1464-87

سایه از کانادا:
جبران نوجوانی از دست رفته

7 ساله بودم که در سفری به رامسر، در یک تابستان داغ، به دلیل سرعت زیاد اتومبیل، پدرم ناگهان کنترل رانندگی از دست داد و با برخورد با یک اتومبیل دیگر، حادثه ای آفرید، که به از دست رفتن خودش و مجروح و بیهوش شدن من ومادرم انجامید.
من دو ساعت بعد چشم باز کردم و در همان حال صدای فریادهای مادرم را می شنیدم، که پدرم را صدا میزد و انگار هیچکس جلودارش نبود. من در آن حال هنوز معنای ازدست دادن پدر را احساس نمی کردم، ولی یک هفته بعد که همه جا او را جستجو کردم وندیدم و بعد همه فامیل لباس مشکی پوشیدند و مادرم هر لحظه بیحال روی زمین افتاد، تازه فهمیدم یک فاجعه بزرگ رخ داده است.
پدرم انسان مهربان و بذله گو و پرشوری بود، او حتی عالم کودکی مرا هم درک می کرد، گاه با من یک ساعت حرف میزد و به درد دل های من گوش می داد وهمیشه می کوشید تا همه خواسته های مرا برآورده سازد.
پدرم از من صدها عکس گرفته بود، برای من خاطره های زیبایی ساخته بود و هرچه زمان می گذشت بیشتر عدم حضورش را احساس می کردم. فامیل و آشنایان شب وروز مراقب من بودند و مادربزرگم می گفت می دانم تو دردانه پدرت بودی، ولی باید خودت را آماده کنی، تا با خاطره هایش بسازی و من او را نگاه می کردم و به درستی نمی فهمیدم چه می گوید.
4سال گذشت، تا من متوجه رفت و آمد مردی به خانه شدم، که مادرم را ستایش می کرد و برای من مرتب هدایایی می آورد و می کوشید مرا تحت تاثیر قرار دهد و بدنبال آن بود، که مادر بزرگم گفت این آقا می خواهد جای پدرت را برای تو پر کند! من بی اختیار با همان سن و سال اندک گفتم جای پدرم را هیچکس پر نمی کند! علیرغم میل من، مادرم ازدواج کرد و من روزی به خود آمدم، که مردی بجای پدرم به اتاق مادرم میرفت، او را می بوسید و گاه برسرش فریاد میزد. من هرچه سعی کردم، مهر شوهر تازه مادرم را به دل راه بدهم، ممکن نمی شد، چون من در چهره اش، در نگاهش، در رفتارش، در شیوه محبت و نوازش اش، صداقت نمی دیدم، هیچ شباهتی به پدرم نداشت، با وجود هدایای بسیاری که برایم می آورد، به دلم نمی نشست. من تازه 15 ساله بودم، که شهرام پدرخوانده ام مرا به بهانه تولدم بغل کرد و بوسید، من همه تنم لرزید، این بوسه، بوسه پدرانه نبود، می خواستم به مادرم بگویم ولی جرات نداشتم.
شهرام به هر بهانه ای مرا بغل می کرد و می بوسید و به شدت در آغوش می فشرد و من به هر بهانه ای بود، از او می گریختم، ولی گاه این مادرم بود که به من دستور می داد: پدرت را بغل کن، پدرت را ببوس، پدرت عاشق توست، حاضر است دنیا را به پای تو بریزد. من می خواستم فریاد بزنم که شهرام پدر من نیست، من هدیه هایش را نمی خواهم، من از بوسه ها، آغوش گرفتن ها، شوخی هایش نفرت دارم. ولی رفتار عاشقانه مادرم، توجه و علاقه اش به شهرام، اینکه انگار همه وجودش به او بسته بود، اینکه حتی در برابر خشونت و فریادهای گاه و بیگاه شهرام هم سکوت می کرد و او را به بغل کشیده و می بوسید، به من می فهماند که حق اعتراض ندارم و باید مثل یک بازیگر نقش یک دختر خوانده مطیع و مهربان و همیشه خوشحال را بازی کنم.
من جشن تولد 16 سالگی ام را برپا داشتم، همه دوستان وهمکلاسی هایم آمده بودند، در میان آنها بردیا هم بود، پسر یکی از دوستان پدرم، که من از بچگی او را می شناختم و وقتی همسایه بودیم، او همیشه مدافع من بود و حالا هر دو نوجوان پراحساسی شده بودیم، هر دو می دانستیم، که بهم کشش داریم، ولی حرفی نمی زدیم. تا آن شب برای اولین بار، بردیا در گوش من خواند: تو باید روزی زن من بشوی، من هرچه خواستگار و عاشق تو را با دست خودم خفه می کنم! من خندیدم و گفتم نیازی به جنایت نیست، صبر کن وقتی به سن ازدواج رسیدیم، خودمان دست به کار می شویم و بردیا دستم را ملایم وعاشقانه فشرد و در چشمانم خیره ماند.
آن شب مادرم غرق دوستان خود بود، درحالی که احساس می کردم شهرام بدنبال فرصتی است، تا مرا به آغوش بکشد و من نیز به هر بهانه ای می گریختم، تا در یک لحظه، مرا درون اتاق خواب مادرم غافلگیر کرده و به من هجوم آورد و درهمان حال چنان با دستهای پرقدرت و خشن خود مرا تسلیم خود ساخته و به من تجاوز کرد که من تا نیم ساعت مات شده روی تخت افتاده بودم.
درهمان حال با صدای مادرم ازجا پریدم، به درون حمام رفته و دوش را بروی لباس هایم و موهایم باز کردم و درهمان حال بود، که مادرم از راه رسید و اشکهای مرا زیر دوش ندید ولی فریاد زد دیوانه شدی؟ چرا رفتی زیر دوش؟ گفتم آمدم صورتم را بشویم که آب برویم باز شد.
نیم ساعت بعد با دلی که پر از غم و کینه و خشم بود، به جمع مهمانان پیوستم، شهرام در میان شان نبود، انگار از خانه رفته بود، من دو بار سرم گیج رفت و روی زمین افتادم و مادرم گفت زیاد ورجه ورجه نکن، اینقدر بالا و پائین نپر، چه خبرته؟ اصلا موزیک و رقص را تعطیل کنید بروید توی اتاق بالا، غذا و میوه و شیرینی آماده است. آن شب بردیا تا حدی از تغییر قیافه و حرکات من فهمید، اتفاقی افتاده، ولی حتی حدس هم نمیزد.
آن شب من تا صبح نخوابیدم، تصمیم گرفتم همه ماجرا را برای مادرم بازگو کنم، ولی شهرام به بهانه ای مادرم را برای یک سفر 5 روزه با خود برد و مرا به مادربزرگم سپردند. من همه چیز را برای مادر بزرگم گفتم، طفلک مثل برق گرفته برجای خشک شد، با من گریه کرد، با من بر در و دیوار مشت کوبید و گفت نمیدانم چه بگویم وچه بکنم، چون متاسفانه مادرت عاشق این مرد شده، چشمانش بسته است، فقط او را می بیند، گفتم باید با مادرم حرف بزنیم، گفت من این کار را می کنم و آخر هفته مادربزرگ با مادرم سخن گفت و ساعتی بعد مادرم به سراغ من آمده و با مشت و لگد به جانم افتاد، که تو دروغ می گویی، تو خودت را به پسرهای هرزه محله لو داده ای، تو از روز اول هم از شهرام خوشت نمی آمد، تو می خواهی من در سیاهی عزای پدرت همه عمر بنشینم، اصلا تو حق نداری به خانه برگردی، همین جا بمان، تا یک شوهر برایت پیدا کنم.
من شب و روز اشک می ریختم و مادر بزرگ قول می داد کمکم کند، تا من درسم را تمام کنم، کاری پیدا کنم، حتی مرا نزد دایی ام به کانادا می فرستد. دیگر از آن روز مادرم حاضر نشد مرا ببیند و شنیدم که شهرام به او گفته بود، مرا عریان در آغوش پسری دراتاقم غافلگیر کرده و حتی به صورتم سیلی زده است! مادر بزرگ مرا بعد از تحصیلات دبیرستانی، با نامه ای که از مادرم گرفته بود، گذرنامه گرفته و با خود به کانادا برد، تا دو ماهی بمانیم، ولی من دیگر حاضر به بازگشت نشدم مادر بزرگ ابتدا مقاومت می کرد، ولی بعد رضایت داد من در کانادا به تحصیلاتم ادامه بدهم و با کمک بهترین دوستش، من در یک آپارتمان مشترک با دخترش نزدیک دانشگاه ساکن شدیم و من تا حدی آرام گرفتم، ولی همه آرزویم این بود که روزی شهرام را رسوا کنم و به مادرم ثابت کنم، که او نه تنها مرد عاشق و قابل اعتمادی نیست، بلکه یک مرد خبیث و سنگدل و پر از ریا و دروغ است.
من تحصیلات دانشگاهی ام را در کانادا پایان دادم و به کار پر درآمدی پرداختم و اولین اقدام من دعوت از مادربزرگم به کانادا بود، می خواستم قشنگ ترین زندگی را برای او بسازم، پیشاپی آپارتمانی کوچک نزدیک آپارتمان بزرگ خود، برایش خریدم و بهترین وسایل را تهیه نمودم واو را در بهترین شرایط قرار دادم و گفتم فقط به من دستور بده چه می خواهی، تو تنها فرشته نجات من بودی. مادر بزرگ می خندید، گاه بغض می کرد و می گفت هنوز آرزو دارم، تو با مادرت آشتی کنی. مادرت چشمانش را باز کند و واقعیت ها را ببیند و من می گفتم آن روز خواهد رسید.
یکسال و نیم بعد یک شب که از سر کار بازگشتم، مادر بزرگ را گریان دیدم، می گفت مادرت دیروز شهرام را در حال تجاوز به دختر 15 ساله خاله ات غافلگیر کرده، ولی شهرام او را به شدت کتک زده و ظاهرا به سفر رفته است!
من همان لحظه تصمیم عجیبی گرفتم، یک ماه بعد راهی ایران شدم، پیشاپیش با دو وکیل با تجربه زن درایران تماس گرفتم و قرار و مدارهایی با هم گذاشتیم. من قبل از روبرو شدن با مادرم، با کمک آن دو خانم وکیل، همه مقدمات شکایت مادرم، خودم و خاله ام و دخترش را فراهم ساختم و بعد با یکی از معاونین دادستانی حرف زدم و خیلی سریع ترتیب شروع شکایت و دستگیری شهرام را در اصفهان دادیم.
در روز دادگاه، حتی یک عضو فامیل شهرام نیامده بودند، مادرم دورتر از من، کنار خاله ام نشسته بود ووقتی ماجرای تجاوز شهرام را تعریف کردم، هق هق گریه مادرم را شنیدم و وقتی قاضی حکم سنگینی برای شهرام صادر کرد، مادر به سوی من آمد، می گفت شرمنده ام، خود را گناهکار می دانم، من حداقل ده سال از بهترین سالهای عمر تو را از تو گرفتم. من او را بغل کردم و گفتم درعوض به من امکان دادی، دختر محکم و استوار و کارآمدی بشوم و امروز با کمک دو وکیل دیگر از حق همه شما دفاع کنم.
روزی که جمعی به سوی کانادا پرواز می کردیم، مادر سر مرا به آغوش گرفته بود و می گفت سرت را بالا نکن، بگذار در ذهنم تصور کنم، تو هنوز همان دخترک 16 ساله معصومی هستی، که هیچکس به فریادهایت گوش نداد ولی تو بروی پاهایت ایستادی.

1464-88