1464-87

پریسا از آریزونا:
پاداش سالها دویدن و چشم به در داشتن من

19 ساله بودم، از آن 19 ساله های خوش اندام و زیبا و ظریف، که همیشه صدها چشم به دنبالم بود و زمزمه های عاشقانه و وسوسه های گوناگون در اطرافم. من به دلیل پدر و مادر بسیار مهربان و فهمیده و در ضمن پاک اندیش، نجیب و شجاع بار آمده بودم. وقتی برای اولین بار چنگیز مرا در یک رستوران شلوغ دید، به دنبالم راه افتاد، ولی با دیدن پدر و مادر و برادرم، جرات حرف زدن پیدا نکرد و ظاهرا غیبش زد، ولی درست لحظه ای که ما جلوی ساختمان مسکونی مان، از اتومبیل پدر پیاده شدیم، چنگیز را دیدم که از اتومبیل کورسی خود بیرون آمده و با شناسایی خانه مان، به سرعت از آنجا دور شد.
دو روز بعد چنگیز سر صف اتوبوس، جلوی من سر در آورد و گفت اگر اجازه بدهید شما را به مدرسه برسانم. گفتم نیازی نیست، من عادت به اتوبوس دارم، 20 دقیقه بعد جلوی مدرسه پیدایش شد. فهمیدم دست بردار نیست، گفتم چه از جان من می خواهی؟ گفت من یکشبه عاشقت شدم، حاضرم با تو ازدواج کنم،خندیدم و گفتم شما حاضرید؟ از من پرسیدید من حاضرم یا نه؟ گفت می دانم دختر مغرور و نجیبی هستی، ولی من نیت خوب دارم. گفتم من اهل عشق و عاشقی های راه مدرسه نیستم، گفت می آیم خواستگاری ات. گفتم شما تنها نمی آیی، با خانواده می آیی، و اگر پدر و مادرم موافقت کردند، من تازه باید روی تو مطالعه کنم، من هیچ چیز از تو نمی دانم. گفت یک ساعت برایم وقت بگذار، همه چیز را توضیح میدهم، همین امروز عصر، توی آن بستنی فروشی منتظرت هستم! گفتم اشکالی ندارد.
بعد از ظهر حدود دو ساعت با هم حرف زدیم، چنگیز برایم توضیح داد: همه عمر بدنبال دختری با مشخصات تو می گشتم، شاید باور نکنی، پدر ومادرم برای من دختری را کاندید کردند، نوه خاله مادرم، یک دختر ظاهرا تحصیلکرده انگلستان، یک سر و گردن از من بلندتر، از آنهایی که بیشتر حالت مادر دارد تا همسر! به چنگیز گفتم اگر آنها چنین تصمیمی دارند، اقدام تو به جایی نمی رسد، من دلم نمی خواهد زن مردی بشوم، که همه عمر با خشم و نارضایتی پدر و مادرش روبرو باشم. چنگیز گفت اتفاقا من از دست دستورات خانواده، یک بعدی اندیشیدن شان، کوچک شمردن من، مُهر بی اختیاری برمن زدن، به راستی خسته شده ام، من می خواهم این بار برخلاف مسیر آب حرکت کنم، می خواهم به دلخواه خود زن بگیرم، تا آنجا که مرا حتی طرد کنند پیش میروم.
دیدارهای من و چنگیز تکرار شد، خیلی زود به هم دلبستگی پیدا کردیم، او واقعا عاشق من بود، هر روز با یک شاخه گل دورتر از خانه انتظارم را می کشید تا مرا به مدرسه برساند، بعد از ظهر هم برگرداند، توقع خاصی نداشت، همه عشق ما در چند بوسه خلاصه شده بود.
بعد از پایان مدرسه، یکروز چنگیز به خواستگاری آمد، دیدار آنها با پدر و مادرم، آنقدر صمیمی و ساده بود، که هر دو با چنین وصلتی موافق بودند و می گفتند چنگیز مرد خانواده است و شدیدا عاشق تو.
وقتی چنگیز با خانواده اش حرف زد، طوفانی برپا شد، ولی او در برابر همه شان ایستاد و گفت بهتر است رضایت بدهند، وگرنه جدا از آنها، زندگی خود را می سازد. آنها ظاهرا موافقت کردند، ولی من در چشمان مادرش خشم و نفرت را می دیدم، آنچه با نگاهش می گفت با آنچه به زبان می آورد، تفاوت داشت و همین مرا آزار می داد. تا من حامله شدم، باور کنید حاملگی من مادرش را به بستر بیماری انداخت. در همان شرایط، یکی از دوستان چنگیز مرتب در برخوردها، از من ستایش می کرد، بارها دست مرا گرفته و رها نمی کرد، چند بار با اصرار مرا به وسط اتاق کشید تا با من برقصد ولی من گریختم، من دلم میخواست به گوش اش سیلی بزنم، ولی چون سخت مورد نوازش و مهر مادر چنگیز بود، حرکتی نمی کردم، تا یک شب که مهمانی بزرگی در خانه پدر چنگیز برپا بود، همان آقا مرا در یک گوشه غافلگیر کرد و با زور مرا به سوی خود کشید و لبانم را بوسید در همان لحظه برق دوربینی مرا لرزاند، این بار او را با همه نیرو به سوئی هل دادم و گریان به درون اتاقی رفتم، همه وجودم از خشم تکان می خورد. دقایقی بعد به سراغ چنگیز رفتم و خواستم مرا به خانه برگرداند، او تعجب کرد، ولی من گفتم تحمل ماندن ندارم، او هم مرا سوار بر اتومبیل کرد و راه افتادیم، سر راه مادرم را هم سوار کرد، تا من تنها نباشم، بعد خودش به پارتی بازگشت.
حدود ساعت 2ونیم بامداد بود که چنگیز وارد شد، صورتش از خشم سرخ شده بود، جلوی من ایستاد و عکسی را به من نشان داد، که آن دوست قدیمی اش درحال بوسیدن من بود. من که نفسم بند آمده بود، فریاد زدم این واقعیت ندارد، این یک توطئه است، علت اینکه گفتم مرا برگردانی خانه، همین بود! این آقا ماههاست مزاحم من است، ولی من بخاطر تو، حفظ آبروی خانواده، جلوگیری از یک درگیری، دم نزدم، امشب هم با زور مرا بوسید.
چنگیز گفت، این عکسها حرف دیگری میزند، من بسیار متاسفم، از کجا بدانم این جنین متعلق به من است؟ من چنان به خشم آمدم، که به صورت چنگیز سیلی زدم بعد هم از مادرم خواستم خانه را ترک کنیم و به خانه آنها برویم.
مادر بیچاره ام هاج و واج مانده بود، درحالیکه بغض کرده بود، با من به خانه برگشت و من یکسره به اتاق خود، که هنوز همه چیز سرجایش بود رفتم و تا صبح گریستم.
در طی دو سه روزی که هیچکس، حتی چنگیز حالم را نپرسید، پدر و مادرم خیلی غصه خوردند، بعد هم دوستی پیام آورد، که خانواده چنگیز در انتظار تولد بچه هستند، تا بعد طلاق را تمام کنند. من آن پیام آور را هم از خانه بیرون کردم و چند ماه بعد به بیمارستان رفتم و پسری به دنیا آوردم، ولی همان لحظات اول خانواده چنگیز نوزاد را با خود بردند و من حتی چهره اش را ندیدم.
طلاق ما صادر شد، من در یک افسردگی و اندوه بزرگ فرو رفتم چون هم زندگی و آرزوهایم بر باد رفته بود و هم فرزندم را برده بودند و آشنای مشترکی به من گفت نوزاد بیماری قلبی داشت و دو سه روز بیشتر زنده نماند. درحالیکه من نه عشق آن دوست قدیمی شوهرم و نه بیماری پسرم را باور نداشتم، من همه را توطئه بزرگی می دانستم، تا شر مرا از زندگی شان کم کنند.
7 ماه بعد عمویم که آریزونا زندگی می کرد، با شنیدن ماجرای زندگی من تصمیم گرفت مرا به امریکا ببرد و درست نوروز سال بعد، من در فنیکس مهمان عمویم بودم، که سالها پیش برای تحصیل در رشته پزشکی آمده بود، ولی حالا یک تعمیرگاه موفق و درآمدی سرشار داشت عموجان که هیچگاه بچه دار نشده بود، مرا چون دختر خود زیر پر و بال اش گرفت، کمکم کرد به کالج بروم. علیرغم عدم آمادگی و خواست من اصرار کرد رشته دندانپزشکی را در دانشگاه دنبال کنم، می گفت همه عالم نیاز به دندانپزشک دارند.
فراگیری زبان در دانشگاهی و دنبال کردن رشته دندانپزشکی، با آن همه پیچ وخم هایش، برای من خیلی سخت بود، ولی عمو مهدی رهایم نمی کرد. شب و روز بدنبال تحصیل من بود، می گفت هر نیازی داری به من بگو، واقعا هم برآورده می کرد و من در تمام آن مراحل یاد پسرم بودم، اینکه به باور من او زنده بود. با خود می گفتم حالا کجاست و چه می کند. سرانجام من دانشگاه را تمام کردم، درحالیکه عموجان مرا تحت فشار گذاشت، که باید دوره های تخصصی از جمله ارتدونسی، ایمپلنت را بگذرانم، باور کنید برای من حالت شکنجه داشت، ولی حالا می فهمم که عموجان چقدر مسئول و دلسوز بود، چقدر به من علاقه داشت، روزی که به قول عمو مهدی، من همه مراحل را طی کردم، هنوز در اندیشه شروع کار بودم، که در یک دانشگاه برایم ترتیب کار عملی داد، بعد به یک کلینیک رفتم، 3 سال بعد من چشم باز کردم و دیدم عموجان برایم یک کلینیک نیز آماده کرده و خود نیز مدیریت آنرا به عهده گرفته است.
اینگونه من وارد مرحله جدی زندگی شدم، از صبح تا شب کار می کردم، اصلا دور تفریح و رفت و آمد را خط کشیده بودم، در این مورد عموجان هم حریف من نبود. می گفت پس تو چگونه از زندگیت لذت می بری؟ می گفتم لبخند برصورت کودکان، مادران و همه آنها که به من امید می بندند! من از اغلب شان پولی هم نمی گرفتم.
یکروز در کلینیک نشسته بودم و قهوه می خوردم، در باز شد، نوجوانی به درون آمد، بدون علت تنم لرزید، پرسیدم شما؟ گفت من سیاوش هستم پسر شما! از روی صندلی افتادم، بی اختیار اشکهایم می ریخت، بغل اش کردم، بویش کردم و بوسیدم اش عموجان نگران به اتاق من آمد و پرسید چه شده؟ گفت هیچ، پاداش آن همه سال دویدن، انتظار کشیدن، چشم به در دوختن، در کار غرق شدن، در خدمت مردم بودن را امروز گرفتم و سیاوش را در آغوش فشردم.

1464-88