1464-87

افسانه از نیویورک:
پسرکم را دزدید و برد

با مجید که آشنا شدم، اولین حرفم این بود، که به دنبال یک زندگی زناشویی آرام و بدون دغدغه می گردم و به دنبال یک زندگی پر از صفا و محبت و وفاداری با چند بچه شیطون و پرشور که زندگی مان را پر از لحظات قشنگ کنند.
مجید می گفت ما 7 خواهر و برادر هستیم، که همیشه با هم مهربان و پشتیبان بودیم، حالا که هر کدام ازدواج کرده و به دنبال زندگی خود رفته اند، من بیش از همه دلم تنگ می شود، به بهانه های مختلف به دیدارشان می روم، بچه هایشان را به آغوش می گیرم و بوی کودکی های پر از مهرمان را از آنها به مشام می کشم.
بعد از یکسال من و مجید با هم ازدواج کردیم، علیرغم دیدگاه مخالف پدرم، ما در یک آپارتمان کوچک زندگی مان را بنا نهادیم و پدرم بعد از 8 ماه کوتاه آمده و خانه 4 خوابه ای راکه در کرج داشت به ما بخشید و گفت امیدوارم همانگونه که ظاهرا خوشبخت هستید، عمیقا هم سعادتمند باشید.
پسرم کورش که به دنیا آمد، من احساس کردم، به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام، مجید هم بنظر خوشحال می آمد، کورش یکسال و نیمه بود، که مجید حرف از سفر به خارج زد، من موافق نبودم، چون همه خانواده ودوستان من در ایران بودند من بعد از پایان تحصیلات در یک شرکت بزرگ تجاری، که مدیرش دوست قدیمی پدرم بود، مشغول به کار شده و درآمد و آینده خوبی داشتم. مجید دست بردارنبود، شب و روز حرف از سفر میزد، اینکه همه دوستان و فامیل نزدیکش به امریکا و کانادا رفته اند، او دیگر کسی را در ایران ندارد، درعین حال آینده ما در خارج است، باید بچه هایمان را در یک سرزمین امن ومترقی بزرگ کنیم.
من با سعی زیاد می خواستم به او بفهمانم که همه فامیل و دوستان دور و برمان هستند، اگر هم تو دلتنگ فامیل شدی، سالی یکبار به آنها سر می زنیم. از اینها گذشته ما آینده خوبی در ایران خواهیم داشت، پدرم دراندیشه سرمایه گذاری است، که ما را هم سهیم خواهد کرد.
مجید مدتی سکوت کرد ولی طی مدت 4 سال، دو سه بار به کانادا و امریکا رفته و هر بار بیشتر به دنبال کوچ بود. تا یکروز صبح که بیدار شدم، خبری از مجید و کورش نبود، به تلفن محل کارش زنگ زدم، خبری نبود، نگران شدم، ولی با خود گفتم شاید به شمال سراغ برادرزاده اش رفته است، تا فردا صبح خبری از آنها نشد، به سراغ پدرم رفتم، گفت به احتمال زیاد با پسرتان به خارج رفته! من درحالیکه بدنم می لرزید، گفتم امکان ندارد، مجید نامرد و سنگدل نیست، پدرم گفت تلفن خواهرانش را داری؟ گفتم بله، بعد شماره ها را به پدرم دادم و جلوی من به آنها زنگ زد و آنها تائید کردند که مجید در راه است، دارد به امریکا میرود، پدرم گفت چرا؟ خواهرش گفت وقتی خانم اش با او لجبازی می کند، چه چاره ای دارد؟ ولی او حق ندارد، مادری را از دیدار فرزندش محروم کند، این اقدام، سنگدلی، ناجوانمردی، بی وجدانی است. خواهرش فریاد زد مقصر شما هستید که یک دختر دردانه و وابسته به خود بار آورده اید، حالا در خانه بنشیند و درد این جدایی را بکشد.
اینگونه مجید پسرم را دزدید و برد، بعد هم یک وکیل با من تماس گرفت گفت مجید تقاضای طلاق کرده، بهتر است شما هم قضیه را تمام کنید. راستش من فقط غصه دار پسرم بودم، وگرنه این طلاق، برایم اهمیت نداشت، نامه ای به دادگاه نوشتم و توضیح دادم که شوهرم بدون اجازه من، پسرم را به امریکا برده، من هم حق سرپرستی پسرم را دارم، من هم حق دیدارش را دارم، که البته وکیل با تجربه و پر قدرت مجید فریاد اعتراض را در گلوی من خفه کرد، من دل شکسته و بدون هیچ امتیاز و نتیجه ای، حکم طلاق را گرفتم.
آنها که مادر هستند، آنهم مادری که همیشه درانتظار فرزند بودند و 5 سال شب و روز خود را با آن فرزند گذرانده، خوب می فهمند که من چه می گویم و بر من چه گذشت. باور کنید شب و روز کورش جلوی چشمانم بود، صدای خنده هایش همه جا توی گوشم بود گاه آنقدر بی تابش می شدم، که در اتاق را می بستم وباهمه وجود فریاد می کشیدم و ازخدا می خواستم خلاصم کند.
این درد را تا سالها بر دوش کشیدم، تاسرانجام در سفری به ترکیه با آقایی آشنا شدم، که با مادرش به دیدار فامیل آمده بود، پرهام بعد ازدو سه دیدار کوتاه در رستوران هتل، با من سر صحبت را باز کرد و گفت اگر اهل ازدواج هستید، اگر میل زندگی درخارج را دارید، یک بعد از ظهرتان را به من بدهید! و من بدون اختیار پذیرفتم و با او به یک رستوران رفتم، حدود 4 ساعت با هم حرف زدیم و نتیجه اش تصمیم من به ازدواج با پرهام و سفر به امریکا بود.
3ماه بعد من در نیویورک درون یک آپارتمان بسیار گرانقیمت روی برج های سر به فلک کشیده نیویورک جلوی تلویزیون لم داده بودم و به سرنوشت خود فکر می کردم، سرنوشتی که با عشق پرشور پرهام آمیخته بود، مردی میانسال، موفق در کار خود، از یک خانواده بسیار اصیل و پشت سر گذاشتن یک ازدواج نافرجام و دختری 14 ساله که مثل فرشته ها بود.
من خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، با کتی دختر پرهام صمیمی شدم، بطوری که بعد از یک ماه مرا مادر صدا می زد، با من به خرید و رستوران و حتی در جشن های مدرسه میرفت، مرا به همه دوستان خود، مادر معرفی می کرد، چرا که مادر الکلی اش، چنان به روز او و پدرش آورده بود، که حتی از سایه اش می لرزید.
من خیلی زود قصه پسرم را برایش گفتم و او تا روزها بخاطر این ماجرا غصه می خورد و مرا بغل کرده و دلداری می داد وهمچنین قول اینکه روزی کورش را به آغوش من برگرداند.
من در زندگیم هیچ کسری نداشتم، همه عشق، نیرو و توان و هنرهای زنانه و مادرانه ام را به پای شوهرم و کتی می ریختم، بارها پرهام جلوی غریبه و آشنا گفت اگر مفهوم عشق و زندگی زناشویی این بود، من چرا آن همه سال ها را از دست دادم و به دنبال این فرشته نرفتم.
من شاهد عاشق شدن کتی بودم، شاهد درگیریها، قهر و آشتی هایشان و اینکه کتی در چنین رویدادهایی، درس زندگی می گرفت و رشد می کرد و می دیدم، که به مرور به خانمی مبدل میشود، در پی ادامه تحصیل است، به دنبال سرو سامان دادن عشق خود و تدارک ازدواج است، من و پدرش را به بهانه های مختلف برای چکاپ می برد می گفت نباید یک خال بر شما بیفتد، شما تکیه گاه بزرگ زندگی من هستید، می گفت من هیچگاه فکر نمی کردم مادر چنین معنا و مفهومی دارد. تدارک عروسی کتی را می دیدیم، به دنبال لیست مهمانان بودیم، بهترین سالن را برگزیده بودیم، کتی آرام و قرار نداشت مرتب می گفت به شوهرم گفته ام، نباید آپارتمان ما از شما دور باشد، من باید از پنجره اتاقم شما را تماشا کنم.
سرانجام آن شب پرشور از راه رسید، پرهام همه کار کرده بود، که زیباترین مراسم را برای دخترش برپا دارد، درست آن شب را بخاطر دارم وبرای همیشه در ذهنم و قلبم حک شده است عروس و داماد وسط سالن می رقصیدند، پرهام با من کمی رقصید، ولی در یک لحظه مرا به سوی جوانی هل داد، که لباس شیک و با وقاری پوشیده بود، دستهای مرا گرفت، تنم لرزید، توی چشمانش، یک آشنا دیدم، قبل از آنکه من حرفی بزنم در گوشم گفت مادر! دیدی عاقبت پیدایت کردم! من سالهاست به دنبال تو می گردم! اصلا باورم نمی شد، این جوان برومند پسرم کورش بود. قدرت ایستادن و رقصیدن نداشتم، ولی کورش مرا با همه سنگینی، تا رسیدن به مبل های کنار سالن با خود برد. اطرافیان به تماشا ایستاده بودند، ولی از ماجرا بی خبر بودند من اشکهایم بند نمی آمد، کتی بغلم کرد و گفت این هم هدیه من بتو، بهترین و مهربان ترین مادر دنیا.

1464-88