1464-87

رکسانا از سانفرانسیسکو:
شوهرم ما را در ایران حبس قانونی کرد

16 سال پیش من و شوهرم نادر و دو دخترمان سعیده و رشیده، به سیاتل آمدیم چون دوستان شوهرم در یک سازمان دولتی کار می کردند و قول دادند نادر را هم به نوعی، به داخل این سازمان ببرند، ولی این امکان پیش نیامد. نادر به دلیل آشنایی و تجربه در امور کامپیوتری، یک موسسه کوچک باز کرد، که من و خواهرم سیما هم کمکش کردیم، دوستان قدیمی هم برایش مشتری فرستادند و من به او جرات دادم، کارمندان متخصص امریکایی استخدام کند و همین سبب موفقیت دور از انتظارش شد.
نادر خیلی زود کمپانی را توسعه داد، با چین، ژاپن و تایلند و کره همکاریهایی را شروع کرد، ضمن اینکه کارمندان جوان امریکایی اش، بازارهای تازه ای در کشورهای عربی پیدا کردند، به راستی آن کارمندان کارساز و راهگشا بودند. من و خواهرم نیز یک سالن فیشال و میکاپ باز کردیم و هر دو سخت کار می کردیم. بطوری که ما هم در کارمان موفق شدیم. چندی بعد سیما با دوست پسرش ازدواج کرد و به دنبال او به نیوزیلند رفت.
من بدون سیما، کارم لنگ ماند، بطوری که بعد از 8 ماه، سالن را با همه تجهیزات فروختم و به توصیه و تشویق نادر، سرمایه ام را در کمپانی او بکار گرفتم، درحالیکه من همه آرزوهایم در دو دخترمان خلاصه شده بود، دلم می خواست برای هر کدام، آپارتمان شیک و قشنگی بخرم، آنها را به دانشگاه بفرستم و آینده شان را تضمین کنم.
یادم هست بعد از اینکه بچه ها قد کشیدند و وارد دبیرستان شدند، از نادر خواستم برای بچه ها آپارتمان مستقل بخریم، ولی او عقیده داشت در چنین سن و سالی بچه ها راه خود را گم می کنند، آنها هنوز قدر زندگی و رفاه خود را نمی دانند! عقیده داشت باید بچه ها را چند ماهی به ایران ببریم، تا با زندگی سخت و محدود هم سالان خود آشنا شوند، تا بقولی قدر عافیت را بدانند.
من احساس می کردم پشت این پیشنهاد و توصیه، رازی خوابیده است، ضمن اینکه رفتار نادر هم عادی نبود، گاه تا نیمه شب به خانه نمی آمد و بهانه اش این بود، که باید با رفتن کارمندان، حداقل سه چهار ساعت وقت بگذارد و همه مدارک و نتیجه کارهایشان را کنترل کند، یکی دو بار هم گفت احساس می کند دو سه نفرشان از پول های نقد روزانه برداشت هایی کرده اند! من عقیده داشتم، یکی از دوستان حسابدار خود را مامور رسیدگی بکند و خودش تا دیرهنگام در دفترش نماند، ولی او می گفت کس نخوارد پشت من، جز ناخن انگشت من! این شعار را دهها و صدها بار تکرار می کرد!
این شرایط ادامه داشت، تا دو سال پیش من احساس کردم نادر کاملا با ما غریبه شده، از خانه و دیدار بچه ها، صحبت با من و هرگونه رابطه ای پرهیز می کند. نگران شدم، ناخودآگاه یکروز سر کارش رفتم، دیدم با منشی جدیدش، که حدود 30 سال از خودش جوانتر بود، ناهار می خورد، جلو رفتم و خودم را معرفی کردم، دخترک دستپاچه شد، ولی من خیلی خونسرد و مهربان، با او برخورد نمودم، حتی گفتم از اینکه شوهرم چنین منشی خوشگلی دارد، خوشحالم وخیالم راحت است، که خستگی بر تن اش نمی ماند.
نادر مرا به گوشه ای برد و گفت اولا چرا سر زده آمدی؟ بعد هم چرا متلک میگوئی؟ گفتم دستپاچه نشو، من آمدم سری بزنم، دلم تنگ شده بود، من و تو درست یکماه است، حتی با هم دو سه کلمه حرف نزدیم، گفت چرا حاضر نمی شوی برویم ایران، برویم ایران، یک ماهی باهم باشیم، این افکار هم از سرت بیرون می آید. خوشحال شدم و گفتم چقدر وقت می خواهی؟ گفت یک هفته، گفتم همگی هفته آینده راهی هستیم.
ما ده روز بعد در ایران بودیم، فامیل و آشنایان دورمان را گرفتند، یک هفته از پذیرایی و مهر و عشق پر شدیم، چقدرحسرت خوردم، که چرا این همه سال به ایران نیامدیم، در تدارک سفر به شیراز و اصفهان برای دیدار فامیل و گردش و خرید بودیم، که شب نادر خبر داد، یکی از کارمندان اش، او را سو کرده وباید همان فردا برگردد، من نگران شدم، ولی نادر گفت چرا تو ناراحتی؟ من خیلی سریع کارها را سرو سامان میدهم و بر می گردم.
من به اتفاق فامیل نزدیک خود به شیراز و اصفهان رفتیم، ضمن اینکه خانه قدیمی مان در تهران هم از مستاجر خالی شده بود، برادرم به سر و روی و ظاهرش حسابی رسید و آنرا برای زندگی گاه به گاه ما آماده ساخت و همزمان نادر زنگ زد و گفت وکالت نامه دادم، خانه را بنام تو و بچه ها کنند، که با خیال راحت این پایگاه را داشته باشید، در ضمن هر نوع مبلمان و اثاثیه می خواهی بخر و در آن جای بده! این جمله آخر مرا کمی دچار ترس کرد، از خودم پرسیدم چرا؟ ولی جوابی نیافتم.
من مرتب به نادر زنگ میزدم و می پرسیدم کی بر میگردد؟ درعین حال می گفتم برای مدرسه بچه ها باید تا یک ماه دیگر در سیاتل باشیم، ولی نادر خونسرد می گفت نگران این مسائل نباش، من واقعا نگران شدم، این نگرانی بدون دلیل نبود، چون یکروز نامه ای دستم رسید که تا اطلاع بعدی ما نمی توانیم از ایران خارج شویم، مگر اینکه نادر اجازه بدهد!
من عصبانی به نادر زنگ زدم و گفتم ماجرا چیست؟ گفت هیچ، راستش نمی خواهم شما دیگر برگردید، نگران آینده دخترها هستم، تو هم اخیرا خیلی شکاک و جسور شده ای، تو هیچ شباهتی به رکسانا که ایران را ترک گفت نداری، من ناچارم اینجا کار کنم و زندگی شما را تامین سازم و هرچندگاه یکبار هم به شما سر بزنم. من فریاد زدم ما در اینجا نمی مانیم، گفت قانون اجازه خروج به شما نمیدهد، اگر زیاد پاپیچ من بشوی، طلاقت میدهم، گفت حق و حقوق من و بچه ها چه میشود؟ گفت طبق قوانین ایران، همان خانه، و یک مقرری هزار و پانصد دلاری ماهانه عادلانه است.
من اصلا باورم نمی شد، دو سه شب خواب به چشمانم نیامد، با بچه ها حرف نزدم، نمیخواستم آنها غصه بخورند، ولی بعد از دو سه هفته ناچار آنها را درجریان گذاشتم، بچه ها که با قوانین آشناتر از من بودند، با دو وکیل در امریکا حرف زدند، خانمی که سابقه و تجربه کافی وکالت داشت و در آستانه سفر به ایران بود، حاضر شد ما را یاری بدهد و دستمزد خود را بعد از نتیجه دریافت کند.
با اینکه من اهل جنگ ودرگیری قانونی نبودم، بچه ها رهایم نکردند، بعد از یک ماه آن خانم وکیل به ایران آمد، ما همه مدارک و اسناد ثروت و امکانات مالی شوهرم را در اختیارش گذاشتیم، خیلی راحت گفت شوهرت خواسته شما را از حداقل 2 میلیون سهم تان محروم کند. خانم وکیل دست بکار شد، به همه مقامات دادگستری و وزارت امور خارجه و امور اتباع خارجی نامه نوشت، ایمیل کرد، مراجعه نمود و سرانجام بعد از یک ماه ونیم خبرداد که همین روزها حکم ممنوع الخروج بودن شما لغو می شود، بعد هم همگی با هم راهی سیاتل میشویم، تا نادر را سورپرایز کنیم! من با شنیدن این خبر، اینباراز شوق سه شب نخوابیدم، همه چیز را آماده کردیم و همه به سوی سیاتل پرواز کردیم.
ما بعد از ظهر دوشنبه بودکه وارد سیاتل شدیم، ولی با توصیه وکیل مان، در خانه دوستی اقامت کردیم، تا همه مراحل قانونی آماده شود من ابدا دلم نمی آمد، نادر را در برابر دخترها کوچک کنم، مرتب می گفتم پدرتان قصد بدی نداشت، او از دیدگاه خودش می خواست آینده ما را تضمین کند و ازحوادث امریکا مصون دارد، ولی ما باید از حق خود دفاع کنیم و به او بفهمانیم که قدرت این کار را داریم.
روزی که از سوی دادگاه برای نادر بقولی احضاریه فرستاده شد، او درحال سکته بود. وقتی وارد سالن دادگاه شد، رنگ پریده و لرزان بود، جرات نگاه کردن به ما را نداشت و درگوشه ای شرمنده نشسته بود.
نادر چه تلفنی، چه از طریق وکیل خود و وکیل ما، ابراز پشیمانی کرد. او حتی اقرار نمود، که تحت تاثیر آن خانم قرار گرفته و اینک با پیش آمدن رویدادهای اخیر، آن خانم علیه اش شکایت کرده است! وکیل ما تا آخر رفت و با توجه به نامه ها و مدارک قانونی که از ایران آورده بودیم، نادر محکوم شد، من طلاق گرفتم و همه حق و حقوق خود را هم دریافت کردم و با بچه ها راهی سانفرانسیسکو شدیم، تا با کمک برادر بزرگم و عموهایم، زندگی و بیزینس مستقل خود را پایه بگذاریم.
دیشب دخترها کنارم نشستند و گفتند دلمان بحال پدر می سوزد، حداقل به او اجازه بده، به دیدار ما بیاید. همان لحظه مدارکی را که خانم وکیل فرستاده بود، نشان شان دادم، اینکه نادر حق دارد هر آخر هفته ای که دلش می خواهد به دیدار بچه ها بیاید و با آنها حتی به سفر برود، هنوز حرف من تمام نشده بود، که هر دو به سوی تلفن دویدند و به نادر زنگ زدند و خبر را به گوش اش رساندند و گفتند همین هفته منتظرت هستیم و من در یک لحظه همه خوشبختی ها را دوباره در چشمان دو نازنینم دیدم و نفسی راحت کشیدم.

1464-88