1464-87

خسرو از سن حوزه:
«مهناز» گلی در مرداب بود

بعد از 14 سال دوری از خانواده، به دیدارشان در ترکیه رفتم، حدود 42 نفر از اعضای خانواده، کوچک و بزرگ به استانبول آمده بودند، همه در یک پانسیون بزرگ گرد هم آمدیم و روزها و شبهای پر از خاطره ای را می گذراندیم. همه از این که من بعد از یک ازدواج نافرجام، تنها زندگی می کنم، ناراحت و دلواپس بودند، می گفتند بروم ایران یک دختر خوب را برگزینم، ولی من بهانه می آوردم، که دیگر برای ازدواج آمادگی ندارم.
یک شب که به یک رستوران سنتی رفته بودیم، با یک خانواده آشنا شدیم، یک مادر جوان ودختری 12 ساله، یک پدر ومادر پیر و یک خاله جان پرحرف و متلک انداز! که خیلی زود با خانواده من جور شدند، آن مادر جوان، که خودش را رکسانا معرفی کرد، در طی یک ربع همه زندگی خود را برای من بازگو کرد، اینکه شوهری معتاد و خشن داشته، او و دخترش را شکنجه می داده، تا عاقبت یک شب براثر افراط در مصرف مواد جان می سپارد. رکسانا می گفت از ایران خارج شده، تا شاید راه به امریکا و کانادا بگشاید، چون هجوم مردان هرزه وخطرناک در جمع فامیل و همسایه و آشنا، او را به مرز جنون رسانده، چون یک زن بیوه جوان در ایران، اگر خوشگل هم باشد، یا باید تن به صیغه و رابطه آزاد و بی بند و بار بدهد و یا زن یک مرد مسن پولدار شود!
حرفهای رکسانا، دلم را به درد آورد، چون سالها بود از شیوه زندگی و اخلاقیات جامعه بی خبر بودم، دلم می خواست کاری برایش بکنم، ولی با داشتن یک دختر نوجوان، گرفتن ویزا آسان نبود. گرچه دیدارهای من و رکسانا، به مرور به عادت و علاقه مبدل شد و بعد از حدود دو هفته احساس کردم، او همان زن گمشده زندگی من است وباید بطور جدی، برایش اقدامی بکنم.
با خانواده حرف زدم، همه عقیده داشتند، رکسانا زن خوب و مهربان و مناسب برای زندگی زناشویی است، دو سه جلسه با هم حرف زدیم و سرانجام من تصمیم گرفتم، با رکسانا ازدواج کنم. او و دخترش را با خود به امریکا بیاورم.
قبل از آنکه من در اندیشه زندگی آینده خود با رکسانا باشم، خانواده بساط عروسی را راه انداختند و من هم با یک وکیل حرف زدم، با خود گفتم اگر فورا امکان ویزای رکسانا و دخترش نبود، برای آنها اتاقی اجاره می کنم و در امریکا به انتظار می مانم، تا او به من بپیوندد.
نیت من انسانی بود، ضمن اینکه به شدت به رکسانا علاقمند شده بودم و او نیز می گفت عاشق من شده، برای اولین بار طعم عشق را چشیده، برای اولین بار آینده را روشن می بیند و شبها راحت می خوابد. من هم صمیمانه خوشحال بودم. اتفاقا با راهنمایی دوست وکیلم و ارائه مدارکی از دادگاه در ایران، مبنی بر کتک زدن و زخمی کردن رکسانا، سریع تر از آنچه تصور میرفت، امکان سفر به امریکا فراهم شد و من یک هفته دیرتر از قرار تعطیلاتم، با رکسانا و مهناز به سن حوزه برگشتم.
همه خوشحال بودیم، مهناز از شوق اشک می ریخت، مثل پرنده ها، به هر سویی می دوید، به هر بهانه ای مادرش را می بوسید و از او تشکر می کرد و مرا از همان ماه اول پدر صدا میزد و می گفت هیچگاه فکر نمی کرده روزی پدر مهربانی چون من بالای سرش باشد.
زندگی 3 نفره ما با عشق و امید و انرژی مثبت آغاز شده بود و با نقشه های قشنگی برای آینده ادامه یافت، هم مهناز راهی مدرسه شد و هم رکسانا به کلاس زبان وآرایش می رفت، چون سابقه آرایشگری در ایران داشت و خودبخود خیلی زود در این زمینه آمادگی کار پیدا کرد. من که سرمایه کافی داشتم، برایش یک آرایشگاه شیک با همه امکانات و دو کارمند جوان دایر کردم و رکسانا که در اولین شب بازگشت از کار، دستهای مرا هم بوسید، گفت تو مرا به همه آرزوهایم رساندی، من اگر همین امشب سر ببالین بگذارم و بیدار نشوم، گله ای از خدایم ندارم.
مهناز خیلی زود قد کشید و زیبا و خوش اندام شد، ولی بدلیلی که من گیج شده بودم مورد حسادت مادرش بود. بطوری که چند بار به من توصیه کرد اینقدر به مهناز توجه وعلاقه نشان نده! اینقدر به بهانه های مختلف اورا بغل نکن و نبوس! اینقدر او را برای موفقیت های تحصیلی و ورزشی تشویق نکن. این دختر ژن همان مرد پلید را دارد، او روزی به روی من و تو چنگ می اندازد!
من با رکسانا مخالف بودم، چون می دیدم، که مهناز پر از انرژی مثبت است، ولی از ترس اعتراض و عکس العمل رکسانا، خودم را کنار کشیدم و می دیدم، که مهناز به مرور افسرده وغمگین می شود، از سویی خود رکسانا هم به بهانه های مختلف به او سرکوفت میزد و بدلایلی نامعلوم او را سرزنش می کرد و آینده اش را تاریک می دید، تا کم کم مهناز در هنگام دفاع برآمد و با مادرش درگیر شد و این همان مرحله ای بود که من پیشاپیش واهمه داشتم، اینکه مهناز عشق و مهر و توجه را دور از خانه جستجو کند و به غریبه ها دل ببندد و تکیه کند.
من زود متوجه تغییر حالات و رفتار مهناز شدم، مطمئن بودم دارد به مرور در اعتیاد غرق میشود، دو سه بار به رکسانا هشدار دادم، ولی او بجای توجه و مهر به دخترش، او را تهدید به بیرون راندن از خانه می کرد. من و رکسانا برسر این مسئله کارمان به جر و بحث کشید و من به او گفتم اگر به خود نیاید، دخترش را از دست میدهد. رکسانا مرا متهم کرد به مهناز علاقمند شده ام! یک شب که مهناز به شدت سرما خورده و تب کرده بود، من برایش دارو خریدم و به اتاقش رفتم و درست همان لحظه، رکسانا وارد اتاق شد و گفت فریاد زد اگرعاشق هم شده اید، بروید باهم زندگی کنید!
مهناز با شنیدن این جمله، از جا برخاست، ساک اش را برداشته و خانه را ترک گفت. من خواستم به دنبال او بروم، ولی رکسانا گفت یا مرا انتخاب کن یا او را! و من ناچاربه اتاق کار خود رفتم و در را بستم، رکسانا هم در اتاق خواب را بروی من بست و خوابید من نیمه شب بارها به مهناز زنگ زدم، ولی او جوابی نداد.
فردا صبح من سر کار رفتم و به خیال اینکه مهناز به خانه دوست و آشنا و فامیلی رفته است، ولی تا دو روز از او خبری نشد درحالیکه امتحانات آخر سال را هم تمام نکرده بود. بعد از مدتها رکسانا را نگران دیدم، با وجود قهر بودن، به بیمارستان ها، مراکز پلیس و دوستان قدیمی و جدید مهناز زنگ زدیم، ولی هیچ نشانه ای از او نبود. رکسانا دچار عذاب وجدان شده بود، شب و روز آرام نداشت خود دچار اضطراب و افسردگی شدید گردید، مرتب قرص های سنگین می خورد و در رختخواب می افتاد و حاضر نبود حتی خانه را ترک کند. تا آنجا که تصمیم گرفتیم آرایشگاه را بفروشیم و رکسانا گفت دیگر طاقت ماندن ندارد، می خواهد برود ایران.
علیرغم میل خودم، درحالیکه بعد از سالها، همه وجودم دوباره در اندوه وغم فرو رفته بود و خود را روزی صد بار بخاطر این ازدواج لعنت می کردم، با فروش آرایشگاه همه پولش را به رکسانا دادم، تا به ایران برگردد و در آنجا برای آینده زندگی و احتمالا طلاق تصمیم بگیرد.
با سفر رکسانا من خیلی تنها شدم، حاضر نبودم با هیچکس رفت و آمد بکنم. با اینکه قدرت مقابله با مشکلات را داشتم، ولی در نهایت به انزوا کشیده شدم، روزها کار می کردم و شبها به خانه بازگشته و درون اتاق ها راه میرفتم و خاطره ها را در ذهنم مرور می کردم.
یکروز که برای خرید وسایلی جهت کمپانی به دان تاون رفته بودم، نمیدانم چرا به یک محله دورافتاده وپر از بی خانمان کشیده شدم، دلم به حال شان می سوخت، بخصوص که کریسمس نزدیک بود، چند پتو، شیرینی و غذای گرم خریدم و به میان شان رفتم. برخورد بعضی ها دوستانه و برخی نیز بی تفاوت وخشم آلود بود، در یک لحظه در یک زاویه نیمه تاریک یک کوچه، چهره آشنایی دیدم به جلو رفتم، باورم نشد. مهناز بود، دخترم! صورت تکیده و تیره، لباس های کهنه و پاره، چشمانی که از اشک سرخ بود و دستهایی که از سرما می لرزید، بغض کرده گفتم تویی مهناز؟ از جا بلند شد و به سویی فرار کرد، بدنبالش رفتم، خواهش کردم توقف کند. با من حرف بزند که پایش به یک بلندی گیر کرده و روی زمین غلتید و من خودم را به او رساندم، پاهایش به شدت زخمی شده بود، او را بهر طریقی بود، به درون اتومبیل خود بردم و به سرعت به سوی بیمارستان رفتم. یک ساعت بعد بربالین او در بیمارستان نشسته بودم و دستهای لرزانش در دست من بود و اشکهایش بند نمی آمد.
فردا او را به خانه بردم، می دانستم در اعتیاد غرق است. از یک پزشک آشنا کمک گرفتم، یک پرستار به خانه آوردم، از کارم مرخصی گرفتم و شب و روز کنارش ماندم، در این مدت بارها به ایران زنگ زدم، فهمیدم پدر ومادر رکسانا درگذشته اند و خانه شان را هم فروخته اند. تلفن دو تن از دوستان رکسانا را داشتم، ولی آن شماره ها را هم کسان دیگری جواب می دادند. بکلی از یافتن رکسانا ناامید شدم، ولی همه نیروی خود را برای بازگشت مهناز به زندگی به کار گرفتم وخوشبختانه بعد از 4 ماه، او به حال عادی بازگشت، او را روانه مدرسه کردم، او را واداشتم بعد از ظهرها هم به کالج برود. می گفت می خواهد پرستار بشود، خوشبختانه خواهر کوچکم از ایران آمد وهمدم مهناز شد و کلی بار از دوش من برداشت.
درحالیکه همچنان رکسانا را جستجو می کردم، شاهد پرواز مهناز بودم، او با تکیه به من وخواهرم، جان گرفت، دوره پرستاری را طی کرد و در یک کلینیک معروف به کار پرداخت و من می دیدم که او چگونه فداکارانه به بیماران میرسد، او وقت نمی شناخت، او شب و روز نمی شناخت، در عین حال همیشه چشم به در داشت تا شاید روزی مادرش از راه برسد و او را در لباس پرستاری ببیند.
من عاقبت تصمیم گرفتم، بعد از سالها به ایران بروم و با کمک خانواده، به دنبال رکسانا بروم، که یک ماه بعد سفرم میسر شد و در ایران همه دست به دست هم دادند و در مدت 3 هفته یکروز غروب، رکسانا را که حداقل 20 سال شکسته شده بود و من در برخورد اول او را نشناختم، به خانه آوردند همه وجود رکسانا می لرزید. من ابتدا فکر کردم بیماری پارکینسون گرفته است، ولی پزشک آشنای فامیل گفت او در عمیق ترین مرحله افسردگی و اضطراب و در آستانه خودکشی است، اگر همین روزها او را پیدا نمی کردید، خودش را کشته بود.
رکسانا را برای سفر آماده کردم، به او نوید دیدار مهناز را دادم، از شوق مرتب می پرسید راست می گویی؟
20 روز بعد در فرودگاه سن حوزه، وقتی رکسانا و مهناز با هم روبرو شدند، همه رهگذران در فرودگاه به تماشا ایستاده و اشک می ریختند. رکسانا در برابر دخترش زانو زده بود و مرتب می گفت فقط بگو مرا می بخشی؟ و مهناز مادرش را در آغوش می فشرد و با نگاهش از من تشکر می کرد.

1464-88