1464-87

مانی از لس آنجلس
چه شد همه پدر بزرگ را از یاد بردند

توی دفتر کارم نشسته بودم، که تلفن زنگ زد، بعد از سالها صدای پدر بزرگم را شنیدم، صدایی غمگین و گرفته، که از تنهایی و بی کسی می گفت، اینکه سالهاست هیچکس حالش را نمی پرسد. قول دادم همین امشب با پدر ومادرم حرف بزنم، آنها را وادارم به او زنگ بزنند.
من به دلیل گرفتاریهای فراوان شغلی، بکلی یادم رفت با پدر ومادرم سخنی بگویم، حدود دو هفته بعد سر میز شام، من حرف پدر بزرگم را پیش کشیدم، گفتم که وقتی با مادر بزرگ اینجا بودند، چقدر با من و برادرم مهربان بودند، چقدر سعی کردند به ما فارسی بیاموزند و چقدر روز بازگشت شان به ایران، من و برادرم غصه خوردیم، چون تقریبا بیشتر روزها را با آنها می گذراندیم.
از پدرم گله کردم، که چرا حال او را نمی پرسد، گفت خودت می بینی که چقدر گرفتارم. ما حتی وقتی مادر بزرگت فوت کرد، فرصت سفر به ایران را پیدا نکردیم، پدر بزرگت تحت عمل جراحی قرار گرفت، باز هم امکان سفر نداشتیم.
من به یادشان آوردم، که پدر بزرگ و مادربزرگ، از لحظه ورود به خانه ما، خود را فراموش کرده بودند، هر روز صبح پیاده با ما به مدرسه می آمدند، بعد از ظهر حتی نیم ساعت زودتر، پدر بزرگ انتظار ما را می کشید. با ما به کلاس کاراته، بعد هم پیانو می آمد، ساعتها گوشه ای می نشست، من می فهمیدم که حوصله اش سر میرود، خوابش می گیرد، ولی صبورانه آنجا می نشست، گاه برای ما نوشابه می آورد، تشویق مان می کرد، بعد ساندویچ های خوشمزه ای که مادر بزرگ آماده کرده بود به دستمان می داد، با لذت غذا خوردن ما را تماشا می کرد، بعد به خانه بر می گشتیم، با ما سریال ها و برنامه های دلخواهمان را تماشا می کرد، و می گفت شما بچه های نابغه ای هستید. بیشتر شب ها، که شما با دوستان به مهمانی و رستوران می رفتید، پدربزرگ و مادر بزرگ برای ما خوشمزه ترین شام را آماده می کردند، با ما غذا می خوردند، بحث می کردند و درباره خاطرات خود حرف می زدند، از اینکه می دیدیم پدر بزرگ کم کم به زبان انگلیسی با ما بحث می کند، خوشحال می شدیم.
بارها پیش آمد، که ما بدلیل مشکلات مدرسه، باید با شما حرف می زدیم، ولی هر دو خسته بودید، هر دو بی حوصله وگاه عصبی بودید و ما ناچار به آنها پناه می بردیم و پدر بزرگ تلفنی با دیگر پدر ومادرها حرف میزد، راه حل هایی برای مشکلات ما پیدا می کرد،صمیمانه، مهربانانه دنبال می کرد و بهر طریقی بود، مسائل و مشکلات مدرسه را حل می کرد، تا آنجا که یکی دو بار با معلمین حرف زد و من گاهی از شیوه سخن گفتن پدر بزرگ هم خنده ام می گرفت و هم لذت می بردم، او همه سعی خود را می کرد که در هر بن بستی فریادرس ما باشد.
اگر یادتان باشد دو سه بار که به سفر رفتید، برای من و کامی دردسرهایی پیش آمد، با یکی دو تا از بچه های مدرسه و همسایه درگیر شدیم و این پدر بزرگ بود، که همه آنها را فیصله داد و حتی اجازه نداد به گوش شما برسد، گرچه فکر می کردم، برای شما مهم نبود و دیدم خیلی خونسرد با آن برخورد می کردید.
من هرچه بیشتر حرف میزدم پدر و مادرم بیشتر رنگ و رو عوض می کردند و پدرم نشان می داد که قصد دفاع دارد، ولی من امان نمی دادم، می خواستم همه آنچه در دل دارم برای آنها بازگو کنم. من بعد از 3 سال دوری از لس آنجلس، به خانه برگشته بودم، با وجود شغل پردرآمد و در آستانه خرید یک خانه و ازدواج، به خواسته مادرم، به خانه آنها رفته بودم، تا همه چیز آماده شود.
آن شب رهایشان نکردم، همچنان حرف زدم، اینکه اگر یادتان باشد، وقتی خواستید خانه دلخواهتان را بخرید، از پدر بزرگ کمک خواستید و او با شوق و میل، خانه قدیمی خود را فروخت و به یک آپارتمان کوچک در ایران نقل مکان کرد و شما خانه ای که در رویاهایتان بود خریدید، ولی جالب اینکه حتی دعوتش نکردید، تا دوباره به امریکا بیاید و مهمان تان باشد.
مادرم گفت اتفاقا تلفن کردیم، ولی مادر بزرگ ات مریض و بستری بود، گفتم هیچ کاری برایش کردید؟ گفت حقیقت را بخواهی گرفتاریها اجازه نداد، گفتم پدر بزرگ در اوج بیماری مادر بزرگ، خانه خاطره های خود را فروخت و او را از خانه پرگل و گیاه و درخت، به یک آپارتمان نیمه تاریک برد و هیچ سخنی از گرفتاری نزد، ولی شما همیشه برای این دو موجود نازنین گرفتار بودید؟
پدر و مادرم همان شب به پدر بزرگ زنگ زدند، کلی حرف زدند، قول دادند به دیدارش بروند، ولی من مطمئن بودم، که چنین نخواهد شد. به دنبال آن من خانه خریدم و ازدواج کردم و براستی سرم شلوغ شد، من که براستی همیشه حق شناس شان بودم، فراموش شان کردم.
بعد از 2سال و نیم، یکروز خانمی از ایران به من زنگ زد، می گفت پدر بزرگم می خواهد صدای مرا بشنود، گفتم چرا خودش حرف نمی زند؟ گفت یک سالی است حرف نمیزند، در سکوت مطلق بسر می برد، امروز بروی یک کاغذ شماره تلفن شما را نوشت و گفت آنرا بگیرم تا فقط صدای شما را بشنود.
من سعی کردم با مهر و عشق با پدر بزرگ حرف بزنم، گاه صدای هق هق گریه اش را می شنیدم، بعد هم تلفن قطع شد، من آن شب تا صبح نخوابیدم به پدر و مادرم زنگ زدم، هر دو به سفر دریایی رفته بودند و بقولی با دوستان خود خوش بودند.
من به دلیل شروع یک بیزینس خیلی جدی، سخت گرفتار بودم، ولی دلم می خواست به هر طریقی شده به ایران بروم و با پدر بزرگ دیدار کنم.
حدود 4ماه طول کشید تا من تقریبا همه برنامه هایم را تنظیم نمودم، همسرم را به جای خود نشاندم و بار سفر بستم. در آخرین لحظات با برادرم کامی حرف زدم، می گفت شب وروز گرفتار کارش شده، امکان سفر ندارد، ولی او هم دلتنگ پدر بزرگ بود.
من برای اولین بار به ایران رفتم، به سراغ فامیل نزدیک رفتم، ولی عجیب اینکه هیچکس خبر از پدر بزرگ نداشت، اینکه او کجا و در چه شرایطی زندگی می کند. باورم نمی شد پدر بزرگ استوار، مهربان و نابغه من، این چنین بی کس و تنها و فراموش شده باشد.
5 روز طول کشید، تا سرانجام من مرکز درمان سالمندان را در شمال تهران پیدا کردم و ابتدا خواستم خودم بدون خبر به میان شان بروم و پدر بزرگ را ببینم، ولی یک ساعت و نیم سر زدن به همه اتاق، مرا نا امید برگرداند، من هیچ چهره ای را شبیه پدر بزرگ پیدا نکردم، همه صورت ها غریبه بود. به سراغ رئیس مرکز رفتم و نام و نشان پدر بزرگ را دادم، گفت عجیب است، بعد از سالها یک نفر به دیدار این پیرمرد آمده است، او سالهاست چشم به در دارد. با هم به اتاق شماره 202 رفتیم، مرا به بالین پدربزرگ برد، ولی من او را نشناختم، این موجود کوچولوی نحیف رنگ پریده، همان پدر بزرگ قدرتمند سالهای دور بود؟
کنارش نشستم، موهای سپیدش را نوازش کردم، در یک لحظه دستم را گرفت و گفت مانی! باور کنم. تو اینجا هستی؟ گفتم بله پدر بزرگ من اینجا هستم، پرستار با حیرت نگاهش کرد و گفت پیرمرد یکسال بود حرف نمی زد.
پدر بزرگ را به آغوش گرفتم، همان شب با مسئولیت خودم، او را به هتل محل اقامتم بردم، هنوز جا بجا نشده بودم، که متوجه شدم در خواب عمیقی فرو رفته، انگار سالها نخوابیده بود.
برایش سفارش شام و میوه دادم، وقتی بیدار شد کنارش نشستم، خودم غذا را در دهانش گذاشتم، بعد هم گفتم آمده ام او را با خود ببرم، با حیرت نگاهم کرد، گفت باورم نمی شود، گفتم باور کن، من به هیچکس، حتی به پدر و مادرم کاری ندارم، تو را با خودم می برم. از فردا همه اقدامات سفرش را فراهم ساختم، یک وکیل آشنا قول داد، او را از ترکیه به راحتی به امریکا می برد.
دو ماه ونیم بعد پدر بزرگ در فرودگاه لس آنجلس پیاده شد، او را به گست هاوس مبله خانه خود بردم، همسرم با همه عشق و شوق او را به آغوش کشید. پدر بزرگی که بقولی یکسال بود حرف نمی زد، راه نمیرفت، با سگ کوچولوی همسرم، همه خیابان جلوی خانه را می پیمود. روزی که پدر و مادرم به دیدارش آمدند، روز عجیبی بود، پدرم به پایش افتاده بود، مادرم خدا را شکر می کرد که سرحال است و پدر بزرگ زیرلب می گفت من میهمان هیچکس نخواهم شد، در خانه مانی می مانم تا بروم.

1464-88