1464-87

پیروز از سن دیه گو:
هر دو نقاب دوست به چهره داشتند

بعد از 28 سال دوری از ایران، به اصرار خانواده به تهران رفتم، دیدار پرشور و خاطره انگیزی بود، بسیاری از دوستان و هم سن و سالان و فامیل دوران کودکی و نوجوانی خودم را دیدم، لحظات قشنگی بود.
در همین روزهای پرشور، خواهرانم گریبان مرا گرفتند که باید در ایران ازدواج کنم و با همسر خود به امریکا برگردم. من یک وصلت نافرجام با یک دختر اسپانیش داشتم، او حتی تنها دخترم را هم، بعد از جدایی با خود برد و بکلی غیبش زد، من به همین سبب از ازدواج خاطره خوشی نداشتم. تا یکروز در جشن تولد آشنایی، با دختری بنام سمیرا آشنا شدم، که زیبا، خوش اندام، بسیار مدرن و آگاه به مسائل روز و در ضمن مسلط به زبان انگلیسی بود. با خود گفتم این همان زنی است که باید رویش حساب کنم و آینده ام را با او بنا سازم. وقتی صحبت از ازدواج کردم، گفت متاسفانه من نامزد دارم، آنهم نامزدی که پدرم تعیین کرده و جای هیچ اعتراض و مقاومتی نیست! گفتم حداقل اجازه بده بیشتر همدیگر را بشناسیم، گفت چون در تو صداقت خاصی دیدم، حاضرم یکی دو بار با هم به حرف بنشینیم و در ضمن مرا در مورد ادامه تحصیل و زندگی درامریکا راهنمایی کنی.
برنامه خوبی بود، یکبار او را به منزل خواهرم دعوت کردم و حدود 4 ساعت با هم گپ زدیم، بدون اینکه هیچکدام متوجه باشیم، در همه زمینه ها حرف میزدیم وصدای قهقهه مان فضا را پر کرده بود، بطوری که خواهرم با حیرت به درون آمد و گفت اصلا باورم نمی شود که شما تا این حد با هم هماهنگ و همصدا و هم فکرهستید.
این حرف خواهرم هر دوی ما را به خود آورد و سمیرا خودش پیشنهاد کرد دومین دیدار آخر هفته در رستورانی دور از شهر باشد. من هم بدون تامل پذیرفتم و بی صبرانه آن دو سه روز را طی کردم و با هم به آن رستوران رفتیم، ولی باز هم به پیشنهاد سمیرا، خواهرم رکسان هم آمد، گرچه او ما را به حال خود رها کرد و به بهانه خرید دو ساعتی غیبش زد.
در همان دیدار بود که هر دو اعتراف کردیم برای هم ساخته شده ایم، من گفتم به خواستگاری می آیم، گفت امکان ندارد، باید یک آدم با نفوذ واسطه بشود و با پدرم حرف بزند، اگر توافقی پیش آمد، من آماده هستم، گفتم اگر توافقی نبود، چه می کنی؟ گفت هیچ، باهمین سرنوشت می سازم. گفتم فرار چطوره؟ گفت فرار؟ آنهم من؟ دختر پدر و مادری که آبرو دارند و هر ضربه ای آنها را از پای می اندازد. باورکن پدرم سکته می کند.
من طی دو سه روز تحقیق سرانجام دو نفر که از دوستان قدیمی و صمیمی پدر سمیرا بودند، پیدا کرده و آنها را روانه کردم و درواقع خواستم کار را تمام کنند. هر دو قول دادند و در ضمن اطلاعات دقیق و مفیدی از زندگی، تحصیلات و سوابق کاری و خانوادگی من هم با خود بردند.
همان شب هر دو خبر دادند، که پدر سمیرا تحت هیچ شرایطی زیر بار نمی رود و میگوید دخترش نامزد پسر یکی از بهترین دوستان اش شده و ابدا این وصلت بهم نخواهد خورد و حتی خط و نشان هم کشیدند، که اگر این آقا پا را از گلیم خود جلوتر بگذارد، سر و کارش با زندان است. من همه این حرفها را شنیدم و با سمیرا تلفنی حرف زدم، سمیرا پشت تلفن گریه کرد و گفت من متاسفانه اسیر این تعهدات و اخلاقیات و قید و بندهای خانوادگی هستم و باید بسوزم و بسازم. گفتم اگر تو چنین می خواهی، من با قلبی شکسته و پر از عشق، همین آخر هفته ایران را ترک می کنم، ولی یادت باشد، هیچگاه این عشق را فراموش نمی کنم و هرگز ازدواج نخواهم کرد.
من چمدان خود را بستم و آماده سفر شدم، حالم چنان خراب بود که از هچکس خداحافظی نکردم، توی راه فرودگاه بودم، که سمیرا زنگ زد و گفت نقشه ای دارم، بعدا تماس می گیرم، فقط میخواستم بگویم در همین دو سه هفته معنای عشق را فهمیدم و حاضر نیستم از آن بگذرم. من درحالیکه گیج بودم، ذهنم پر از سئوال بود، به سن دیه گو آمدم، ولی چشم به تلفن داشتم که سمیرا زنگ بزند، درطی یک ماه شاید صدها بار به تلفن دستی اش زنگ زدم، ولی متاسفانه قطع بود. من بهرحال کوشیدم در کار غرق شوم، ولی شب و روز چهره سمیرا جلوی چشمانم بود، عکسی که با او گرفته بودم، روی میز کارم و درون اتاق خوابم با من حرف میزد.
درست 3ماه طول کشید و من هنوز از سمیرا خبری نداشتم، خواهرم در ایران هم از او بی خبر بود، تا یکروز غروب که خسته از سر کار برگشته و از پارکینگ بیرون آمدم، در کمال حیرت و نا باوری با سمیرا روبرو شدم، از شوق فریاد کشیدم، او را در آغوشم جای دادم، هردو گریستیم. باورکنید زندگیم در آن لحظه عوض شد، بلافاصله ترتیب ازدواج را دادم، فقط دوستان صمیمی ام را دعوت کردم، قبل از مراسم هر دو به پدر و مادر سمیرا زنگ زدیم، ابتدا هر دو با سردی با ما روبرو شدند، ولی وقتی توضیح دادیم که هفته آینده عروسی می کنیم، لحن صدایشان فرق کرد. پدرش گفت من سعادت دخترم را می خواستم، ولی او آینده خود را به ریسک گذاشت، از همه امتیازات من چشم پوشید، حتی از ارثیه من.
امیدوارم تو آنقدر توانایی و قدرت داشته باشی، که هم او را خوشبخت کنی و هم نسبت به او وفادار باشی و هم زندگی راحتی برایش بسازی. گفتم قسم می خورم او را به همه این خواسته ها برسانم، قسم می خورم از جان خود مایه بگذارم و او را خوشبخت ترین زن عالم بکنم.
پدرش خندید و گفت امیدوارم زنده باشم و به چشم خودم ببینم، بهرحال خوشبخت باشید، دور ما را خط بکشید و زندگی خود را بسازید، به دنبال او مادرش بغض کرده، حرفهایی زد و ارتباط قطع شد.
سمیرا تا دو سه روز حالش خوب نبود، به همین جهت من حتی می خواستم تاریخ عروسی را بهم بزنم، ولی خودش اصرار کرد چنین نکنم و وصلت مان را رسمیت بدهیم. شاید خیلی ها باور نکنند، که من از همه وجودم مایه گذاشتم، تا سمیرا احساس خوشحالی کامل بکند، او را به محل کارم بردم، شغلی به او دادم، تا در کنارم باشد. تا بداند در آنجا چه می گذرد و هرآنچه او را خوشحال می کرد، به هیجان می آورد، برایش فراهم می ساختم، هر دو بچه می خواستیم، ولی من بدلیل آن خاطره بد و غم افزا، تا حدی محتاط بودم و هر بار آنرا به بعد موکول می کردم.
یادم هست یکروز در یک فروشگاه ایرانی با خانم و آقایی آشنا شدیم، که در اصل آنها جلو آمدند و سئوالاتی درباره سن دیه گو کردند و بعد هم شماره تلفن دادیم و آنها از فردا ما را رها نکردند، هر دو بنظر می آمدند عاشق هم هستند، هر دو می گفتند در آلمان رشته حقوق را خوانده اند و اینک در اندیشه گذراندن بورد در امریکا هستند. آنها مرتب ما را به خانه خود دعوت می کردند، پذیرایی گرم می کردند، بخصوص خانم خانه، دلبستگی شدیدی به سمیرا پیدا کرده و هرکاری، هر اقدامی هر حرکتی را بدون مشورت با او انجام نمی داد، اغلب روزها با هم به خرید، سینما و رستوران و گاه کازینو می رفتند من خوشحال بودم سمیرا همدم و رفیقی صمیمی دارد.
بعد از مدتی احساس کردم سمیرا عوض شده، مرتب از همکاران دخترم می پرسد، گاه از همسر سابقم سئوال می کند و اینکه آیا من به مکزیک رفته ام؟ برایم عجیب بود، تا یک شب عکسی به من نشان داد، که من درحال خوش و بش و خنده با یکی از همکاران سابقم بودم، پرسید این خانم کیه؟ گفتم قبلا با من همکار بود، گفت با هم رابطه داشتید؟ گفتم نه، گفت ولی همه می گویند شما عاشق هم بودید. من که انتظار چنین حرفهایی را نداشتم عصبانی فریاد زدم یعنی من دروغ می گویم؟ سمیرا هم فریاد زد بله، پس چرا دستپاچه شدی.
خیلی سعی کردم او را از آن توهمات در آورم و در ضمن بفهمم آن عکس از کجا آمده، ولی سمیرا حاضر به توضیح نبود، تا دوباره عکسی به من نشان داد که من درحال رقص با یکی از همکارانم بودم، گفت این دیگه چیه؟ گفتم این در مراسم عروسی خواهر این خانم گرفته شده، از من تقاضای رقص کرد، من هم رقصیدم، آنروزها من نه کسی را دوست داشتم و نه حتی نشانی از تو بود. گفت من مدارکی دارم که این عکس اخیرا گرفته شده و تو حداقل 5 دوست دختر داری و درتمام این مدت به من خیانت کردی، من واقعا متاسفم که بخاطر تو از پدر ومادرم بریدم، از یک نامزد خوب و عاشق و نجیب دست کشیدم و به دنبال تو به امریکا آمدم و این چنین خورد شدم. کار من و سمیرا به جای بدی کشید، خصوصا که تلفن های مشکوکی هم به خانه ما و به تلفن دستی من و سمیرا شروع شد که حرف از عشق و رابطه با من و قرار و مدارهایی که داشتیم و داریم می زدند. من کاملا گیج شده بودم، این گیجی و سردرگمی به آنجا کشید که سمیرا به حال قهر به خانه دوستان جدیدمان رفت. گفت تا ده روز دیگر به ایران بر می گردد و توصیه کرد غیابا او را طلاق بدهم.
من مریض شدم، حتی یک هفته سرکار نرفتم، تلفن سمیرا هم جواب نمی داد، آن دوستان جدید هم به حمایت از سمیرا با من سرد و بی تفاوت شده بودند روز نهم بود، سمیرا گفته بود فردایش به ایران بر می گردد، به او تلفن زدم تا حداقل صدایش را برای آخرین بار بشنوم. این بار گوشی را برداشت، گفتم حداقل بگذار برای آخرین بار ببینمت. گفت در راه خانه هستم، من ذوق زده گفتم براستی؟ گفت دارم می آیم. نیم ساعت بعد سمیرا آمد. درحالیکه صورتش از اشک خیس بود، در آغوش من فرو رفت، چند لحظه صبر کردم گریه هایش تمام بشود، برایم گفت امروز صبح براثر اتفاق، مکالمه تلفنی دوستان جدیدمان را با پدرم شنیدم، این نقشه پدرم بود و مجریان اش دوستان جدیدمان، که با برنامه ریزی برای ویرانی ما پا به زندگی مان گذاشتند.
صورت مهربان و معصوم سمیرا را که قشنگ ترین تابلوی زندگی من است، صدها بار بوسیدم و او مرتب می گفت مرا ببخش، بخاطر سادگی هایم مرا ببخش، من درگوش اش میگفتم ولی من همیشه عاشق سادگی هایت بودم. ساده بمان و همیشه با من بمان.

1464-88