن هستم، که برای غارت و حمله و جنگ آمده ام.
انتظار من به نیم ساعت کشید، ولی بالاخره جمشید آمد، در را گشود و مرا بغل کرد و گفت چه عجب برادرجان؟ چرا به من خبر ندادی میایی اینجا؟ گفتم نمی دانم چرا تصمیم گرفتم سرزده بیایم، تا تدارک شام و پذیرایی را نبینی، گفت بهرحال خوش آمدی. من به درون رفتم و به اتاق مهمانخانه هدایت شدم، مهرداد پسر بزرگ جمشید برای سلام و خوش آمد وارد شد، ولی در چشمانش ترس و اندوه دیدم، او را بغل کرده، انگار می خواست خودش را در آغوش من رها کند، بعد مهران پسر کوچکترش آمد، که کنار صورتش کبود بود، وقتی بغل اش کردم می لرزید، همان لحظه برادرم برای برگرداندن دخترش به اتاق دیگری رفت و من از مهران پرسیدم پسر چرا می لرزی؟ گفت عموجان، بعدا توضیح می دهم، مرا ببخشید و بلافاصله از من دور شد. حیران مانده بودم زیرسقف این خانه چه می گذرد؟
به جمشید گفتم می خواهم با همسرت حرف بزنم، من که زمان ازدواج شما اینجا نبودم، گفت فریده کسالت دارد، گفتم برویم بالای سرش گفت برادرجان، این زنها لیاقت مهر و محبت و احترام را ندارند. گفتم تو داری چنین حرفی میزنی؟ گفت بله، تو سالها ایران نبودی، زنها عوض شده اند، اگر به آنها میدان بدهی میروند دوست پسر می گیرند و شبانه سرت را می برند و فرار می کنند. نسل عوض شده، جنس آدمها عوض شده، در این روزگار باید فقط گردن کلفت و خشن بود، وگرنه کلاهت پس معرکه است.
گفتم جمشید جان بهرحال من تا اینجا آمده ام می خواهم با فریده حرف بزنم. گفت به من فرصت بده، ترتیب شام را بدهم، بعد با هم میرویم به اتاقش، حالش را می پرسیم. جمشید بدنبال آن تلفنی سفارش غذا داد و یک ساعت بعد همه چیز روی میز بود. هرچه از جمشید خواستم بچه ها را سر میز بیاورد، شانه خالی کرد و گفت بگذار توی اتاق خودشان باشند، تو هنوز محیط اینجا را نمی شناسی، با این بچه ها نمیشود سر یک میز شام خورد! گفتم پس چرا بقیه فامیل اینگونه فکر نمی کنند؟ گفت عاقبت آنها بچه های معتاد و هرزه و قاتل است، همان بچه هایی که در اخبار می خوانی سر پدر ومادر را می برند، تا ثروت شان را بالا بکشند. اینها بچه های سوشیال میدیا و اینستاگرام و فیس بوک هستند، از مار هزارسم هم خطرناک ترند.
بعد از شام به هر طریقی بود با جمشید به اتاق فریده رفتیم که روی تختخواب کوچکی خوابیده بود، پرسیدم چه شده؟ گفت نمیدانم و معده ام خونریزی دارد و قدرت حرکت ندارم، نمی توانم غذا بخورم، گفتم چرا نمیروید بیمارستان؟ گفت چند بار رفتم، جمشید گفت درحال معالجه هستیم. در همان لحظه فریده سر از زیر پتو در آورد، صورتش خون آلود و سیاه بود پرسیدم چه شده؟ گفت از برادر شکنجه گرت بپرس، او همه ما را زجر میدهد، من اگر جایی داشتم از این خانه فرار می کردم، متاسفانه به خانه پدر ومادرم با 11 خواهر و برادر راهی ندارم، تنهایی هم قدرت فرار ندارم، می ترسم بچه ها را زیر شکنجه و کتک بکشد! من عصبانی رو به جمشید کردم ولی او گفت دیدی گفتم این زنها زنجیر پاره کرده اند؟ بعد دست مرا کشید و از اتاق بیرون آورد. من آن شب تا صبح با برادرم حرف زدم، ولی او بدلیل یک ازدواج نافرجام و خیانت آشکار همسر اول اش، درواقع دچار نوعی بیماری روانی، انتقام و شک و تردید و فرار از انسانها شده بود. هرچه خواستم به او بفهمانم که این عمل او جنایت است، او دارد همه خانواده را شکنجه میدهد. سرانجام روزی آنها عصیان می کنند، روزی برسرش میریزند و او را از پای در می آورند، ولی به گوش او نمی رفت. فردا با مادرم حرف زدم، گفت اگر می بینی چشمان من هیچگاه خشک نمی شود، اگر می بینی من هر لحظه نگران فریده و بچه هایش هستم، همین رویدادهای تلخ پشت پرده زندگی جمشید است. تو فکری به حال آنها بکن. تو برو شکایت کن، گرچه شکایت تو اثری ندارد.
گفتم می توانی مدارک شناسایی فریده و بچه ها را به من برسانی، عکس های جدید، و شناسنامه و خلاصه هرچه که به من کمک کند راه حلی پیدا کنم. مادرم و خواهرم دست بکار شدند، در غیبت برادرم درخانه، همه آن مدارک را تهیه دیدند و من با یک وکیل آشنا در امریکا حرف زدم. ولی او می گفت تا آنها از ایران خارج نشوند هرگونه اقدام ما بی نتیجه است. بعد او مرا به یک خانم وکیل در داخل ایران هدایت کرد. وکیل جوانی که دلش از دست مردان ظالم چون برادرم خون بود، گفت سازمان کلیسایی را در یونان می شناسم، که امکان دارد کمک کنند.
من متاسفانه امکان توقف بیشتر نداشتم، به امریکا بازگشتم، با آن وکیل آشنا و دو وکیل با تجربه امریکایی و یک سازمان پرقدرت زنان حرف زدم و راه های تازه ای پیدا کردم و بعد از 5 ماه به ترکیه رفتم. با یک بنیاد بین المللی پناهندگان حرف زدم، آنها گفتند ما می توانیم به مجرد ورود به ترکیه، ترتیب پناهندگی شان را بدهیم، من بی سروصدا به ایران رفتم و براثر اتفاق فهمیدم علیرضا یکی از دوستان دوران دبیرستانم در یک ارگان مهم دولتی مصدر کار است، به سراغش رفتم، ابتدا با اکراه مرا پذیرفت، ولی وقتی برایش قصه خانواده برادرم را گفتم، گفت صد درصد قول نمیدهم، ولی باشد راهی برای خروج آنها که از زاویه ای غیرقانونی است پیدا کنم و از من یک هفته وقت خواست و همه مدارک آنها را هم گرفت. درست آخر هفته مرا به دفترش خواند و گفت برای همه شان گذرنامه صادر کرده، من هم بلیط تهیه کردم و برای 4 روز بعد سه شنبه 10 صبح، آنها را برای فرار به سوی ترکیه آماده کردم.
نمیدانم چرا جمشید شک کرده بود، او مرخصی گرفته و همه ساعات شب و روز را در خانه بود و من می دانستم در تمام مدت این براستی پرنده های مجروح را شکنجه میدهد، به برادرم زنگ زدم و گفتم قصد سفر به شیراز را دارم خوشحال شد، گفت با هم میرویم، من هم مدتهاست خاله بزرگ مان را ندیده ام، اگر یادت باشد تابستان های خاطره انگیزی از شیراز در ذهن داریم.
قرارومدار پس فردا را گذاشتیم، من از سویی با برادر دوستم در ترکیه تلفنی حرف زدم و خبر دادم، که چند مسافر روز چهارشنبه به استانبول میرسند، آنها را کمک کند و او قول داد همه کار خواهد کرد و من از طریق برادر کوچکترم، ترتیبی دادم، که این قافله کوچک چهارشنبه پرواز کنند.
من و جمشید به شیراز رفتیم، مثل همیشه علیه زنها و نسل جوان شعار می داد و من هم ناچار حرفهایش را تائید می کردم و او با پیروزی می گفت بالاخره مرا درک کردی، بالاخره فهمیدی با چه موجوداتی روبرو هستیم! چهارشنبه ساعت 6 بعد از ظهر، بچه ها به من زنگ زدند و گفتند در استانبول هستند و همه با هم فریادی از شوق کشیدند و من چنان خوشحال شدم، که بی اختیار روی یک صندلی چوبی توی پارک ارم دراز کشیدم ووقتی جمشید از راه رسید پرسید خیلی خسته شدی، چه خبره؟ گفتم هیچ دوستانم چند تا پرنده کوچک مجروح را امروز به آشیانه امنی رساندند، جمشید گیج و منگ مرا نگاه کرد و گفت پرنده؟
یک هفته بعد جمشید در تهران به دنبال فریده و بچه ها می گشت و می گفت همه را تکه تکه خواهد کرد و من فریده و بچه ها را به آن بنیاد در ترکیه سپردم تا هرچه زودتر راهی شوند و خود همه مسئولیت های مالی شان هم گردن گرفتم و همین کمک کرد تا خیلی زود وارد لس آنجلس بشوند و در خانه من، شب ها آرام بخوابند و دیگر تا صبح از ترس نلرزند.

1464-88